امیر!آهای امیر!

و من خودمو به نشنیدن می زنم و مشغول به کاری که هیچ است! آخه کاری که ندارم!فقط خوشم نیامد از نحوه بانگ(صدا)زدنش

از وقتی مهمان خان شده ام به جز یک هفته ای که  محض سرگرمی چوپانی کردم وبه  آن چشم درد وحشتناک  دچار شدم دیگه کاری نداشتم که بکنم! راستی یادتونه آن موضوع؟نیست؟نوشتمش که بابا؟آره حق دارید خیلی وقت پیشا بود!جونم واسه تون بگه چشم دردی گرفتیم که کافر نبینه و مسلمان نشنوه .بطوری که هیچی و هیچ جا را نمی دیدم! حتا گل اندام!آره گل اندام!اونو هم یادتان نیست!؟خوب حق دارید اون هم مال همان وقتها بود که طی یک خاطره نوشتمش  در همین وبلاگ کهنه که دیگه زهوار در و تخته هاش هم داره در می ره!

آره سر دارخان یه جورایی گل اندام را می فرستاد دم پرم ببینه که من خودمو به بیماری زدم یا واقعن چشمام درد می که! من که حوصله خودمو هم نداشتم دق دلیمو سر سردار خان بی چاره خالی می کردم!البته گاهی سه شصت پایی هم به اونجای گل اندام می مالیدم که بماند.جوانی بود و جاهلی دیگه به بزرگی خودتون ببخشید! آها اینو می خواستم بگم! که قبلن هم گفته بودم!!!

سردار خان خوب که خیالش جمع شد که من چشم دردم واقعیه و دیگه دارم کور می شم و ممکنه هیچی نبینم یه روز آمد بالینم و گفت امیر زاده!امیر... گفتم بگو خان!

گفت:گفته کنم یک چشم خودم در بیارم و بزارم جای چشم تو چطوره؟

گفتم خییییییییییلی هم خوبه سر دار! لا اقل هردومان یکی یه چشم درایم !

کمی فکر کرد و گفت :آها بخاطرمان آمد یک بار هم شنیدیم که می شود  چشم را به جای چشم دیگری گذاشت!

من هم با ناله گفتم آره سردار خان می شود!

سر درا خان از جا بلند شد بعد از لحظه ای درنگ از زیر دستمالی که روی چشمام بسته بودم نگاهی کردم دیدم داره یه چاقوی باریک و بلند را تیز و تمیز می کنه!

گفتم سردار این چا قو برای چیه!!!

هاااااااااااا امیر؟اول باید چشم ترا دربیاورم یا چشم خودم!!!

نخیر جدی جدی داشت کار دست هردومان می داد!گفتم سردار می خوای کدام چشمتو در بیاری !

گفت هرکدام که تو بخوای؟گفتم مطمینی که سایز چشم من و تو یکییه؟

سردار گفت آقا جان چشم که دیگه  سایز بندی نداره  گفتم اگه بزرگتر باشه جا نمیره اگر کوچک باشه دوباره می افته و ریسه می رفتم از خنده!بطوری که سردار تصور کرد که دیوانه شدم در اثر آفتابی که به ملاجم خورده در طی آن چند روز چوپانی!

گفتم آخه مرد حسابی مگه چشم عروسکه دربیاری و یکی دیگه بزاری جاش!

گفت که من خودم از اخبار شنیدم که می شود!!!

گفتم پدر جان اولندش بیمارستان و محیط ایزوله پیش کش! متخصص جراجی چشم هم پیش کش ! اونی که تو شنیدی پیوند قرنیه است نه چشم کامل!

نیم ساعت جر و بحث با سردار خان تا آخرسر قانع شد که فعلنا چشم هردویمان را  از کاسه در نیاورد و چند روز دیگه صبر کنه اگر خوب نشدم اونوقت......

چی می خواستم بگم که سر از اینجا در آوردم!!!

آره خودمو به کاری سر گرم کردم تا زمانی که آمد روبرو دستی به ریشهای حنا بسته دو مشت شرعی اش کشید و گفت امیر!؟

خیلی رسمی گفتم بفرمایید سردار!!!

گفت چند بار صدات زدم نشنیدی.گفتم می خواستم از روبرو جمال مبارک را ببینم !لبخند ملیحی زد ودندانهای یکی درمیانش هویدا شدند و من هم هر وقت ترکیب لب و دندان و ریش و سبیل سردار را می دیدم خود به خود خنده ام می گرفت و بدی ماجرا اینجا بود که هر وقت هم می خواستم جلوی خنده خودم را بگیرم بد تر می شد!

گفتم امر؟گفت گل ا ندام را راهی کن بیرون عرض حصوصی دارم!!

گفتم عرض خصوصی و عمومی نداریم که بگو ببینم چی می گی سر دار!؟می خوای باز منو خواستگاری بفرستی؟

سرشو پایین انداخت و گفت حالا شما هم سرسیاهی (همسر)برای ما خواستگاری کردی هی طعنه مان بزن!

گفتم خوب حتمن می خوای سفارش ماشین دروگر برات بدم؟گفت:نه کاکام نه عزیزم اون یکی ماشینی که آوردی هم همینطور هنوز یه گوشه افتاده!

گفتم...گفت آخه یه دقیقه آرام باش تا بگم!

می دونستم سردار خان هر وقت اینگونه دست به سینه می ایسته و حتمن یه خواسته ای داره !من و منی کردم و گفتم بگو!

گفت:می شه یه شیشیه از اون "نجسی "که داری به من بدی؟

من با دهان باز هاااااااااااااااااااان؟سردار؟نجسی؟تو که نماز می خوانی ... آخه تو که روزه می گیری .. آخه تو که همه طایفه از تو سوالات شرعی می پرسند تو که....

گفت آرام باش کاکام تو که حیثیت برای من نزاشتی!

گفتم اولندش اونها مشروب هستند و نجسی نیستند دومندش من همین دو سه تا بطری برام مانده که این چند وقت اینجام برای مصرف خودمه سومندش اون بطری قبلی که گرفتی چی کار کردی؟

گفت به جان عزیزت به جان ... برای مداوا از اون استفاده کردم دیگر تمام شد!

راست می گفت گاهی دیده بودم که کسانی که خیلی پیش یردار احترام داشتند و می گفتند گلو درد یا سر درد یا  هر گفت وزهرماری که دارند می آمدند پیشش یه قاشق غذا خوری می ریخت تو حلقشان و می گفت خوب شدی دیگه !!!

آره گفت ببین سردار من که می دونم تو خودت نصف بیشتر اونو سر کشیدی و چند روز پیش دیدم که داری با مادر بچهه ها شوخی می کنی و تلو تلو می خوری!گفت آخه بچه ام استغفر..ا تو کجا منو دیدی!اون روز هم گلو درد داشتم به جای یه قاشق دو قاشق خوردم!

گفتم خوب... چه کنم سر دار که دوست دارم و نمی تونم دست رد به سینه ات بزنم با شه نصف بطری بهت می دم اما باید جلو چشم خودم یه قلپ بنوشی تا بدانم برای درمان می خوای!

لبخندی زد و گفت خاندان شما همیشهه دست بخشش داشتند ! گفتم سردار جان تو خاندان منو کجا دیدی !گفت ندیدم که خواندم آقا جان!درسته ما کم سوادیم اما بی سواد که نیستیم!

به هرحال سرداریک سوم بطری را سر کشید و تا غروب آفتاب شده بود موضوع شوخی و خنده هر سه تای ما!اونیکی کی بود؟آها .. خوب گل اندام دیگه

پ.ن:خواستم اگر شده لبخند کوچکی بزنید

پ.ن:این خاطرات هم جریان چشم درد و هم گل اندام را جداگانه در وبلاگ نوشتم سالهای پیش