ادامه.هانترس.
من جلوي پاي ايشان بلند شدم اما باربارا و سمويل  فقط كمي نيمخيز شدند.انتظار داشتم كه ميزبانانم ما را به  هم معرفي كنند.اما اين كار را نكردند.
بنابر اين بايستي اين خانم جوان ار قبل با من بايد آشنا باشد!
اما هرچه به ذهنم فشار مي آوردم ايشان را نمي شناختم.
با هم  سلام احو.الاپرسي كرديم .اما من همچنان ذهنم مشغول بود.زيرا به هيچ و جه نمي توانستم قبول كنم كه خانواده سمويل شخصي را كه من نمي شناسم و بر ما وارد ميشود را به من معرفي نكنند.
همينظور كه ذهنم مشغول زير و رو كردن تمام  كساني بود كه ممكن است ايشان باشد به حركات و طرز گفتار ايشان هم دقت مي كردم..مي دانستم كه ايشان را جايي ديده ام اما كجا؟
ضمنا بايد فرد تحصيل كرده اي هم باشد .اين از نحوه بيان كلمات ايشان معلوم بود.همچنين طرز راه رفتن و لباس پوشيدن ايشان نيز نشان مي داد كه علاوه بر تحصيل كرده از يك خانواده متشخص هم هست.
صحبت كردن اايشان با من نيز نشان از يك آشنايي ديرين داشت.اما كجا و كي؟من واقعا ناراحت بودم ار اين وضع و كمي هم احساس دلخوري از عمه باربارا مي كردم كه  با معرفي ما به هم مرا از اين مخمصه نجات نداد.
بعد از حدود 10 دقيقه عمه باربارا متوجه وضعيت وخيم من شد.و با تعجب گفت:
كيهان؟!!نكنه اليزابت را بجا نياوردي؟
با كمال شر مندگي گفتم :خير عمه اصلا بجا نياوردم. و اين موضوع داشت منو ديوانه مي كرد خوب شد به دادم رسيدي و گرنه حسابي كلافه تر ميشدم.
باور بفرماييد  مانند اين بود كه بار بسيار سنگيني از روي دوشم  برداشته باشند.
به نظر من اصلا  با زماني كه  ايشان را ديده بودم هيچ وجه تشابهي نداشت.اگر شما بتوانيد يك شفيره اي  كه تبديل به پروانه شده را تشخيص دهيد كه اين پروانه همان شقيره است من نيز مي توانستم اليزابت را بعد از اين سالها بجا بياورم.
بعد از اينكه فهميدم ايشان اليزابت است مقداري راحتر شدم  و گفتگو را راحت ادامه ميدادم.
چايي و شيريني صرف شد. حدود يك ساعت تمام عمه باربارا سوال كرد و من جواب دادم.سامويل هم گاهي سوالاتي مي كردواما اليزابت!ايشان سوالات بسيار جالبي مطرخ مي كرد.از آب و هوا گرفته تا فرهنگ و آداب و رسوم مردم.از نحوه پوشش گياهي  و جانوران وحشي .
ديگر آن يخ اوليه بين من و اليزابت آب شده بود و به راحتي با هم صحبت مي كرديم.
من هم سوالاتي از ايشان كردم.اينكه چكار مي كند و براي آينده شغليش چه برنامه اي دارد؟
گفت كه دارم محيط زيست مي خونم و ديگر در حال اتمام است دوره تحصليش و اينكه رزومه داده كه در اداره نگهداري حيات وحش كار كند و....
وقتي كه به 5 سال قبل بر مي كردم و اليزابت را بخاطر مي آورم دختركي بود شيطان و مو بور با صورتي ككمكي و من هيچ وقت فكر نمي كردم كه وقتي بزرگ شد بتواند چنگي به دل بزند .
اما انصافا بسيار زيبا شده بود.و من حالا كه خوب به چهره اش دقيق مي شوم توي دلم به خودم گفتم كه بايد مي توانستم  ايشان  را بجا بياورم.
ديگه تقريبا گفتگو ها خيلي خودموني شده بود و جمع حسابي گرم شوخي و خنده.
كه اليزابت گفت:
 كيهان؟شما اصلا  شرور بنظر نمي آيي!..
براي لحظه اي فكر كردم كه اشتباه شنيده ام!
تقريبا متحير شده بودم!
شرور؟؟!!
جمع براي لحظه اي متحير شده بودند.
براي اينكه اين حالت نا خوشايند  ادامه نداشته باشد گفتم:اتفاقا من خيلي هم شرور هستم.
باربارا معترضانه گفت بتي؟!!اين چه حرفيه ميزني؟
اليزابت خيلي معصومانه گفت:ماما ؟شما و پدر هر وقت كه حرفي از كيهان به ميان مياد مي گيد اين پسر شرور معلوم نيست كجاست؟معلوم نيست چه بلايي سر ش آمده .معلوم نيست...
ااين  بار سمويل اعتراض كرد .و گفت بتي؟آن فقط يه شوخي است.
كه من به داد هر 3 نفر رسيدم و گفتم:اليزابت عزيز من داستان شرارتم را برات تعريف مي كنم  البته اگر  عمه باربارا اجازه بده.ضمنا حكايتش هم خالي از لطف نيست.
راستش از آن روز ديگر تقريبا اين لقب روي من ماند.

ادامه دارد