سایه
از خانه بیرون آمدم.کلاهی به سر و شالی به گردن و کابشنی که تا کمربند بیشتر نیست و شلوار جین!
همیشه وقتی می خوام ول بگردم همینگونه می پوشم البته در زمستان.ودر مواقع دیگر بیشتر با یه تی شرت و باز هم شلوار جین یا شلوار اسپرت کتانی و کفشهایی که مقداری برای پیاده روی مناسب باشند!
پیاده روی که می گم منظورم ول گردی ست.یعنی بی هدف پرسه بزنم و فقط بخوام که ذهنمو از درگیر های روزمره خالی کنم و به آنچه که دوست دارم بیندیشم و گاهی هم سر به سر مغازه دارایی که با اونها سلام و علیک دارم بزارم .
در حیاط را آرو می بندم که صدایش کسی را آزار ندهد.!راستی منظور از کسی کی یا چیه؟چرا هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم! تا نزدیک ترین همسایه شاید بیش از بیست متر فاصله داریم! و آدمهای درون خانه ..آدمها.. امیر تیر داد که الان ...در اون اتاق انتهایی مشغول است و کس دیگر؟فعلن که هیچ کس نیست. اما این یه عادت است در را اهسته ببندم و بعد آروم دستها را در جیب فرو کنم بی اینکه به اطراف نگاه کنم به حرکت ادامه بدم بدون در نظر داشتن هیچ مسیری اما همیشه همان مسیر قبلی !!
عجیبه که همه ما چقدر اسیر عادت واره هایمان شده ایم و خود نمی دانیم.
نگاهی به اسمان می ندازم.ابرهای سیاه سیاه.همانند مجموعه ای از کوه های به هم پیوسته با حرکتی کند اما مداوم.هرلحظه به شکلی افق را نگاه می کنم تیره و تار و سایه آسمان بر زمین افتاده است! انگار که این زمین هیچگاه روشن نبوده و نور خورشید بر آن نتابیده است!
افق بسیار تیره است و هر چه از افق به سمت خودم نگاه می کنم کمی روشن تر بنظر می رسد.در همین لحظه چراغهای کنار کوچه خود به خود روشن می شوند.آن هم ساعت دو بعد از ظهر!همیشه از این چشمهای الکتریکی بدم آمده! انگار که اختیار را از انسانها گرفته اند! شاید دلمان تاریکی بخواهد؟!!
اما به اجبار خود به خود و به محض تاریک شدن چراغها را روشن می کنند! چه شب باشد و چه روز فقط کافی ست که اون چشم الکتریکی هوشمند احساس کند که هوا تاریک است و دیگر کاری به ساعت و شب یا روز بودن ندارد و کلید روشن شدن چراغها را می زند!
چقدر دلم خواست که در تاریکی گرگ و میش ناشی از ابری بودن هوا قدم بزنم اما مگر گذاشتند !
با این روشن شدن چراغها و نیمه تاریک شدن هوا قمری ها هم به اشتباه افتاده اند و در حال بیتوته بر روی شاخه در خت "بی عار"درختهایی که تمام سال سبز هستند و دارای سایه و جنوبی های خوش ذوق به طنز آنها را بی عار می نامند که در این آب و هوای گرم سر به به فلک می کشند و رشد می کنند.
مسیرم همیشه مشخص است قدم زنان از کنار پالایشگاه رد میشم با بوی همیشه آشنای آن و "بویلر"های بلند ش که در طول سال از آنها بخار و گاه شعله های همراه با دود به آسمان پرتاب می شود.
خیابانها مثل همیشه خلوط است و باران نم نم می بارد.تک و توک عابران در گذرند و هر کس سر در گریبان خویش.
شبیه ترین جا به شهر "یورک"در منطقه یورکشایر.طراح این منطقه چه در ذهن داشته است.شاید خود اهل همان شهر بوده است و سعی کرده نمونه ای از شهرش را در اینجا طراحی کند و بسازد.
مصداق این شعر:
چونکه گل رفت و گلستان شد خراب --- بوی گل را از که جویم از گلاب
و در این لحظه حس غربت آن مهندس طراح را با تمام وجود در خودم دیدم.چند سال گذشته ؟آن زمان اینجا چگونه بوده؟در یک منطقه دور افتاده و ان افراد دور مانده از وطن نمونه ای از وطن خود را ساخته اند تا شاید غم غربت را با این کار کمتر کنند.
سبزی درختان و شمشاد ها در نیمه تاریک و روشن چراغ ها تیره به نظر می رسید و حس گنگ غم و غربت را بیشتر می کرد.
مسیرم را از کنار مسجد زنگوانی ها ادامه دادم با معماری خاصش و اسامی چهار خلیفه بر روی ان با کمی فاصله معبد سیکها با معماری هندی اش و در ان دور ها صلیبی بر فراز کلیسایی که بر مسجد بهبهانی ها تکیه داده است .مسجدی که حال مسجد جامع است.
چقدر می شود مدارا و روا داری و احترام به کیش یکدیگررا در اینجا دید و حس کرد.مردمانی که با عقاید مختلف در کنار هم این شهر را ساخته اند و حال اثری از هیچکدام نیست!مسجد و معبد و کلیسا همه تخته شده اند یا به موزه تبدیل شده اند.
و بعد هم بازار و گاهی در کنار دوستان مغازه دار چند لحظه ای می نشستم و دعوت به چایی یا قهوه ای .بدون اینکه از گرفتاریهایشان چیزی بگویند از چکهای برگشتی یا مریضی بچه یا قهر خانمشان یاکسادی بازارو کمی راجع به تاریخ و شعر و ادبیات و ....
به اهستگی قدم بر می دارم. سیگاری می گیرانم و دودش را به هوا می فرستم .احساس می کنم یکی همپایم در حرکت است.به تصورم رهگذریست .به عادت هیچگاه به اطراف نگاه نمی کنم.اما دنبال سایه اش بر روی زمین می گردم سایه ای وجود ندارد.
لطافت و نرمی و گرمای دستی را حس می کنم که آرام روی دستم می نشیند.بدون اینکه نگاه کنم لبخند می زنم و حس شادیی بی انتها در درونم.اما همچنان با سماجت نگاه از وی بر می گیرم و به ظاهر اخم می کنم.
صدایی آرام همانند لطیف ترین موسیقی وآهنگین انگار از فراسوی زمان به گوشم می رسه.کیهان من تورا به اندازه چشم راستم دوست دارم!
و من همچنان ساکتم دلم می خواد او حرف بزند و با سماجت تمام بدون نگاه کردن به او قدمهایم را کمی تند تر می کنم!
می گوید :تو همچنان کودکی هستی لجباز که در کالبد بزرگسالی گرفتار شده است!!
خنده ام می گیره دیگر توان خود داری ندارم!می گویم :تو ترکم کردی مدتهاست که ترکم کردی و حالی از من نپرسیدی! این هم شد دوست داشتن؟آن هم به اندازه چشم راست!
لبخند می زند نگاهش می کنم شادی در درونم شعله می کشه در آغوشش می کشم و به خطوط چهره زیبا و چشمهای مهربانش نگاه می کنم .تو هیچ تغییر نکرده ای اما زمان بر چهره من رد خود را گذاشته است من می گویم.
همچنان لبخند می زند و می گوید تغییر را زمان بوجود می آورد و من در زمان زندگی نمی کنم!و خوشبختم که تو مرا به شکل آخرین دیدارمان به یاد می آوری.
می گویم تنهایم گذاشتی!می گوید همیشه کنارت بودم هر لحظه و همیشه!حتا وقتی که در بسترت خواب بودی وخوابهای آشفته می دیدی!من آنها را از ذهنت پاک می کردم تا صبح آنها را بخاطر نیاوری و مکدر نشوی .تو مرا نمی دیدی و نمی بینی تقصیر من چیه؟!
مسیر امروزم متفاوته او هم چیزی در این مورد نمی گویدوقدم زنان و همپای هم به راهمان ادامه می دهیم و زمانی که گویی ایستاده است و همه چیز در حالت سکون و فقط ما در حرکتی کند و و خلسه آور به سوی مقصدی که من می دانم و می دانم که او هم می داند!می گویم رایانا ؟دلتنگت بودم.مثل همیشه و مثل همین حالا.می گوید می دانم برای همینه که همیشه در کنارتم.با همه اخمها و اوقات تلخی ها و لجبازی های بچه گانه ات.اما من نمی تونم ترکت کنم تو جزیی از وجودمی.و من می خندم حس خوبی ست .حسی که به ندرت به سراغم میاد و زمان برایم بی مفهوم! و هوای نیمه تاریک خلسه آور و بوی باران و نوازشی که از تماس قطرهای ریز باران بر صورتم حس می کنم.همچنان قدمزنان با هم می رویم و دست در دست هم
.....
هر دو از یک در آهنی بزرگ نیمه باز وارد حیاطی بزرگ می شویم قطرات باران کمی بیشتر شده اند سپس وارد ساختمان .دالانی که در دو طرف آن اتاقهایی با در بسته و در انتهای دالان دری نیمه باز با چراغهایی روشن و روشنایی چراغها از لای در به بیرون می تابد و سایه در زاویه ای بوجود اورده است .در ذهن به محاسبه زاویه می پردازم و از این کار خودم خنده ام می گیرد.
در اتاق را کامل باز می کنم و هر دو وارد می شویم و در کنار در می ایستیم.
پشت میز کارش نشسته است وسخت مشغول نوشتن.استکان نیمه پر چایی در سمت چپش و مقدارزیادی پرونده روی میز.بدون اینکه سر بلند کند دستش به سمت استکان می رود آن را به لب نزدیک می کند چایی سرد شده را دوباره روی میز مزاره دستش را به کمر می زنه و حرکتی به بدنش می ده .انگار که ساعتها انجا نشسته است و بدنش خسته شده .از روی صندلی بلند می شود کناری می ایستد و با دست چینهای لباسش را صاف می کند.آیننه ای جیبی از کیفش بیرون می آورد و نگاهی به صورت ش می ندازه.لبهایی باریک و صورتی خوش تراش با بینی و پیشانی اشرافی و حرکتی با طمانیه دستی به صورت می کشد و مقنه اش را مرتب می کند.به طرف چوب لباسی گوشه اتاق می رود خرامان وبرجستگی های هوس انگیز بدنش با هر قدم تکانی خفیف می خورند.چادرش را از چوب لباسی بر می دارد تای آن را باز می کند دستی به آن می کشد تا احیانن اگر چروکی دارد بر طرف شود و بعد با حرکتی که انگار بارها تمرین شده است آن را به سر می اندازد و یک سمت آن را زیر بغل می زند!
به آرامی از کنار ما رد می شود نسیمی که با حرکت او بوجود آمده است را بر چهره ام حس می کنم و بوی عطر تنش .
ازکنارمان رد می شود بدون انکه نگاهی به اطراف بیندازد!
همپایش حرکت می کنیم از در بیرون می رویم و حیاط را با سرعت بیشتری حرکتم می کنیم از او جلو می زنیم و در کوچه منتظرش می مانیم.
به آرامی از کنارم گذشت گوشه چادرش به من ساییده شد آرام صدایش کردم .رو بر گرداند .اما انگار که کسی وجود ندارد به آرامی حرکت کرد چند بار به پشت سر نگاه کرد شاید حس کرده بود که کسی انجاست!بودم ؟یا نبودم؟
می خواستم بلند تر صداش کنم اما انگار صدایی از گلوم بیرون نمی امد!صدا را شنیده بود حس کردم !چند لحظه مردد ماند دوباره نگاه کرد چشمهای زیبایش را چند بار به اطراف چرخاند انگار که سایه ای وجود ندارد.آرام و مردد به حرکت ادامه داد بنظر می رسید که کسی یا چیزی را جا گذاشته باشد.در مکان یا در زمان!!
همچنان نگاهش می کردم باران شدید تر شده بود .قدمهایش را تند تر کرد و هر چه دور تر می شد از بر جستگی های اندامش کاسته و در نهایت به حط سیاهی در دور دستها تبدیل شد دور دستی که کمتر از پنجاه متر بود و درخم کوچه ای از دید پنهان شد!
به تیر چراغ برق تکیه زدم انگار پاهایم تحمل وزنم را نداشت.سیگاری گیراندم با فندک نفتی قدیمی یادگاری از یه دوست.صدای جرینگ باز شدن در فنک و بوی نفت و متعاقب ان پک محکمی به سیگار!
به افق خیره شدم افق روشنتر شده بود و هوا بنظرم در حال روشن شدن اما چراغها انگار لحج کرده باشند د و همچنان روشن.باران به شدت می باردید و صدای باران بر روی زمین آهنگین و زیبا.
پ.ن:درخت بی عار نوعی درخت بی ثمر آفریقایی ست که توسط انگلیسی ها به جنوب آورده سده و بومی منطقه شده ست.اسم آن آکا سیاست.
پ.ن:یورک شهری ست در ناحیه یورکشایر انگلستان
پ.ن:یک بار نوشتم بلاگ فا بلعیدش و اعصابمو به هم ریخت.دوباره نوشتمش .هر چند دیگر ان حس اولیه در این نوشته ها ممکنه نباشه
پ.ن:برای تو و بخاطر و یاد تو