سایه

 

از خانه بیرون آمدم.کلاهی به سر و شالی به گردن و کابشنی  که تا کمربند بیشتر نیست و شلوار جین!

همیشه وقتی می خوام ول بگردم همینگونه می پوشم البته در زمستان.ودر مواقع دیگر بیشتر با یه تی شرت و باز هم شلوار جین یا شلوار اسپرت کتانی و کفشهایی که مقداری برای پیاده روی مناسب باشند!

پیاده روی که می گم منظورم ول گردی ست.یعنی بی هدف پرسه بزنم و فقط بخوام که ذهنمو از درگیر های روزمره خالی کنم و به آنچه که دوست دارم بیندیشم و گاهی هم سر به سر مغازه دارایی که با اونها سلام و علیک دارم بزارم .

در حیاط را آرو می بندم که صدایش کسی را آزار ندهد.!راستی منظور از کسی کی یا چیه؟چرا هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم! تا نزدیک ترین همسایه شاید بیش از بیست متر فاصله داریم! و آدمهای درون خانه ..آدمها.. امیر تیر داد که الان ...در اون اتاق انتهایی مشغول است و کس دیگر؟فعلن که هیچ کس نیست. اما این یه عادت است در را اهسته ببندم و بعد آروم دستها را در جیب فرو کنم  بی  اینکه به اطراف نگاه کنم به حرکت ادامه بدم بدون در نظر داشتن هیچ مسیری اما همیشه همان مسیر قبلی !!

عجیبه که همه ما چقدر اسیر عادت واره هایمان شده ایم و خود نمی دانیم.

نگاهی به اسمان می ندازم.ابرهای سیاه سیاه.همانند مجموعه ای از کوه های به هم پیوسته با حرکتی کند اما مداوم.هرلحظه به شکلی افق را نگاه می کنم تیره و تار و سایه آسمان بر زمین افتاده است! انگار که این زمین هیچگاه روشن نبوده و نور خورشید بر آن نتابیده است! 

افق بسیار تیره است و هر چه از افق به سمت خودم نگاه می کنم کمی روشن تر بنظر می رسد.در همین لحظه چراغهای کنار کوچه خود به خود روشن می شوند.آن هم ساعت دو بعد از ظهر!همیشه از این چشمهای الکتریکی بدم آمده! انگار که اختیار را از انسانها گرفته اند! شاید دلمان تاریکی بخواهد؟!!

 

اما به اجبار خود به خود و به محض تاریک شدن چراغها را روشن می کنند! چه شب باشد  و چه روز فقط کافی ست که اون چشم الکتریکی هوشمند احساس کند که هوا تاریک است و دیگر کاری به ساعت و شب یا روز بودن ندارد و کلید روشن شدن چراغها را می زند!

چقدر دلم خواست که در تاریکی گرگ و میش ناشی از ابری بودن هوا قدم بزنم اما مگر گذاشتند !

با این روشن شدن چراغها و نیمه تاریک شدن هوا قمری ها هم به اشتباه افتاده اند و در حال بیتوته بر روی شاخه در خت "بی عار"درختهایی که تمام سال سبز هستند و دارای سایه و جنوبی های خوش ذوق به طنز آنها را بی عار می نامند که در این آب و هوای گرم سر به به فلک می کشند و رشد می کنند.

مسیرم همیشه مشخص است قدم زنان از کنار پالایشگاه رد میشم با بوی همیشه آشنای آن و "بویلر"های بلند ش که در طول سال از آنها بخار  و گاه شعله های همراه با دود به آسمان پرتاب می شود.

خیابانها مثل همیشه خلوط است و باران نم نم می بارد.تک و توک عابران در گذرند و هر کس سر در گریبان خویش.

شبیه ترین جا به شهر "یورک"در منطقه یورکشایر.طراح این منطقه چه در ذهن داشته است.شاید خود اهل همان شهر بوده است و سعی کرده نمونه ای از شهرش را در اینجا طراحی کند و بسازد.

مصداق این شعر:

چونکه گل رفت و گلستان شد خراب --- بوی گل را از که جویم از گلاب

و در این لحظه حس غربت آن مهندس طراح را با تمام وجود در خودم دیدم.چند سال گذشته ؟آن زمان اینجا چگونه بوده؟در یک منطقه دور افتاده و ان افراد دور مانده از وطن نمونه ای از وطن خود را ساخته اند تا شاید غم غربت را با این کار کمتر کنند.

سبزی درختان و شمشاد ها در نیمه تاریک و روشن چراغ ها تیره به نظر می رسید و حس گنگ غم  و غربت را بیشتر می کرد.

مسیرم را از کنار مسجد زنگوانی ها ادامه دادم با معماری خاصش و اسامی چهار خلیفه بر روی ان با کمی فاصله معبد سیکها با معماری هندی اش و در ان دور ها صلیبی بر فراز کلیسایی که بر مسجد بهبهانی ها تکیه داده است .مسجدی که حال مسجد جامع است.

چقدر می شود مدارا و روا داری و احترام به کیش یکدیگررا در اینجا دید و حس کرد.مردمانی که با عقاید مختلف در کنار هم این شهر را ساخته اند و حال اثری از هیچکدام نیست!مسجد و معبد و کلیسا همه تخته شده اند یا به موزه تبدیل شده اند.

و بعد هم بازار و گاهی در کنار دوستان مغازه دار چند لحظه ای می نشستم  و دعوت به چایی یا قهوه ای .بدون اینکه از گرفتاریهایشان چیزی بگویند از چکهای برگشتی یا مریضی بچه یا قهر خانمشان یاکسادی بازارو کمی راجع به تاریخ و شعر و ادبیات و ....

به اهستگی قدم بر می دارم. سیگاری می گیرانم و دودش را به هوا می فرستم .احساس می کنم یکی همپایم در حرکت است.به تصورم رهگذریست .به عادت هیچگاه به اطراف نگاه نمی کنم.اما دنبال سایه اش بر روی زمین می گردم سایه ای وجود ندارد.

لطافت و نرمی  و گرمای دستی را حس می کنم که آرام روی دستم می نشیند.بدون اینکه نگاه کنم لبخند می زنم و حس شادیی بی انتها در درونم.اما همچنان با سماجت نگاه از وی بر می گیرم و به ظاهر اخم می کنم.

صدایی آرام همانند لطیف ترین موسیقی وآهنگین انگار از فراسوی زمان به گوشم می رسه.کیهان من تورا به اندازه چشم راستم دوست دارم!

و من همچنان ساکتم دلم می خواد او حرف بزند و با سماجت تمام بدون نگاه کردن به او قدمهایم را کمی تند تر می کنم!

می گوید :تو همچنان کودکی هستی لجباز که در کالبد بزرگسالی گرفتار شده است!!

خنده ام می گیره دیگر توان خود داری ندارم!می گویم :تو ترکم کردی مدتهاست که ترکم کردی و حالی از من نپرسیدی! این هم شد دوست داشتن؟آن هم به اندازه چشم راست!

لبخند می زند نگاهش می کنم شادی در درونم شعله می کشه در آغوشش می کشم و به خطوط چهره زیبا و چشمهای مهربانش نگاه می کنم .تو هیچ تغییر نکرده ای اما زمان بر چهره من رد خود را گذاشته است من می گویم.

همچنان لبخند می زند و می گوید تغییر را زمان بوجود می آورد و من در زمان زندگی نمی کنم!و  خوشبختم که تو مرا به شکل آخرین دیدارمان به یاد می آوری.

می گویم تنهایم گذاشتی!می گوید همیشه کنارت بودم هر لحظه و همیشه!حتا وقتی که در بسترت خواب بودی وخوابهای آشفته  می دیدی!من آنها را از ذهنت پاک می کردم تا صبح آنها را بخاطر نیاوری و مکدر نشوی .تو  مرا نمی دیدی  و نمی بینی تقصیر من چیه؟!

مسیر امروزم متفاوته او هم چیزی در این مورد نمی گویدوقدم زنان و همپای هم به راهمان ادامه می دهیم و  زمانی که گویی ایستاده است و همه چیز در حالت سکون و فقط ما در حرکتی کند و و خلسه آور به سوی مقصدی که من می دانم و می دانم که او هم می داند!می گویم رایانا ؟دلتنگت بودم.مثل همیشه و مثل همین حالا.می گوید می دانم برای همینه که همیشه در کنارتم.با همه اخمها و اوقات تلخی ها و لجبازی های بچه گانه ات.اما من نمی تونم ترکت کنم تو جزیی از وجودمی.و من می خندم حس خوبی ست  .حسی که به ندرت به سراغم میاد و زمان برایم بی مفهوم! و هوای نیمه تاریک خلسه آور و بوی باران و نوازشی که از تماس قطرهای ریز باران بر صورتم حس می کنم.همچنان قدمزنان با هم می رویم و دست در دست هم 

.....

هر دو از یک در آهنی بزرگ نیمه باز وارد حیاطی بزرگ می شویم قطرات باران کمی بیشتر شده اند سپس وارد ساختمان .دالانی که در دو طرف آن اتاقهایی با در بسته و در انتهای دالان دری نیمه باز با چراغهایی روشن و روشنایی چراغها از لای در به بیرون می تابد و سایه در زاویه ای بوجود اورده است .در ذهن به محاسبه زاویه می پردازم  و از این کار خودم خنده ام می گیرد.

در اتاق را کامل باز می کنم و هر دو وارد می شویم و در کنار در می ایستیم.

پشت میز کارش نشسته است وسخت مشغول نوشتن.استکان نیمه پر چایی در سمت چپش و مقدارزیادی پرونده روی میز.بدون اینکه سر بلند کند دستش به سمت استکان می رود آن را به لب نزدیک می کند چایی سرد شده را دوباره روی میز مزاره  دستش را به کمر می زنه و حرکتی به بدنش می ده .انگار که ساعتها انجا نشسته است و بدنش خسته شده .از روی صندلی بلند می شود کناری می ایستد و با دست چینهای لباسش را صاف می کند.آیننه ای جیبی از کیفش بیرون می آورد و نگاهی به صورت ش می ندازه.لبهایی باریک و صورتی خوش تراش با بینی  و پیشانی اشرافی و حرکتی با طمانیه دستی به صورت می کشد و مقنه اش را مرتب می کند.به طرف چوب لباسی گوشه اتاق می رود خرامان وبرجستگی های هوس انگیز بدنش با هر قدم تکانی خفیف می خورند.چادرش را از چوب لباسی بر می دارد   تای آن را باز می کند دستی به آن می کشد تا احیانن اگر چروکی دارد بر طرف شود و بعد با حرکتی که انگار بارها تمرین شده است آن را به سر می اندازد و یک سمت آن را زیر بغل می زند!

به آرامی از کنار ما رد می شود نسیمی که با حرکت او بوجود آمده است را بر چهره ام حس می کنم و بوی عطر تنش .

ازکنارمان رد می شود بدون انکه نگاهی به اطراف بیندازد!

همپایش حرکت می کنیم از در بیرون می رویم و حیاط را با سرعت بیشتری حرکتم می کنیم از او جلو می زنیم و در کوچه منتظرش می مانیم.

به آرامی از کنارم گذشت گوشه چادرش به من ساییده شد آرام صدایش کردم .رو بر گرداند .اما انگار که کسی وجود ندارد به آرامی حرکت کرد چند بار به پشت سر نگاه کرد شاید حس کرده بود که کسی  انجاست!بودم ؟یا نبودم؟

می خواستم بلند تر صداش کنم اما انگار صدایی از گلوم بیرون نمی امد!صدا را شنیده بود حس کردم !چند لحظه مردد ماند دوباره نگاه کرد چشمهای زیبایش را چند بار به اطراف چرخاند انگار که سایه ای وجود ندارد.آرام و مردد به حرکت ادامه داد بنظر می رسید که کسی یا چیزی را جا گذاشته باشد.در مکان یا در زمان!!

همچنان نگاهش می کردم باران شدید تر شده بود .قدمهایش را تند تر کرد و هر چه دور تر می شد از بر جستگی های اندامش کاسته و در نهایت به حط سیاهی در دور دستها تبدیل شد دور دستی که کمتر از پنجاه متر بود و درخم کوچه ای از دید  پنهان شد!

به تیر چراغ برق تکیه زدم انگار پاهایم تحمل وزنم را نداشت.سیگاری گیراندم با فندک نفتی قدیمی یادگاری از یه دوست.صدای جرینگ باز شدن در فنک و بوی نفت و متعاقب ان پک محکمی به سیگار!

به افق خیره شدم افق روشنتر شده بود و هوا بنظرم در حال روشن شدن اما چراغها انگار لحج کرده باشند د و همچنان روشن.باران به شدت می باردید و صدای باران بر روی زمین آهنگین و زیبا.

پ.ن:درخت بی عار نوعی درخت بی ثمر آفریقایی ست که توسط انگلیسی ها به جنوب آورده سده و بومی منطقه شده ست.اسم آن آکا سیاست.

پ.ن:یورک شهری ست در ناحیه یورکشایر انگلستان

پ.ن:یک بار نوشتم بلاگ فا بلعیدش و اعصابمو به هم ریخت.دوباره نوشتمش .هر چند دیگر ان حس اولیه در این نوشته ها ممکنه نباشه

پ.ن:برای تو و بخاطر و یاد تو

 

 

 

 

عمه منور

عمه منور!!

لابد  می گید شما که گفتی عمه نداری؟!! آها مچتو گرفتیم! بعله درسته قبلن هم یه پستی نوشته بودم من و عمه های نداشته ام! یادتان مانده؟

خوبه این یکی پست مال خیلی وقت پیش نیست و اغلب دوستان مطمینم کمی از آن را بخاطر دارند!!

خوب از کجاش شروع کنم!راستش ...

آها مثل قدیما شروع کنم! روزی بود روز گاری بود...

نه بابا این خیلی دمده شده دیگه!!

پس چی؟ الان شرووع می کنم! یکی بود یکی نبود غیر  از ....آههههههه این که دیگه خیلی از مد افتاده است!پس ولش کن

به همان شیوه معود خودمان شروع می کنیم .همینطوری یلخی!

جونم واسه تون بگه....

در کل طایفه ما(البته اگر چیزی به اسم طایفه باقی مانده باشه) از هر دو جنس چه نسوان و چه رجال

منظور چه بانوان و چه آقایان ما از هر کدام دو تیپ خاص بیشتر نداریم!

می فرمایی یعنی چه؟

آ توضیح می دم حضورتون.بعله عرض کردم  به شکل کلی و تیپیک  رفتاری و البته تا حدودی هم شکل و قیافه دو نوع از هر جنس داریم

حالا ماندم این تیپها را توضیح بدم یا برم سر اصل ماجرا!!؟

شما بگید ! شما که نگفتید پس خودم یه جوری راستش و ریستش می کنم!

اول از تیپ کمیاب شروع می کنم .نوع کمیاب از بانوان که نمونه بارزش دختر عمو فریباست.

با آن چشمهای آهو وش و زیبا که با هر چرخش چشم قادر است هر قلبی را در سینه به تپشهای بیشمار وادارد به گونه ای که مقاومت در مقابل آن نگاه غیر ممکن است با آن رفتار متین و با وقار و صبر وصلابت و زیبایی  با اصالت.  البته این  نوع ظاهر  زیبا و رفتار فاخر و متین را به تعداد کم می توان یافت.

و نوع دوم!خوب نوع دوم را هم شرح می دم!بعد از سالها می دیدمش .عمه منور را می گم.آن زمان شاید بیش از هفتاد و پنج سال شاید هم بیشتر و به نوعی بزرگ خاندان!در یک مهمانی از آن نمونه که پدر گاه برای دیدار فامیل تدارک می دید و شاید در همین معدود مهمانی ها ی بی مناسبت و با مناسبت بود که می شد این فامیلها را دید.

عمه که می گم به معنای عمه در فرهنگ ماست! یعنی پدر بزرگ پدر من پسر عموی پدر عمه منور بوده است! حالا متوجه شدید! نشدید؟اگر نشدید از بهار جان می تونید بپرسید ظاهرن انها هم به همینگونه اند! یا اصلن می تونید از فریبا بپرسید.

عمه منور به نوعی بزرگ خاندان هم هست ! نه! بود! در آستانه شاید لاان صد سالگی باشد.اما همچنان قبراق بود تا آخرین لحظه .البته این صحبتهای من مال خیلی وقت پیش است!

رفتم جلو.دستش را بوسیدم.کنارش نشستم و گفتم عمه جان شما چه زیبا و طناز هستید.حیف که کمی دیر بدنیا آمدم .کرشمه ای آمد و غمزه ای و گفت ای زبان باز !حالا عمه را چگونه توصیف کنیم؟در یک جمله کوتاه بگم که یک لحظه تخیلتان را فعال کنید و "...................

بعله این نوع تیپ دوم هستند که علاوه بر همان چیزی که گفتم و نیازی به دوباره گویی نیست از نظر رفتاری هم بسیار متبختر و مغرور هستدند و تقریبن هیچ کس را لایق خود نمی دانند!

آره جونم واسه تون بگه ما کنار عمه منور نشسته بودیم و همینطوری داشتیم براش دلبری می کردیم  و مجیزشو می گفتیم که نکنه متلک بارونم  کنه و توی جمع حالمو جا بیاره و الحق حقه ام هم حسابی گرفته بود!گفت امیر کیهان تو با این زبان بازی و شیرین زبانی بیشتر به مرحوم مهران میر زا رفتی تا به عبدلحسین میرزا! و خوب راست هم می گفت مردان طایفه ما هم  اغلب صوفی مسلک و نماز شب خوان و روزه بگیر ... و نمونه دیگرش هم از آنور پشت بام می افتدند که نمونه کلاسیک اش عمو مهران بود که در هر شهری  از هر کشور حد اقل یک همسر داشت! و البته بسیار هم برازنده و خوش تیپ بود و البته عمده مردان طایفه بجز من همه خوش تیپ هستند!  همسر عمه منور که بسیار متین و موقر و اهل خانواده و مبادی آداب و تحصیل کرده و استاد دانشگاه و کارمند عالیرتبه  و... همانند پدر  صوفی مسلک و متشرع و... اسم ایشان را اینجا نمیارم چون ممکنه خیلی ها  ایشان را بشناسند و البته سالهاست که مرحوم شده. و راستش خوشم هم نمیاد با اسم مستعار از او یاد کنم!

بله داشتم می گفتم من همینطوری  از عمه منور دلبری می کردم و دل می دادیم و قلوه می ستاندیم که یهو گفت امیر؟عرض کردم بله عمه جان قربان خاک پای جواهر آسایت!

گفت تو در دانشگاه چی خوانده بودی؟و بدون اینکه منتظر جواب من بماند گفت آها فهمیدم نقاشی و هنر خواندی!

عرض کردم نخیر عمه جان من هنر نخواند من ...من ..

نزاشت حرف دیگری بزنم و گفت یه طرحی را روی کاغذ برام رسم کن تا تبدیلش کنم به یک حجم!

نگفته بودم؟خوب راستش عمه  یکی از هنر مندان درجه یک دنیاست(بود) و در واقع صاحب سبک خاص خود و در بین هنرمندان و صاحبان گالری شناخته شده!

در مانده بودم که چی بکشم!! آخه آن هم فی البداهه و بدون پیش زمینه ...عجب گرفتاری شده بودم من!

ناگهان یادم افتاد یکی دو تا از کار هاش را دیده بودم راستش از نظر من که چندان جالب نبودند بلکه بسیار هم معمولی بودند اما خوب در دنیای غرب آن را یک سبک خاص می دانستند و بسیار هم پر طرفدار.

الغرض رفتم گوشه ای و روی یک ورق (آ3) یک طرح بسیار ساده کشیدم چیزی شبیه به ستاره داوود  البته با سه خط  و حذف یکی از اضلاع!وقتی بهش نشان دادم گل از گلش شکفت و به دقت تا زد و در کیفش گذاشت!

چند وقت پیش دیدم که همان طرح را تبدیل به یک سازه  حجمی کرده بود که به نوعی یکی از شاهکارهایش محسوب می شود! وعمه الان در آستانه صد سالگی همچنان گالری اش را دارد و آن طرح الابختکی که براش قلم زدم یکی از گرانترین مجسمه هایی ست که هر کلکسیون داری آرزویش را دارد.راستش عمه منور الان یکی از هنرمندان مشهور و برجسته جهان است!باور نمی کنید!؟

خوب البته من اسم کاملش را نمی نویسم چونکه مطمین باشید اگر این کارو بکنم بعدن چندین پس گردنی حسابی خواهم خورد! و صد البته  امیدوارم که گذر بعضی از فامیل هم از این ورا نیفتد!و الا من از چنگ عمه منور جان سالم بدر نخواهم برد حتا در آن دنیا!!!!

پ.ن:فکر کنم ناچار بشم این پست را حذف کنم! ظاهرن بعضی از خوانندگان عمه مرحومم را شناخته اند.

ن.ن2:ناچار اسم مستعار عمه را نوشتم .....ببخشید

پ.ن3:عجب اشتباهی کردم این پست را نوشتم ! هرچه از سر و تهش می زنم باز هم فاییده نداره!!می خواستم کلهم اجمعین پاکش کنم و خلاص! اما راستش دلم نیامد.

سردار خان و یک ماجرای دیگر

کسی سردار خان را به یاد داره؟

نه؟خوب سردار خان همونی که یه ماشین درو گر با دوستان براش خریدیم و در سخنرانی اش گفت برای هر فرد یک عدد بیاور! و من هم گفتم سردار خان مگه قوطی کبریته که برای هر فرد یک عدد بیاورم! تازه اگر قوطی کبریت هم بود باز هم به این تعداد نمی توانستیم تهیه کنیم!

یادتان نیامد؟

بابا همونی که من چشم درد داشتم و می خواست چشم خودشو دربیاره مثل چشم عروسک جایگرین چشم من کنه!

باز هم نه؟

خوب... چطور یاد آوری کنم آخه؟آها این را دیگه حتمن یادتانه.همونی که من و گل اندام جان خانم را به هم پیوند زد!یادتان نیامد!؟

خوب بعله حق هم دارید برای اینکه زمانی من آن خاطرات را نوشتم تقریبن بجز یکی دو نفر از دوستان بقیه دیگر نبودند !همه آنهایی که آن زمان بودند دیگر نیستند بجز شیفته طبیعت و عسل بانو و دختر عمو جان و البته ترنج. و دیگر تقریبن هیچ کس...

و خو بعد از این همه سال کمی هم فراموشی طبیعی بنظر می رسه!

ایرادی نداره به هر حال زمان اثر خودشو روی همه چی می زاره.

و اما سر دار خان! راستی شمایلش که یادتانه؟

منو باش! اصلن کسی سردار خان را یادش نیست چه برسه به اینکه شمایلش یادش باشه

..

تا اینجا را داشته باشید به عنوان مقدمه  الان کاری پیش آمده بعدن میام بقیه اش را می نویسم! حالا بقیه اش چه وقته خدا داند!

بعلللله از کامنتها معلومه که هنوز تک و توکی ماجرا های من و سر دار خان را کمی تا قسمتی یادشان  مانده یا اینکه رفتن  و سری به پستهای گذشته زدن .به هر حال یاد آوری و باز خوانی گاهی بد هم نیست.

و اما بعد:

 خانم من که شما باشید و آقای من هم ایذن  و جانم واسه  تون بگه این سر دار خان همانطور که مستحضر هستید خیلی به گردن از مو باریکتر من حق داره و البته کمی تا قسمتی هم از من سویه استفاده کرده(فکر بد نکنید منظورم از سویه استفاده انجام کار هایی ست که از عهده خودش بر نمی آمد)!

شب مهمان بودیم  چندین مخده  و چایی و چلیم و شربت  و میوه یک طرف از طرف دیگر  هم دوری های(سینی مسی) پر و پیمان از پلو زعفرانی و مخلوط با انواع مقوی ها از جمله گوشت خرد شده و انواع بادام و گردو و کشمش و... در کنارش از کباب بره گرفته تا جگر سرخ شده با پیاز و گلاب به روتان دنبلان کباب شده !(که البته من این یه فقره زیاد به مذاقم خوش نیامد  و بنظرم کمی تا حدودی بوی" م .ن.ی." می داد! به همین خاطر فقط محض امتخان و  اینکه ما فرهنگ آنجا را زیاد بلد نبودیم و تصور کردیم شاید به میزبان بر بخورد به ناچار دندانی زدیم  که احساس کردم دارم خایه خودم را گاز می گیرم ! 

نمی دونم تا حالا ضربه به بیضیه مبارکتان خورده  یا نه حال در دعوا یا در هر حادثه ای.باور بفرمایید بد ترین درد هاست که تا سطوح میانی  مغز و شقیقه آدم تیر می کشه لا مصب .خدا نصیب گرگ بیابان نفرماید!به همین خاطر دلمان به حال بره بیچاره سوخت و زیاد بر آن دندان نفشردیم . 

بگذریم قصد اطناب مثلن ندارم و می خوام زودتر به اصل مطلب برسم اما مگر می شود!!!؟

آره داشتم می گفتم چندین ساعت چهار زانو نشستن و انواع مختلف ماکولات را خوردن  عاقبت به جایی از آدم خواه ناخواه فشار میاد! کجای ادم؟یعنی شما نمی دانید!

نه بابا زانو که جای خود دارد! باسن؟!! آره اونهم !علاوه بر آنها به هر حال این همه ورودی یه خوروجی هم داره گلاب به روی همه !

بعله بزرگان گوش تا گوش و سبیل تا سبیل و ریش تا ریش نشسته بودن و یکی یکی و دو تا دو تا  همچنان در حال خوردن وجنباندن چانه با هم اختلات هم می کردن و همهمه جالبی بود که اگر آن فشار مضاعف نبود من یه چرت حسابی می زدم! چونکه از همهمه مبهم خوشم میاد!

حالا ما هم زانو به زانوی سردار خان در صدر مجلس به عنوان مهمان بلندپایه نشسته ایم و گاهی گپ و گفتی هم با سردار خان داریم و البته بعد از ساعتها همچین به خودمان هم پیچ وتابی میدهیم و خجالت می کشیم که اصل ما جرا را به تنها آشنای آنجاا که همانا سردار خان بود بگیم!

عاقبت به خود قوت قلب دادیم و نفس عمیقی کشیدیم و گفتیم هرچه بادا باد می گیم!

یواشکی در گوش سر دار گفتم :جناب سردار؟عرض کوچکی داشتم!

گفت بفرمیایید امیر زاده هر چه باشد به دیده منت.

عرض کردیم:ما نیاز به دستشویی آن هم از نوع شدیدش داریم.

فرمود:الان دستور می دهیم آبریز لگن بیارن دستتان را بشورید! اما مگر شما همین چند لحظه پیش دستتان را نشستید؟عیبی ندراه باز هم الان دستور می دهیم که...

حرفشان را قطع کردم و گفتم نه جناب سر دار نمیخوام دستمو بشورم!با تعجب گفت خوب پس چی؟

عرض کردم:بلا به  نصبت شما گلاب به روتان توالت می خوام!!!

کمی فکر کرد! بعد با دست اشاره به یه نفر کرد که معلوم بود از مشاوران ارشد ایشان است که جلو بیاید و سر در گوش هم نهادند و پچ پچی کردن که  من هم جسته و گریخته شنیدم!

حرفهای انها:ببینم این امیر چه می گوید؟شما می دانی توالت چیست؟

مشاور نه قربان خاک پای جواهر آسایت؟شرمنده ام! این جوانهای فرنگ رفته بهانه های عجیب و غریب زیاد می گیرند! حالا ما نصف شبی توی این جای دور افتاده توالت از کجا برای ایشان بیاوریم!

سردار خان:آخر مهمان است! عیب است ! یه درخواستی داشته اجاب نشود آبرویمان می رود!

حالا من هم تمام هواسم را در گوشهایم جمع کرده ام تا صدایی نجوا گون شان را بشنوم و  مانده ام که دارند در مورد چگونه توالتی بحث و تبادل نظر می کنند!

سردار خان  از دست مشاورش و اینکه دانشی در مورد توالت ندارد بنظرم آزرده شد و بعید می دانم با این اوصاف او را از مقام اش عزل نکند! با دست اشاره ای کرد  و با اخم گفت برو  خودم یه خاکی به سرم می کنم و یه جوری راست و ریستش می کنم!شما نا لایقها هیچ کاری ازتان بر نمی آید!

در این بین ما هم هی بناچار فشار که مضاعف می شد را تحمل می کردیم! اما تا کی ؟خدا داند! بلخره تحمل آدم هم حدی ست!

سردار خان روی مبارکشان را به سمت من کرد و من و منی کرد و گفت:

شرمنده ام جناب امیر زاده شما مهمان عزیز و گرامی ما هستید هر چه اراده بفرمایید ما به روی چشم باید انجام دهیم اما می دانید که فاصله ما از شهر دور است و الان به آنجا رفتن میسر نیست!

من هم حاج و واج مانده بودم که چه می خواهد بگوید و توالت رفتن من به شهر رفتن چه ربطی دارد!!

 بعد گفت: بعله  جناب امیر عذر ما را بپذیر یک عدد توالت بیشتر در خانه نبوده است آن را هم پیش پای شما طفل کان بهانه گرفته اند و مادرشان به آنها داده  و آن را خورده اند!!!

من:هان؟طفلکان توالت را خورده اند؟!! سر دار خان جان مگر توالت خوردنی است ؟مزاح می فرمایید!

سردار خان ملتمسانه گفت  ببین کاکا به زبان دیگری بلد نیستی بگی توالت چیست؟

گفتم:سر دار خان جان قضای حاجت دارم!باز هم سر در گم شد اما بنظرم کمی تا قسمتی فهمید!

آخر سر گفتم بابا جان دست به آب داریم! به دادمان برس!

سر دار خان قاه قاه خندید  و بعد گفت هااااا خوب از اول بگو که می خوای به آبریزگاه بروی و دستی به آب بزنی!

گفت ها خدا پدرتو بیامرزه همانی که تو می گی ! حالا باید چه خاکی بر سرم بکنم تا بتونم به آبریزگاه برم بگو مسیر این آبریزگاه خراب شد ه را به ما بنمایانند!

سردار خان کافی بود اشاره ای با دو انگشت کند! که دو نفر دست به سینه در مقابلش ایستادند!

گفت چراغ را روشن کنید و آبریز را پر آب و مسیر را نشان امیر بدهید!یکی از مسرت بخش ترین خبرهایی بود که در عمرم شنیده بودم و سریع بلند شدم به دنبال آن دو نفر!

یک نفر با چراغی نفتی روشن در جلو و یک نفر با آفتابه ای حلبی پر از آب از عقب! حدود دویست سیصد قدم تا بیرون از آبادی ما را بردند که بنظرم به درازی ابدیت بود با آن فشاری که ما حس می کردیم!

بعد هم  گفتند بفرمایید آفتابه را دادند دستم و چراغ را زمین گذاشتند!

گفتم پس کو توالت!!!

سری تکان دادند و ...

گفتم شما بفرمایید متوجه شدم شما برید خودم میام!

با ان چراغ روشن از یه کیلومتری معلوم بودم ! ناچار فتیله آن را پایین کشیدم  و چند متری از ان دور شدم!

حالا مانده بودم چه غلطی بکنم!نه دستمالی نه ...بگذریم

بهر حال سخن کوتاه می کنم که از حوصله هم چندان خارج نباشد!اما در کل آن شب را هر جور بود مشکل را بر طرف کردم ولی باید فکری به حال روز ها و شبهای بعد می کردم!

که البته کردم و اگر عمری بود خواهمش نوشت!

پ.ن:این پست را نوشتم تا چنانچه  پست قبلی خاطر کسی را آزرده باشد  را از ذهن پاک کند.

پ.ن2:بدیهی ست در هر خاطره کمی تا  قسمتی غلو هم چاشنی نوشته وجود دارد.

 

زخم!!

هر فصلی خاطره ای را یاد آور می شود.برای من که اینگونه است.مثلن بیشتر سفر های طبیعت گردی را در فصل بهار انجام دادم .تابستانها بیشتر مسافرت به شهرهای ساحلی و تفریحی و کمتر کوه نوردی .زمستان بیشتر سفرهای شکار  و البته پاییز نیز.

بنا بر این خاطرات هر فصل از سال متناسب با نوع سفری ست که انجام گرفته!

اما در اواییل فصل پاییز همیشه این خاطره برام زنده می شه.خاطره ای از کودکی ام.

دیواره های حیاط خانه به بلندای حدود یک و نیم متر و بر روی آنها نرده هایی فلزی! در کنار نرده ها درختهای چنار سر به فلک کشیده  و قطور و جوی آبی روان به زلالی اشک چشم .بنظرم حیاط خانه کمی شیب دار بود.با باغچه ای که تعدادی درخت میوه به همت باغبان خوش اخلاق و البته گاهی اخمو خودنمایی می کردند و زمینی چمن!ساختمان خانه بنظرم در وسط حیاط بود و دور تا دور خانه  منهای جلوی عمارت  بقیه درختان میوه.در گوشه ای از حیات سکویی ساخته شده بود و داربستی که درخت "تاک"سایه بانش.و من عاشق این سایه بان.گاهی در بعد از ظهر های تابستان که هوا کمی خنک می شد آنجا را کمی آبپاشی می کردند و فرش  و مخده و سماوری که بخار می کرد و پدر با دوستانش در سایه سار خنک درخت تاک به نوشیدن چایی و گفتگو می پرداختند! و من نیز از در و دیوار و درخت بالا می رفتم و باغبان به دنبالم!

امیر شاخه ها را نشکن! امیر چغاله ها را بی خود بر زمین نریز .. امیر میوه ها هنوز کالند امیر.... امیر..... امیر.... امیر آخرش کار دست خودت می دهی  از من گفتن!

و لبخند پدر را می شد درزیر سبیلهای پرپشت و صورت خوش حالتش دید.

مادر کمتر مایل بود به هوای آزاد  دم غروب باغچه ! چه پشه کوره های سمج آزارش می دادند و جای نیششان تا مدتها می ماند!همانند لکه ای خون سرخ بر روی برف سفید!دیده بودم جای نیش پشه بر بازو و ساعدش.

آن روز را خوب یادمه! بعد از ظهر بود و شاید روز تعطیل.چونکه مادر و پدر هر دو حضور داشتند.چیزی که کمتر اتفاق می افتاد.

حدود پنج ساله پسرکی تنها و بدون همبازی و یک دونه! البته منهای زمانهایی که دخترکان زیبا روی همسایه خرامان و طناز گاهی با هم قایم باشکی می کردیم.اما در آن سن بازی با آنها برای من چنگی به دل نمی زد.بازیهایشان دخترانه بود و من چندان رغبتی نداشتم!

اما ان روز خودم بودم و خودم و توپی که از این سر چمن تا آن سر چمن مرا می دواند به دنبال خود.در انتهای زمین چمن محل تلاقی زمین چمن و موزاییک ایوان که یک پله بلند تر بود سکندری خوردم.

دستها را تکیه گاه کردم که با سر به زمین نخورم نا خود آگاه.اما زانویم به لبه تیز پله بر خورد کرد!تا چند لحظه دردی احساس نکردم به جز کز کز کف دستها که کمی پوستان خراشیده شده بود!

بلند شدم.قدم اول که برداشتم پای راستم تکیه گاهم نبود.نگاهم به زانویم افتاد شکافی ایجاد شده بود بدون هیچ خونی و سفیدی غضروف زانویم  و رگهای حاشیه آن را می شد دید و بعد از چند لحظه خون فوران کرد!تا آن لحظه حتا درد را هم حس نمی کردم.اما وحشت چرا.ترسیدم.نه از خون.از سفیدی پیدای غضروف زانو قبل از آنه با خون پوشانده شود.

از صدای ناله ام کسی مرا بغل کرد بر روی دستانش به درون خانه بد.پدر آمد بدون آسیمه سر و خونسرد!و من منتظر دلجویی و نوازش.لبخندی زد و گفت :امیر کیهان برای یک زخم کوچک اینقدر ناله نکن .آخه مگر "زخم قداره "است.!؟خراش کوچکی ست زود خوب می شوی!

و مادر نیز ...از آن ماجرا و بعد از آن چیز زیادی در خاطرم نمانده بجز جای چندین بخیه . اما "قداره "همیشه در ذهنم مانده بود.قداره چیست؟چرا پدر گفت زخم "قداره"؟!آیا قداره نوعی زخم است؟آیا وسیله ای ست؟ و سوالهایی از این قبیل که در ذهن کودکانه ام شکل می گرفت.

یادمه روزی پدر در اتاق مطاله اش نشسته بود و در حال خواندن و یاداشت مطلب.

در این حال ما کمتر مزاحمش می شدیم.اما دل به دریا زدم و گفتم: پدر سوالی دارم؟

کاری که امیر تیر داد نیز گاهی انجام می دهد و برای پرسیدن سوال اجازه می گیرد.

سرش بر داشت  عینک را با  طمانینه به کناری نهاد  و با آرامش گفت بفرمایید امیر جان ! بپرسید.

و من گفتم پدر ؟"قداره چیه؟ و زخم قداره چی؟

پدر با تعجب گفت:چرا این سوال را می پرسی؟

گفتم:آخر آن روز که زانویم زخم شد گفتی مگر زخم قداره است؟

 لبخندی زد . و بنظرم طولانی ترین لبخندی بود که تا آن زمان از ایشان دیده بودم.

با همان آرامش همیشگی از روی صندلی بلند شد.از قفسه کتابخانه کتابی برداشت.

وکنارم نشست.در صفحه ای از کتاب شکل قداره را نشانم داد.و گفت این اسلحه ای ست که نیاکان ما با آن نبرد می کردند.شمشیری کوتاه و دو لبه با نوکی تیز و بسیار برنده.و البته نمونه اش را هم دیده بودم .گفتم خوب زخم قداره با زخمهای دیگر چه فرقی دارد؟

گفت زخم قداره عمیق است و کشنده چونکه فرد جنگجو با نوک این سلاح به دشمن ضربه می زند بنا بر این عمق زیادی ایجاد می کند و البته برش طولی کمتری دارد  اما کشنده است چونکه زخم عمیق است.و گفتم :پس زخم شمشیر چی؟

گفت :زخم "شوشکه"(شمشیر)برش طولی بیشتری دارد اما عمق زخم کمتر است بنا بر این کمتر کشنده است. و توضیحات دیگر......

از آن تاریخ به بعد من هر زخمی که برداشتم و یا هر زخمی که بر بدن کسی دیدم حتا تا کنون آن را با زخم "شوشکه" یا "قداره "مقایسه می کنم!

نو جوانی سیزده چهارده  ساله بودم!در یکی از گشت و گذار هایم از کنار برنجزاری رد شدم نزدیک بندر انزلی(آن زمان پهلوی اش می خواندند) درو گری تنها و عرق ریزان مشغول درو و جمع آوری خوشه های شلتوک بود.خدا قوتی گفتم .کمر راست کرد و گفت خدا عمرت بده جوان.  و من در سایه ای که با شاخ و برگ درختان در کنار مزرعه درست کرده بود نشستم.از درو دست کشید و آمد که لحظه ای بیاساید.با دستمال گردن عرق چهره اش را سترد.گفتگویی کردیم و جرعه ای آب از ظرف  آبش نوشیدم.

دلم می خواست کمکی کرده باشم.گفتم اجازه می دی من هم کمی درو کنم!نگاهی به قیافه ام انداخت و گفت:باید خیلی مواظب باشی که دست خودتت را ناقص نکنی!و راضی و ناراضی داس را به دستم داد و کمی راهنمایی .با دست چپ خوشه ها را می گیری و با دست راست داس را پشت خوشه ها می ندازی  و به سمت با لا از یک وجب مانده به زمین خوشه ها را می بری.اما مواظب باش...

دیگر به حرفش گوش ندادم.

گوشه ای از مزرعه را انتخاب کردم که  پشت به آفتاب باشم!همانگونه که گفته بود عمل کردم!با همان ضربه اول لبه تیز داس بر انگشت کوچم نواخته شد با شدت تمام!برشی طولی که استخوان انگشت به تمامی پیدا.نگاهی انداختم !زخم "قداره " که نیست با خود گفتم.

و سریع دستمالی از جیب بیرون آوردم دو تیکه کردم با لبه تیز داس.به دور سه انگشت دست چپم پیچیدم و با تیکه دوم آن را با دست راست و دندان گره زدم.

حدود یک ساعت بدون اینکه کمر راست کنم درو کردم همان چند لحظه اول سخت بود به مرور عادی شد و دستم روان در درو گری. و خون نیز روان از زیر دستمال پانسمان به دلیل حرکت دایم دست و بر خوردش با ساقه برنجها و گرمای آفتاب.

نگاهی به پشت سرم انداختم بنظر خودم مساحت زیادی را درو کرده بودم و پیر مرد درو گر در سایه در  خوابی خوش ناشی از خستگی مفرط.

بیدارش کردم وبدون اینکه از ماجرا بویی ببرد داس را تحویلش دادم و خدا حافظی و ایشان هم تشکری کرد.آن زخم هفت بخیه خورد و البته شبیه زخم "شوشکه"

...........

در زمان جنگ نیز همه کسانی را که می دیم زخم بر می داشتند زخمهایشان را با زخم قداره  و شوشکه مقایسه می کردم و می فهمیدم که کدام زخم خطرناکتر است .و البته زخمهایی هم بودند که شبیه زخم هیچکدام نبودند بیشتر شبیه متلاشی شدن.و زخمهایی که هم عمیق بودند و هم طولانی و هم حاشیه های زخم متلاشی شده و ریش ریش ... و بنظرم ترکیبی از هردو زخم شمشیر و قداره زخمی که من برای تشخیصش   ابزار دیگری در ذهن نداشتم و اینها بد ترین زخمها بودند و معمولن رزمنده  در همان لحظات اولیه و یا کمی بعد جان به جان آفرین می داد.

...........

در یکی از نبرد های تن به تن در منطقه غرب که به دشمن خیلی نزدیک بودیم و جنگ به شدت ادامه داشت یکی از همرزمهایم در یک نبرد تن به تن با سرنیزه ران یک افسر عراقی راشکافت.در گیری با نیرو های گارد ریاست جمهوری بود.زبده ترین نیرو های رزمی دشمن.همه تنومند و جنگ آزموده.ما جنگ نیازموده اما نمی دانم این همه جرات را چگونه به دست آورده بودیم که هیچ هراسی نداشتیم و همین عدم هراس ما آنها را به هراس می انداخت.جنگ مغلوبه بود.دوست و دشمن در یک متری هم .فرصتی برای فشنگ گذاری دوباره گاه وجود نداشت .اما ترسی نبود.از خاک ریز ما سرازیر شدند  و رزمنده کناریم  که فشنگهایش تمام شده بود سرنیزه را در ران افسر گارد ریاست جمهوری فرو کرد.نعره ای زد و در غلتید......

بعد از اینکه پاتک آنها در هم شکست افسر عراقی که از خونریزی نیمه هوشیار بود به بیمارستان صحرایی رساندیم!نگاهی به زخمش انداختم .بله زخم زخم "قداره " بود.عمیق و بیرون زده از آن سمت دیگر ران و تمام رگهای خونی را بریده بود.

در آن شرایط که تعداد زیادی از رزمنده های خودمان هم زخمی و شهید شده بودند به مداوای افسر عراقی هم پرداختند.زخم وسیع نبود ولی عمیق بود .همان زخم قداره.

باید به او خون تزریق می کردند.کیسه خون و ... افسر ارشد عراقی چیزی زمرمه کرد.از یکی از همرزمان که کنارم بود و عربی می دانست پرسیدم په می گه؟

گفت:می گه: من حاظرم بمیرم اما خون ایرانی به من تزریق نشود"!!!

بله دوستان ما ایرانی ها در نظر این همسایگان و هم دینان که امروزه اینقدر سنگشان را بر سینه می زنیم حتا مایه ننگشان است که خون ما در تنشان و برای نجات جانشان تزریق شود.

.....

 پ.ن:مناسبت این نوشته را دوستان خود می توانند به مناسبت حوادث اخیر حدس بزنند.

 

سیلویا دن النستو دلا روسا 2

ما همیشه اسیر عادتهایمان هستیم!عادت به محیط جدید .عادت به فرهنگ جدید عادت به آدمهای جدید .حتی عادت کردن به تختخواب جدید هم تا چند روز مشکل است.و تقریبن هیچ کس از این امر استثنا نیست.

من با وجود اینکه در طول عمر همیشه ناچار بوده ام به واسطه مسافرتهای زیاد خودم را با محیط جدید تطبیق بدم با این وجود همیشه این "ادبته" شدن حد اقل برای مدت کوتاهی برام سخت بوده.حتی عادت کردن به غذای جدید نیز یکی از مشکلاتیه که هیچ وقت نتوانستم به راحتی با آن کنار بیام.

با وجود اینکه علاقمند به شناخت فرهنگهای مختلف و انسانهایی با افکار و عقاید و ادیان مختلف بوده ام و هستم و همیشه به ادیان و افکار دیگران به دیده احترام نکاه کرده ام و می کنم .حتی خرافاتی که بنظر بیشتر به جک شبیه هستند را نیز هیچگاه به دیده تحقیر نگاه نکرده ام.باز با این وجود تا بتوانم شرایط موجود را برای خودم همسان سازی کنم زمانی به طول خواهد انجامید.

با این مقدمه خسته کننده می خوام وضعیت خودم را در آن شرایط کمی بیشتر برای خواننده روشن کنم.

اصولن آدم کم رویی نیستم اما هیچگاه در دوستی پیش دستی نمی کنم .اغلب معدود دوستانی که دارم بعد از اینکه دوستی صمیمی که بینمان بوجود میاد و تقرین دیگه محاله این دوستی به آسانی از هم بگسله دوستان می گن:کیهان ما فکر می کردیم که تو بسیار آدم خود خواه و مغروری هستی !! اما بعدن متوجه شدیم که اینگونه نیست!

شش ماهی گذشته بود!و من دیگر از "سیلویا "بی خبر بودم و همان یه دیدار کوتاه نیز تقریبن از خاطرم رفته بود.دلیلی هم برای بخاطر سپردن نداشتم.ره گذری برای لحظاتی لطفی کرده بود و با هم به مقصدی مشترک رسیده بودیم .امری عادی که برای هرکس ممکنه پیش بیاد.

سخت درس می خواندم.کمتر تفریح می کردم .و ارتباط چندانی هم بین من و همکلاسی هایم بوجود نیامده بود.در حد همان سلام و علیک روز مره و گاهی هم مباحث درسی و بحث در مورد یک مسیله علمی .همینو بس. در حقیقت وضع مالی آنچنان خوبی هم نداشتم که  علاوه بر هزینه های روزانه هزینه تفریحات دیگر را هم بتوانم متحمل شوم. در حالی که بقیه همکلاسی ها در همان روز های اول هر کدام دوست و پارتنری انتخاب کرده بودند من بچه مثبت و درس خوان فقط سرم به کار خودم بود!

از پله های دانشکده پایین آمدم.ساعت حدود پنج بعد از ظهر.

امیر کیهان!یکی به اسم صدایم زد.صدایی ظریف و زنانه.

چهره اصلن برایم آشنا نبود!کمی به ذهن فشار آوردم.

لبخندی زدم و وسلام کردم!بنظرم در آن لحظه قیافه ام حتمن خیلی ابلهانه بوده است!با عشوه و ظنازی گفت:سیلویا هستم.حق داری بخاطر نیاری.بنظرم زمان زیادی از اولین بار که همدیگر را دیدیم گذشته!

همچنان ابلحانه نگاش کردم! عجب! واقعیت اینه که من حافظه تصویری بسیار خوبی دارم و چهره ها هیچ وقت از یادم نمی رن.اسمها شاید اما چهر ه ها نه!

.......به ذهن فشارآوردم! سیلویا ...سیلویا....در بین همکلاسی ها که نبود! همسایه ؟نه!کجا دیده بودمش ! ای بابا ! شاید این شرایط برای شما هم پیش آمده باشد.بسیار شرایط عذاب آوری ست!

راحتم کرد! امیر کیهان.چند ماه پیش لحظاتی با هم بودیم و تا دانشکده .....

عذر خواهی کردم و گفتم:آه ه بله بله "سیلویا دن النستود دلا روسا" مرا ببخشید کاملن فراموش کرده بودم .

لبخند زیبایی زد و گفت :من مسول آموزش دانشگاه هستم . وقت داری با هم قهوه ای بنوشیم!

با دستپاچگی گفتم  البته ... و راستش به نوعی از رفتار خودم شرمنده شده بودم .

سر میز که نشستیم قهوه سفارش داد من هم همان. راستش نمی دونستم چی باید بگم!

اصولن هیچگاه در چنین موقعیت بغرنجی قرار نگرفته بودم.همیشه این من بودم بار اول پیشقدم می شدم و دعوت به بیرون رفتن  می کردم.حال برای اولین بار برعکس شده بود.یک خانم جوان و زیبا متین و با وقار دعوتم کرده بود به نوشیدنی !عجب گرفتاری شده بودم.

شما آدم کمرویی هستی؟ انگار که از خواب بیدار شده باشم!بله!کمرو؟ چی باعث شده شما اینگونه فکر کنی؟

آخه شما لان بیش از شش ماهه تو این دانشگاه هستی و هنوز با کسی دوست نشدی!در حالی که دختران زیبا ی زیادی دور وبرت هستند ولی انگار که اصلن تمایلی به دوستی با کسی نداری.

گفتم عذر می خوام شما مگه منو زیر نظر گرفتی؟

گفت :آقای سپهر این وظیفه منه که مواظب دانشجویانم باشم.واین جمله را چنان صادقانه ادا کرد که من قانع شدم.

گفتم خیر من اصلن کمرو نیستم اما وقت زیادی ندارم باید به درسهام برسم و اینکه واقعیت این است که نمی توانم هزینه اضافی بکنم و مقدار شهریه ای که دارم فقط کفاف زندگی روز مره و مرا می ده.

خیلی راحت گفت اما کل هزینه های دانشگاه شما پرداخت شده.آن هم از یک منبع بسیار معتبر و شخصی که خود روزگاری یکی از استاد های این دانشگاه بوده .شما و خانواده ات در این دانشگاه غریبه نیستید ....

چی می تونستم بگم!ظاهرن همه چی در مورد من و خانواده ام می دانست.

آن شب را تا دیر وقت با هم بودیم .مرا به اقامتگاهم رساند موقع خدا حافظی گونه ام را بوسید  و رفت!

ااز آن روز به بعد هر چند وقت یکبار به بهانه های مختلف به آموزش می رفتم چند لحظه گفتگو و دعوت به شام یا نهار و یا لا اقل نوشیدنیی در تریای دانشگاه.

کم کم این ارتباطات بیشتر و بیشتر شد.زمان اتمام کلاسهای منو می دانست و چند دقیقه زودتر دم دانشکده منتظرم می ماند!اما من هنوز هم نتوانسته بودم به عنوان یک دوست صمیمی ایشان را به خودم بقبولانم!

...........

 

سیلویا دن النستو دلا روسا (1)

جاده روستایی یا بهتره بگم جاده بین مزارع پایان ناپذیر می نمود.هر چند ترکیب رنگهای تابستان بر پهنه دشت چشم نواز بود.ترکیب زرد طلایی مزارع گندم  و آنطرفتر سبز تیره آفتاب گردان و در حاشیه جاده با فواصلی نه چندان منظم درختانی سایه گستر که هر رهگذر تمنای دقایقی آسودن وگریز از آفتاب سوزان را به سایه سار خود وسوسه می نمود.

در دور دستها سایه روشن کوهستانی نشسته در غبار تمام آرزو های خفته هر کوهنورد را به یکباره بیدار می کرد ودلت می خواست همه آنچه تورا مجبور می کند به انجام کاری را رها کرده و با آسودگی کامل کوهستان موعود را در مقصد خود قرار دهی و خود را از تمام قید و بندها برهانی!

فواصل بین مزارع با نظم عجیبی از خطوط موازی و گاه کج و کوله شما را به یاد یک تابلوی سور ریالست می انداخت! تابلویی که بنظرم آشنا بود ! باید یه جایی دیده باشم!؟کجا و از کدام هنرمند یادم نیست.اما این منظره هر روزه  را من می دیدم و برای اینکه فاصله چند کیلومتری پیاده روی را کوتاه کنم  در خیال خود را در حال صعود به کوهستان نشسته در انتهای دشت در دوردستی بنظر دست نیافتنی .اما خیال پرواز می کند و هیچ مانعی نمی تواند سر راهش قرار گیرد.هر کجا که بخواهد .حتی به دور ترین نقطه و بلند ترین قله کوه.

هرم گرما بر سطح  حاده آسفالته حرکت هوای گرم را به وضوح قابل مشاده می کرد.چیزی شبیه به سراب.

جاده مثل همیشه خلوت بود و تک و توک ماشینهای در گذر بنظر چندان عجله ای برای رسیدن به مقصد نداشتد..

لبه کلاه را کمی بالا زدم و عینک آفتابی را از روی چشمها برداشتم.آفتاب یک لحظه  چشمم را زد! چقدر  شفاف و داغ.عرق پیشانی را با دستمالی  که همیشه همراهم بود ستردم! جرعه ای آب!

اصلن انگار من با خودم دشمنی دارم! چرا  درمبدا سوار اتومبیل نمی شم! یا حتی اتوبوسی که هر نیم ساعت این مسیر را طی می کند و همیشه هم سروقت می رسد را سوار نمی شم!؟

راهی که با اتوبوس ربع ساعت است پیاده بیش از یک ساعت آن هم در این گرمای سوزان! واقعن باید خود آزاری داشته باشم! کلاس امروز ساعت دو شروع می شه! و من حتمن تا نیم ساعت دیگه به دانشکده خواهم رسید مشکلی نیست! به استاد این درس خیلی علاقه دارم.بسیار روان و زیبا تدریس می کنه و فلسفه هر کاری را شرح می ده.نمی دانی چطور چهار ساعت کلاسش تمام می شه  و همیشه تشنه ادامه بحثهاش هستم!

غرق در رویاهای دور و دراز با قدمهایی آهسته اما منظم حرکت می کردم بدون توجه به ماشینهای گذری و تک و توک آدمهایی که مثل من دیوانه راهپیمایی عرق ریزان در آن گرمای ظهر تابستان بودند و یا شاید کارشان در همان حوالی بود .بنظرم حرکت مثل فیلمهایی که با دور کند نمایش داده شوند و یا اسلایدهایی که پشت سر هم نمایش داده شوند بود! هر صحنه از این منظره یک فریم اسلاید!

اتومبیلی گذر کرد.و چند متر جلوتر ترمز!از کنارش گذشتم ! اما صدایی زنانه گقت:عذر می خوام! گفتم بفرمایید! فکر کردم شاید آدرسی می خواهد یا دنبال نشانی از کسی ست!

گفت:بفرمایید سوار شید!گفتم سپاس گزارم .

گفت من هم همان دانشکده ای که شما می رید هستم! لطفا سوار شید .

تاکنون ندیده بودمش!به چهره اش نگاه کردم! نه.اصلن آشنا نبود. بانویی سبزه با موها وچشم و ابروی مشکی و حدود بیست و پنج ساله بنظر می رسید.

خودمو معرفی کردم:امیر کیهان سپهر هستم

گفت می شناسم و من هم "سیلویا دن النستو دلاروسا"

هر چه به ذهن فشار آوردم تاکنون هیچ وقت به هم معرفی نشده بودیم و من هم یادم نمی آمد جایی ایشان را ملاقات کرده باشم.سوار شدم راضی و ناراضی...

کروک ماشین را باز کرده بود و حرکت اتومبیل گرمای هوا را تا حدود زیادی تعدیل می کرد اما تابش آفتاب بی امان بود.

نمی دانستم چطور سر صحبت را باز کنم و از چی بگم! راستش نمی خواستم رهین منت کسی باشم برای چند دقیقه ماشین سواری و رسیدن به مقصدی که برایش چندان عجله ای نداشتم!

نگاهی به ایشان انداختم صورتی زیبا داشت و یقه پیراهن را تا حدود زیادی باز گذاشته بود! بنظرم عمدن دامن را بیش از اندازه با لا کشیده بود .منظره ای که برای من در آن سن چشم برداشتن از آن آسان نمی نمود.اما خود داری کردم و صورتم را بر گرداندم!

ادامه دارد

دهه 60 قسمت بيست و دوم

دهه شصت قسمت 22

مدتهاست ننوشته ام!

البته اين احتياج به گفتن ندارد.شايد عذر تقصير باشد از دوستان! كه هر بار آمده اند و مطلب جديدي نديده اند!

ان يكي پرسيد اشتر را كه هي

از كجا مي آيي اي اقبال پي

گفت از حمام گرم كوي تو

گفت خود پيداست از زانوي تو!!

بله اين احتياج به گفتن نداشت .از تاريخ اخرين نوشته شايد بيش از چهار ماه گذشته.هر بار خواسته ام بنويسم اين انگشتهاي لا كردار از مغز فرمان نبرده اند! چرايي را خودم هم متوجه نشدم.بار ها و بار ها سعي كردم تا ادامه خاطرات آن سالهاي آتش خون را بنويسم .اما....نشد كه نشد.

و اما بعد!

شهر حلبچه يا در واقع شهرك حلبچه آرميده در شيبي ملايم در نزديكي مرز ايران در منطقه غرب. مردمانش كرد!

بار ها از زبان كرد ها شنيده بودم كه هيچ دوستي ندارند بجز كو ه ها! و در ان زمان  اين حرفشان برايم به عينه ثابت شد.

وقتي كه وارد شهر شديم مانند اين بود كه زمان متوقف شده است. يا اگر نه فيلمي را اسلو موشن نمايش مي دهند!

همه چيز حتي زمان متوقف شده بود. تابلويي سراسر وحشت! سراسر سبعيت انسان نسبت به انسان!

صحنه هايي كه  بيشتر  به سور ريال شبيه بود تا واقعيت! 

هيچ چيز دست نخورده بود! خانه اي ويران نشده بود! حتي شيشه اي هم نشكسته بود! اما انسانها همه و همه انگار بخواب رفته بودند! به خوابي عميق .هركس در هر جايي كه بود! 

مادري در حالي كه دست دو كودكش را در دست داشت در كنارشان بخواب  رفته بود! آن هم تكيه زده به ديوار كاهگلي خانه اي در حاشيه كوچه ! وحشت را مي شد در قيافه و نگاه مادر ديد اما كودكان چنان با آرامش خوابيده بودند كه آدم دلش مي خواست در كنارشان بخوابد تا ابد!شايد اين آرامش كودكان از اطمينان خاطري بوده كه دست در دست مادرشان داشته اند!

پدري در حالي كه فرزند نوزادش را در آغوش گرفته  بود گويي در آخرين لحظه براي اينكه نوزاد در زير تنه اش نماند دستهايش را حايل حمايت فرزند كرده بود و به پهلو خوابيده بود و سر را تكيه گاه تا فشاري به بدن نازنين نوزادش وارد نشود!

...............

زنان و كودكان پير مردان  انگار كارواني بودند  در يك مسير كه با فاصله هايي اندك هر كدام در گوشه اي به خواب ابدي فرو رفته بودند!

تحمل ماسك ضد گاز شيميايي برايم سخت بود! چند بار خواستم از صورتم آن را بر دارم! اما هر بار يك نفر بشدت آن را دوباره روي صورتم مي چسباند! در ان شرايط اصلن نمي دانم كي بود كه اينگونه مواظب حركات من و مواظب من بود!زندگي در آن منطقه بكلي از بين رفته بود! تنها موجودات زنده در آن منطقه ما بوديم! آن هم با قيافه هايي سراپا وحشت كه البته نمي شد از زير پوشش ماسكها ان را تشخيص داد.

مرگ را بار ها و بار ها ديده بودم! اما اينگونه مردن را نه! مرگ نبود! ايستادن زمان بود! ان هم در لحظه اي خاص.

دلم مي خواست همان لحظه بميرم! دلم مي خواست نبينم ! چهر هاي معصوم و كبود شده كودكان از خفگي و قيافه هاي وحشت زده زنان  در آخرين لحظات زندگي!

زندگي برايم چقدر بي ارزش شده بود! بي ارزشتر از هر زمان ديگر.معنايي نداشت نفس كشيدن وقتي كه به اين زيبايي مي شود مرد آن هم در بين بيگناهان!

نيروهاي تيپ تمام منطقه را تا آنجا كه مقدور بود از مواد شيميايي پاك سازي كردند! اما نوش دارويي بود بعد از مرگ سهراب!

حال كه ديگر حتي حيوانات هم از بين رفته بودند. مگس هم در هوا وجود نداشت! هر جنبنده اي در اثر تنفس گاز هاي سمي از بين   رفته  بود.

كار بيشتري از دست كسي ساخته نبود! البته نيرو هاي بهداري تيپ هم با همان امكانات اندك و دارو هاي ضد شيميايي سعي مي كردند به كساني كه زود تر از منطقه گريخته بودند و هنوز رمقي در تن داشتند كمك كنند!

اما بنظرم درد و رنج بازماندگان آسيب ديده از عوارض گاز هاي شيميايي غير قابل تصور بود! مردن صد برابر بهتر بود!

پوستهاي تاول زده! صورتهاي سوخته ! و سرفه هاي همراه با خودن! 

چند نفرشان زنده خواهند ماند! ؟

اصلن چرا بايد زنده ماند! وقتي كه همه عزيزان ت مرده اند زندگي براي بازمانده گان چه ارزشي دارد .آن همه با درد و رنج مصدوم شدن با مواد شيميايي!

اما روحيه بازماندگان عجيب بود! نه ناله اي و نه زجه اي! تنها مغموم و مصمم! مصمم براي چي نمي دانم! شايد براي انتقام!

خودم را در مقابل آنها چقدر حقير مي ديدم! با ان همه درد و رنج و آسيبهاي جدي و درد از دست دادن عزيزان اما مي شد ابهت را در فتارشان ديد متانت و ...........

به هر حال منطقه را از مواد شيميايي پاكسازي كرديم و تا انجا كه مقدور بود مصدومين را به داخل خاك ايران رسانديم!

انصافن مسولين حلال احمر  با آنچه كه در توان داشتند سعي مي كردند به باز ماندگان كمك كند! اصلن همه كمك مي كردند.

در آن لحظات هر كس هر كاري كه از دستش بر مي آمد انجام مي داد! سربازي را ديدم كه خود پايش برهنه بود! پوتينهايش را به خانم بار داري داده بود كه برهنه پا گريخته از مرگ!

و

آري اين دهه شصت بود! دهه اي كه هر كدام از ما برشهايي از آن را ديديم و تجربه كرديم!

شايد بشود گفت هر كدام از ما قطعه اي از پازل آن زمان هستيم!  و البته بديهي ست كه ما اجزايي را ديدم كه خود شاهد بوديم! و كليت آنچه كه گذشته است را بايد تاريخ نويسان از لابلاي همين خاطرات ما بيرون بكشند و بنوويسند!

 براي  من هنوز هم شايد آثار رواني آنچه ديده ام بيشتر از آثار جسماني و  سرفه هاي خشكي ست  كه در اثر استنشاق گاز سمي ريه راسوده است بيشتر اثر گذار بوده!

اعصابي كه بار ها و بار ها تا مرز جنون مرا برده ! كابوسهاي هولناك شبانه كه هيچگاه دست از سرم بر نداشته اند!

تنها  موضوعي كه زندگي را برايم قابل تحمل كرده است همانا ديدن آن شير زنان و شير مرداني ست كه در بد ترين شرايط چنان استوار  و متين بودند كه من را به ادامه زندگي ترغيب كرده است.

بله البته زندگي زيباست! ؟

بنظر شما آيا زيباست؟...........جواب اين سوال را من هيچگاه نفهميدم! شايد لحظاتي زيبايي هايش را هم درك كردم اما ....

شما بگوييد!آيا زندگي زيباست؟

شاديتان روز افزون

 

 

دهه 60 قسمت بيست و يكم

دهه شصت قسمت 21

راننده  را به سنگر خودم دعوت كردم. بعد از پذيرايي مختصر .كمي سوال و جواب. چيزي مثل باز جويي.

راهي براي انكار نبود.لاستيكها ي ماشين عوض شده بودند!

به ناچار سر درد دلش باز شد.4 تا بچه دارم.با ماهي دو هزار و پانصد تومن نميشه زندگي را اداره كرد.لاستيك هم در بازار نايابه و گران.گاهي شيطان مي ره تو جلد آدم و از اين نوع مزخرفات تا آنجا كه توانست تحويلم داد. و اينكه فروختن لاستيك ماشينها ديگه تبديل به يه رويه عادي شده!

گفتم  با من بيا! ماشين را روشن كرد و راه افتاديم تا كرمانشاه راهي نبود كمتر از يك ساعت. گفتم كجا و به كي فروختي؟

گشتي در شهر زد و يك تعمير گاه پنچر گيري نشانم داد! لاستيك ها را  خواستم! حاشا كرد. گفتم پولت را پس بگير و لاستيكها را بده!

پوز خندي زد و گفت فكر كردي لاستيك نو يه دقيقه هم تو مغازه مي مانه؟مشتريش حاظر بود در جا خريدار داشت!

راستش احساس استيصال مي كردم! گفتم بي انصاف لا اقل چند تا تاير سالمتر بنداز زير ماشين!گفت از كجا بيارم! بين اين تاير كهنه ها بگرد هر كدوم بهتره بر دار!

در اين شرايط چه مي تونستم بكنم!تعمير كار هم مي گفت حد اقل روزي ده پانزده ماشين نظامي ميان اينجا و من لاستيكهاي نوشان را با كهنه عوض مي كنم و پولي مي گيرند و مي روند!

..............

مردم هم بنظرم با نظامي ها نا مهربانتر شده بودند. ديگر مثل ان اوايل احترام كه هيچ گاهي با گستاخي توهين هم مي كردند.بنظر مي رسيد فشار رواني ناشي از جنگ همه را كلافه كرده بود.

..........................

شهر ايلام مثل شهر ارواح بود! پرنده پر نمي زد.خيابانها سوت و كور! مردم به كوها و پناه برده بودند و در بين درختان بلوط زير چادر هاي هلال احمر زندگي مي كردند! مانده بودم  به اين همه همت! شايد هم از سر ناچاري!

در يك روز چندين بار شهر بمباران شد!

در قسمت شرقي ميدان اصلي شهر ايستادم براي خريد يه پاك سيگار از دستفروشي كه بساطش را در پناه ديوار مخروبه اي پهن كرده بود!

انواع سيگار هاي عراقي! بغذاد و كلوپاترا را يادمه و سيگار ايراني خيلي كمياب! وينستون كه اصلن!

در طرف يگر ميدان بر بالاي بام شهرباني يك آتشبار ضد هوايي شروع به شليك كرد! و در يك لحظه خطي از آتش به سمت شهر باني روانه شد!

چندين راكت پي در پي به ساختمان و ضد هوايي ان خورد و در كسري از دقيقه  از ساختمان جز خرابه اي نماند!

و مردم چنان ساده از كنار اين قضايا رد مي شدند كه انگار عادي ترين مسيله زندگيشان است! قيافه ها بي تفاوت وآرام.انگار كه همه مسخ شده بودند.حتي براي كمك و از زير آوار در اوردن مجروحان هم عجله اي بخرج نمي داند!

چه فايده امروز نشد فردا حتمن كشته مي شويم! ...

جتهاي جنگي عراق بر روي شهر جولان مي دادند .دفاع چنداني نبود.هر كاري كه مي خواستند مي توانستند بكنند! مردم به مزاح مي گفتند كه خلبانهاي عراقي ديگر مانده از هوا پيما پياده بشن و مردم را با كمر بند كتك بزنند!

در همان چند ساعتي كه آنجا بودم چندين بار شهر بمباران شد! هر ساختماني كه سر پا بود سيبل تير اندازي خلباهاي عراقي مي شد! جنگ چهره كريه خود را در اين مناطق بي دفاع به خوبي نشان داده بود.مردمي كه هيچ دفاعي نداشتند بجز فرار و پناه به كوه ها. و هنوز مانده بود تا كريه  ترين و وحشيانه ترين جنايات بشري را به چشمانم ببينم.

..........

اعلام اماده باش و  وقوع حمله شيمايي داده شد! تيپ به سمت مرز حركت كرد و من هم چندين كاميون تداركات و مواد غذايي براي يك هفته نيرو هاي عمل كننده فراهم كردم و خودم با يه" تويوتا "كه ان نيز مقدار ي خوراك و تجهيات حمل مي كرد در جلو ستون!

وارد خاك عراق شديم كه اعلام كردند حمله بسيار گسترده شيميايي صورت گرفته! 

شهر حلبچه يكي از شهر هاي "كرد نشين" و مرزي عراق!

هنوز چندين كيلومتر با شهر فاصله داشتيم كه"انديكاتور ها" نشانه هاي" گاز خرد دل" و انواع مختلف از گاز هاي كشنده!! را به بدترين شكل ممكن نشان دادند!

فرماند هان اعلام وضعيت قرمز به تمام نيرو هاي عمل كننده و استفاده از ماسك ضد گاز را اعلام كردند.

.............

مثل اينكه زمان ايستاده بود! يا حركت اسلو موشن!مثل يك فيلم وحشت ناك كه با سرعت كم نمايش داده مي شد.

بيشتر زن و كودك و پيرمرد بودند! افتان و خيزان!با كمترين پوشش و اغلب با پاي برهنه .افتان و خيزان! 

از نوشتن ان صحنه ها قاصرم واقعن! زنان و كودكاني گرسنه و سر ما زده و زخمي! هيچ مرد جواني در بين انها نبود.زنان جوانتر سعي مي كردند به پيران و كودكان كمك كنند حال انكه خود چندان حال و روز خوشي نداشند!

ماشينهاي تداركات را كنار جاده پر از گل و لاي باقي مانده از باران شب قبل نگه داشتم.

دستور دادم هر چه مواد غذايي داريم بين مردم تقسيم كنند!هيچ كس جرات امتنا ع نداشت.

مردم ساكت و آرام ميامدند و مقداري غذا مي گرفتند و افتان و اخيزان به سمت مرز ايران حركت مي كردند.

بار كاميونها كه تمام شد گفتم حالا هر چقدر كه مي تونيد اين مردم را سوار كنيد و به مرز ايران برسانيد!

فرمانده يكي از گردانها گفت ما ماموريت ديگري داريم شما با اين كار تمام تداركات و پشتيباني تيپ را هدر دادي. گفتم تو نگران نباش من به شما تداركات حتمن خواهم رساند ضمن اينكه  به همه نيرو ها جيره غذايي انفرادي دو روز تحويل شده.

با آنكه مي دانستم اين كارم ازنظر نظامي اشتباه است ولي مگر مي توانستم در مقابل آن همه انسان بي پناه بي تفاوت باشم.

تا آنجا كه امكان داشت مردم را سوار كاميونها كرديم و و وانت خودم هم مملو از مردمي شد كه همگي گرسنه و زخمي و سرما زده بودند!

مگر ما چند نفر از ان همه آدم آواره را مي تونستيم نجات بديم! حال انكه نيروهاي خودم كه براي خنثا سازي رفته بودند كاملن بدون تداركات و پشتيباني مي ماندند!

...............

ادامه

 

دهه 60 -قسمت بيستم

دهه شصت قسمت 20

 

مقر تيپ در دره اي قرار داشت كه اطرافش سخره هاي سر به فلك كشيده احاطه كرده بودند.نزديك مرز.

با يك جاده خاكي  و تابلويي كه نشان مي داد اينجا مقر يك نيروي جنگي ست!

دو سرباز خسته و فرسوده به عنوان دژبان ورودي مقررا  با ميله اي چوبي مثلن راه بند! كه هر گا ماشيني گذر مي كرد چوب راه بند را بر مي داشتند! و چند رشته سيم خار دار مثلن حفاظ مقر تيپ. و از درب ورود تا سنگر هاي تيپ بيش از دو كيلومتر!

نگاهي به اتيكت روي سينه دژبانها انداختم . پاسدار وظيفه....

اولين بار بود اين عنوان را مي ديدم!

قيافه هاي خسته و بي تفاوت آنها نسبت به همه چي نشان  بي انگيزگي آنها بود حتي در خطرناك ترين نقطه مرزي و نزديك ترين مكان به درگيري هاي شديد!

برگه را نشان دادم احترامكي به جا آوردن و و با" تلفن قورباغه اي "جهت ورود من كسب تكليف كردند. بعد از چند دقيقه يه تويوتا وانت فرسوده آمد و سوار شدم و به "مقر" رفتم.

فرمانده تيپ را نمي  شناختم اما جواني بود حدود سي و پنج ساله و لي بسيار خسته و لنگان لنگان  به استقبالم آمد!برگه  معرفي نامه را تقديم كردم!گل از گلش شكفت! و نمي دانم چرا! اگر مي دانستم حضورم در جايي كسي را تا اين حد خوشحال مي كنه حتمن خيلي زودتر خودم را مي رساند.

سنگر هاي بتني در حاشيه شرقي دره ايجاد شده بودند در همان نگاه اول و از تعداد سنگر ها فهميدم كه نيرو هاي تيپ چندان هم زياد نيست.

سنگر فرماندهي در وسط مقر قرار داشت و در نزديكي آن  خاكريز هايي نسبتن عميق ايجاد كرده بودند براي استتار ماشينها و ادوات! شايد بشود از بمبارانهاي بي امان ميگهاي عراقي تا حدودي در امان بمانند!

اما از ديد من اين ماشينهاي فرسوده و درب و داغون حتي ارزش بمباران را هم نداشتند!

كمي با فرمانده خوش و بش كردم از بچه هاي جبهه و جنگ قديمي .حال ديگه سالهاي انتهايي جنگ بود! كمي از خاطراتش گفت و بعد هم منطقه را برام توجيه كرد!

از تعداد نيرو ها پرسيدم كه گفت: حدود صد و پنجاه نيروي پاسدار وظيفه و بيست نفر بسيج و همين حدود هم پاسدار رسمي!

گفتم پاسدار وظيفه ديگه چيه؟

گفت از وقتي كه نيروهاي داوطلب بسيج كم شدن ناچار شديم  از سربازان به عنوان پاسدار وظيفه استفاده كنيم! و بعد هم آهي كشيد و گفت :وضعيت چندان خوب نيست ديگر به نسبت  سابق نيروي داوطلب خيلي كمتر به جبهه ها اعزام ميشن.

با يه حساب سر انگتي متوجه شدم تعداد نيروها تيپ كمتر از دويست نفر است و اين حتي استعداد يه گردان كامل هم نيست چه برسد به تيپ.

فرماندهان گردانها را دعوت به سنگر فرماندهي كردو مرا معرفي كرد.

سپس با هم گشتي در مقر زديم و سنگر ي كه بايد در آنجا مي ماندم را نشانم داد!

دو نفر روحاني و دو نفر سر باز انجا بودند! سنگر تشكيل شده بود از قطعات بتوني و يك ورودي "ضد نارنجك"و داراي يك ژنراتور كوچك برق ! فضاي سنگر بزرگ و جادار بود.

صبح فردا سر صبح گاه  مرا به عنوان فرمانده لجستيك و پشتيباني تيپ به همه معرفي كرد.

..............

اولين كاري كه كردم بازديد از نقليه و يگان موتوري بود.

چند كاميون "آيفا"ساخت كره شمالي و چند تويوتا وانت و تعدادي "درخش"

درخش وانتهاي تويو تايي بودند كه بر روي آنها تانكر هايي مدور و فشار قوي قرار داشت همانند ماشين آتش نشاني كه درون آن تانكر  ها مواد خنثا كننده جهت پدافند حمله هاي شيميايي قرار داشت.دقيقن با ناز ل هايي همانند آب پاش ماشين آتش نشاني!

يكي دو تا از آنها را دستور دادم كه امتحان كنند البته با آب خالي.موتوري روشن مي شد و آب از طريق "نازل " كه يك سر باز آن را هدايت مي كرد تا مسافتي حدود پنجاه متر پرتاب مي كرد!

از اسلحه خانه و ادوات هم بازديد كردم .تعداي كلاشينكف فرسوده و درب و داغون و چند مسلسل نيمه سنگين و يكي دو مسلسل سنگين. و همه اينها بنظرم نا كار آمد و فرسوده. با اين اسلحه ها حتي نمي توانستيم در صورت حمله از خود دفاع كنيم.هر چند كه تيپ ما يك تيپ پشتيباني رزمي بود اما ....چي بگم!

نگاهي به ليست كل نيرو ها نداختم! اغلب سرباز پاسدار و بي سواد!

آن چند نفر نيروي بسيجي هم  اغلب يا كار مند يا معلم بودند و هر كدام براي مدت سه ماه از طريق بسيج اداراتشان اعزام شده بودند و لابد همه هم ناراضي از اينكه مجبور بودند سه ما را دور از خانواده بسر ببرند.

اولين چيزي كه نظرم را جلب كرد فرسودگي لاستيك تمام خود رو ها بود!

سعي كردم سر و ساماني به قسمت نقليه بدم. راننده ها اغلب پاسدار وظيفه!گفتم چرا لاستيك اين ماشينها اينقدر فرسوده اند!من و مني كرد و گفت خودب ...جاده ها خاكي و لاستيكها بي كيفيت و ...

اولين كاري كه كردم براي تمام ماشينها لاستيك نو در خواست كردم و خودم به همراه يه راننده كاميون رفتيم و از فرماندهي منطقه به تعداد مورد نياز لاستيك نو آورديم! همه لاستيكها را عوض كردم و به تنها فرد با سواد ي كه جز نيروهايم بود گفتم كه نوع و سريال تمام لاستيك ها را ياداشت كند.

درخواست دو نفر مكانيك كردم و بعد از مدتي آنها هم آمدند . تعميرات اساسي را بر روي ماشينها شروع كرديم.

بر نامه بازديد هفتگي از ميزان آمادگي وسايل نقليه را ترتيب دادم و چند مانور حمله شيميايي را اجرا كردم!

لباسهاي ضد شيميايي . ماسكها و انديكاتور هاي نشان دهنده نوع ماده شيميايي بكار برده شده را همه و همه چك كردم! و سعي كردم كه تا آنجا كه امكان دارد وسايل در آمادگي كامل براي پدافند در مقابل انواع حمله ههاي شيميايي باشند.

به بهداري تيپ هم كه درمنتها اليه دره قرار داشت سر كشي كردم.دو سنگر بتني يك پزشك عمومي كه البته  هنوز دانشجو بود و البته سال آخر كه داوطلبانه اعزام شده بود.  سه نفر بهيار و دوسه نفر سرباز و اين كل استعداد بهداري يك تيپ ش.م.ر بود.

بعد از چند روز اتفاقي نگاهم به لاستيك يكي از كاميونها افتاد كه همچنان فرسوده بودند. از تعجب داشتم شاخ درمي آوردم.آجودانم را صدا كردم و گفتم  مگر ما لاستيك تمام خود رو ها را عوض نكرديم؟ نكنه اين يكي از قلم افتاده باشد!

نگاهي به ليست كرد و شماره ماشين را با شماره سريال لاستيكها تطبيق داد. بعد هم گفت لاستيك تمام ماشينها را ما تعويض كرديم از جمله اين ماشين. اما شماره سريال لاستيكها يي كه ما عوض كرديم با اينها فرق مي كند!

راننده كاميون را خواستم.و گفتم اين ماشين فقط يه ماموريت بسيار كوتاه داشته چطور در طول بيست و چهار ساعت لاستيك اينقدر بايد فرسوده  شده باشه؟

من و مني كرد و تا خواست حرفي بزنه گفتم لطفن هيچي نگو  چو.ن بسيار عصباني هستم و ممكنه كاري بكنم كه بعدن پشيمان بشم!

اين لاستيكهايي كه زير ماشين هستند نوع و شماره سريالشان با آنهايي كه ما عوض كرديم فرق مي كنه بگو ببينم لاستيكهاي نو را چي كاركردي؟

ادامه دارد

 

سر دار خان و ماجرا هایش 5

سردار خان و ماجراهايش 5

تا گذر از اخرين گردنه و قله كوه كمتر از دويست متر مانده بود!اما همين دويست متر را با سختي و زحمت زياد در بيشتر از نيم ساعت طي كرديم!

سنگهايي كه از زير سم اسبها به پاين مي غلتيد  به راحتي تا عمق دره سرا زير ميشد!  و واقعن مرا به سخت جاني خود اين همه  گمانم نبود.

در دل چندين فحش آب دار نثار سر دار خان كردم. اما گونه اي لذت خود آزارانه نيز مي بردم از اين همه سختي و از ديدن مناظر شگفت انگيز!

همينكه به خط الرس كوه رسيديم منظره ها دگر گون شد! ديگر از آن شيب تند خبري نبود!  كوه با شيبي ملايم و تپه ماهور هايي كه تا انتها ي افق ادامه داشت و مسير بسيار راحت تر بنظر مي رسيد.

سورا اسبها شديم و همچنان به راه خود ادامه داديم  و خورشيد به سمت مشرق در حال سرازير شدن.

گله اي قوچ و ميش وحشي از فاصله  نسبتن نزديك ما گذشتند بدون حراس و ترس. انگار در عمر خود ادميزاد يا شكارچي نديده بودند.

يكي از همراهان قصد شليك داشت كه ممانعت كردم!

بگذار بخرامند رفيق حيف است آرامششان را به هم بزني.

.............

شب را در گوشه اي بيتوته كرديم و فردا صبح زود به راه افتاديم تا رسيدن به منزل" بسم اله خان" هنوز يك روز ديگر راه بود!

در طول مسير هيچ اتفاق غير مترقبه اي كه قابل ذكر باشد نيفتاد. تنها موضوعي  كه برام جالب بود اين بود كه طبيعت كاملن دگرگون شده بود. محيط جغرافيايي از كوهستاني به گرم و خشك نیمه بياباني تبديل شده بود و به همين ترتيب  درختان نيزاز  گونه  هايي ديگر و تابش آفتاب سوزنده تر!

در اين روز ها تنها آرزويي كه داشتم گرفتن يك دوش آب گرم بود و بس!

بعد از ظهر روز سوم ديار" بسم اله خان"  از دور پيدا شد!

به قول همراهان شهر و بنظر من آباد يي نيمه ويران با خانه هايي كاه گلي و فلك تو مخ كوبيده! و كوچه هاي در هم و بر هم .

همراهان سراي  " بسم اله خان" را بلد بودند! از حاشيه روستا گذر كرديم چندين زن و كودك ما را به نظاره نشستند و با اشاره انگشت به هم نشان مي دادن!

خانه بسم اله خان از سنگهاي تراشيده شده همان منطقه ساخته شده بود. نسبت به خانه هاي ديگر حكم قصري را داشت! با تعداد زيادي درخت در اطراف و جوي آبي روان از كنارش!

چند نفر دوان دوان از خانه بيرون آمدند و دهنه اسبها را گرفتند! و خوشامد گويان.

بنظرم از فاميلها وبستگان خان بودند!

هنوز از اسب پياده نشده خان هم از خانه بيرون آمد با قدي بلند و رشيد و سبيلهايي تابيده رو به بالا! انگار كه منتظر ورود ما بود!

دختركي ده-دوازده ساله از پشت ديوار سرك كشيد . لحظه اي نگاهمان در هم گره خورد!

خان با صداي بلند خوشامد گفت و كلي تعارف و خسته نباشيد!

راستش من  اصلن حال و حوصله صحبت درست حسابي با هيچ بني بشري را نداشتم مخصوصن كه در اثر سواري مداوم و زين نا مناسب پوست كشاله رانم كاملن رفته بود .لنگان لنگان در معيت خان وارد  "ديوانخانه " اش شديم! منظور از ديوان خانه چيزي شبيه به اتاق پذيرايي منتها در ابعاد بسيار بزرگتر و كمي دور از خانه اصلي!

آفتابه و لگن آوردند و سر و صورتي شستيم!در كمتر از چند لحظه تقريبن همه چيز براي پذيرايي مهيا بود از ميوه  و چايي گرفته تا"چلم" يا قليان! و تعارف اينكه اگر اهل دود دم هستيد تا مهيا شود كه من نبودم وتشكر كردم! و البت همراهان  با كمال ميل پذيرفتند.

خان كنارم نشسته بود و مرتب از سختي راه و نا امن بودن و ........و البت من نه حوصله گوش دادن داشتم و نه تقريبن مي فهميدم كه چه مي گويد آن هم با آن لهجه غليظ.

بنظرم متوجه خستگي ام  شد!

سيگاري روشن كردم و تشكر از خان!

و در نهايت در خواست اينكه بتوانم "مله  اوي " منظور حمام ي بكنم اگر امكان داشته  باشد!

كه امكانش بود.مثل اينكه بهترين  خبر خوش دنيا را به من داده باشند!

بعد از اينكه حمام كردم كاملن سر حال شدم تازه شروع به خوش و بش با خان كردم.

خان:صفا آورديد سر دار خانه فقيرانه ما را روشن كرديد! آدم مي فرستاديد تا ميامدم استقبال!

من:جناب خان از اينكه افتخار داديد و ما را پذير فتيد سپاسگذارم! و بعد اشاره كردم به يكي از همراهان كه مشغول دود و دم بود ! فورن بلند شد و جعبه اي را كه سر دار خان به عنوان سوغات فرستاده بود را تقديم خان كردم!

جعبه اي خاتم كاري پيچيده شده در مخمل سبز!

من:جناب خان ناقابله! كوچك شما" سر دار خان" تقديم كرده! هر چند ارزش تقديم به شما را ندارد و شما به بزرگواري خود ببخشيد!

خان:سبيلهاش را تاب مي ده و از تعريف من خوش خوشانش ميشه! و ميگه:

هيمنكه دست مبارك شما آن را لمس كرده براي من باعث افتخاره!ارزش  آن به اين است كه شما زحمت كشيديد و اين همه  راه با زحمت فراوان آورديد!

و بعد با آرامي و طمعنينه در جعبه را باز مي كن! يك قبضه كلت" والتر "كاليبر چهل و پنج!

پيش خودم گفتم اي تف به وجدانت" سر دار خان "اگر مي دانستم چي تو جعبه است عمرن مي دادمش دست بسم اله خان!

با دو خشاب فشنك! و يك جلد چرمي تيماج اعلا!

مگر دستم به دستت نرسد سردار خان! آخه حيف نيست!سيب سرخ براي دست چلاق!ااما كار از كار گذشته بود!

ديدم كه خان قند تو دلش آب ميشد! اما به روي خودش نمي اورد!

براي اينكه" سر دار خان" را كمي خوارو  خفيف كرده باشم در ديد" بسم اله خان" يك دانه از آن اشرفي ها را كف دست خان گذاشتم و گفتم اين هم هديه من قابل شما را ندارد!

خان تا نگاهي به اشرفي انداخت نزديك بود از خوشحالي پس بيفتد!براي چند لحظه زبانش بند آمد!

و بعد گفت :آخر شماي  شاهزاده من ندانم چگونه رفتي پيش" سر دار خان" حضرتت بايد پيش من مي بودي تا افتخار كل اين منطقه "ولسوالي باشي" گفتم چه فرقي داره خان! سر دار خان هم  مرد بزرگي ست! ومشخص بود كه "والتر" در مقابل "ليره استرلينگ" كاملن رنگ باخته است.

گفت : آخر معلومه كه قدر شما را نمي داند! و الا نبايد اين همه راه شما را به زحمت مي انداخت!

گفتم:جناب خان من  فقط محض ديدار شما آمدم اين همه راه ضمن اينكه تمنايي هم سر دار خان داشته كه بعدن عرض مي كنم!

و ديگر گفتگو را ادامه ندادم!

در عرض چند دقيقه تعداد زيادي از بزرگان منطقه آمدند! ما نيز به ناچار هر لحظه بايد جلوي پاي آنها بلند ميشديم و هر تازه واردي كه ميامد به همينگونه  بايد بلند ميشيدم و آنها از جلوي ما رد مي شدند  احوالپرسي و رو بوسي مي كردند و  در گوشه اي از "ديوان خانه مي نشستند و تاز ه بعد از اينكه مي نشستند شروع به احوالپرسي مي كردند!و من خسته و كوفته بايد با روي خوش و لب خندان جواب همه آنها را مي دادم!

پيش خودم گفتم خوب شد قبل از رسيدن اين همه آدم لا اقل يه حمامي كردم !

بانگ اذان مغرب كه بلند شد نصف بيشتر آنها بلند شدند و به مسجد رفتند من هم همانجا  پشت سر" بسم اله خان" نماز خواندم! با دستهاي به سينه چسبيده! كه يكي از همراهان اشاره كرد دستها را باز كنم  و با اشاره چشم و ابرو كه آخر اينها كه شيعه هستند!!

تازه فهميدم كه چه دسته گلي نزديك بوده به آب بدم

ادامه

سر دار خان و ماجراهایش 4

ماجراهاي من و سر دار خان4

دشت نسبتن وسيعي را با تاخت پشت سر گذاشتيم .بعد از حدود پنج كيلومتر سواري به تپه ماهور هايي رسيديم پوشيده از درخت و كوره راهي مال رو را در پيش گرفتيم.نگاهي به قطب نما انداختم به سمت شمال غربي در حركت بوديم .هرچه جلوتر مي رفتيم به ناچار از سرعت اسبها كاسته ميشد . با شيبي ملايم به طرف بالا.همراهانم بنظر چندان نگران نبودند.پرسيدم در بين اين گردنه ها آيا امنيت داريم.

يكي از همراهان همانطور كه به سيگارش پك مي زد گفت اينجا هنوز قلمرو سردار خان است و خيالت راحت هيچكس جرات تعرض نداره.

كوه نسبتن بلندي را كه پشت سر گذاشتيم از دره اي باريك گذشتيم رود خانه اي با آبي ذلال و ماهي هايي كه در نور خورشيد پولكهايشان برق ميزد. از دره كه بيرون آمديم در مقابل خود كوهي سر به فلك كشيده ديدم.با تعجب گفتم آيا بايد از اين كوه هم رد بشيم. همراهم گفت بله خان!!!

مرا هم خان صدا مي زدند!

به جرات مي توانم بگويم كوهي ديوار مانند و تقريبن عمودي با شيب شايد بيشتر از هفتاد درجه!!و ارتفاع بيش از دو هزار متر سخره اي و جا به جا پوشيده از درختاني وحشي كه من حتي اسمشان هم به گوشم آشنا نبود!ارجن!خرگ!كيكم و........

هنوز صد متري از كوه بالا نرفته بوديم كه ناچار از اسبها پياده شديم.كوره راهي كه جا به جا با چيدن سنگها روي هم توسط مردم همان منطقه ساخته شده بود زيك زاك. هر ده يا بست قد م با زاويه اي تند به سمت ديگري مي پيچيد.كافي بود كمي اشتباه كني تا خود و اسبت به پايين كوه سقوط كنيد!!

راستش من خيلي از مسير خوشم آمد با وجودسختي و صعوبت.حدود هزار متر را در بيشتر از دو ساعت طي كرديم و در نقطه اي براي چند لحظه استراحت كرديم و عرقي از پيشاني پاك.

نگاهي به پايين انداختم واقعن سر آدم كيج مي رفت!

يكي از همراهان گفت جناب خان كمي بالا تر چشمه آبي هست مي توانيم انجا كمي بيشتر استراحت كنيم.

بعد از حدود نيم ساعت به چشمه رسيديم!جايي كمي هوار همانقدر كه دو سه نفر بتوانند بنشينند!رد پاي خرس و جانوران وحشي را در كنار چشمه به وضوح ميشد ديد. بهترين نقطه بود براي شكار! محيطي كاملن بكر و دور از هر گونه تمدن و حتي انسان.شايد سالي يا حد اكثر ماهي يك بار چند نفر از اين منطقه گذر كرده باشند.

تا دور دستها ميشد همه جا را  زير نظر داشت از آن ارتفاع.و آبادي سر دار خان را ميشد از وراي غبار بعد از ظهر در دور دستها ديد.احساسي متضاد سر تا پاي وجودم را فرا گرفته بود.

نا خود آگاه اين شعر از ذهنم خطور كرد.:

رهي چون ره عشق در پيش آمد

كثير المخاطر خطير اعواقب

فرازش بلند و نشيبش فزون

زبختم نگونتر به چندين مراتب

 در همان لحظه دو فروند هلي كوپتر جنگي در ارتفاعي پايينتر از ما در حال پرواز به سمت شرق بودند به راحتي ميشد خلبانان هلي كوپتر ها را ديد. يكي از همراهان مي خواست به طرف هلي كوپتر شليك كنه كه با تحكم من لوله تفنگ را پايين آورد.

در دل گفتم   اين سياستمداران "شوروي" عجب آدمهاي احمقي هستند كه مي خواهند با اسلحه هاي مدرنشان "سوسياليسم" را در جامعه اي پياده كنند كه مردمش هنوز در سده اول  ميلادي زندگي مي كنند با تفكري عشيره اي و ذهني كه بجز قبيله و تعصب و انتقام و  و مهربانيي و مهمانوازي به وسعت همه عالم دارند مي خواهد پياده كند.

مردمي كه تمام مشغله آنها اين است كه زمستان را چگونه سر كنند كه احشامشان از سرما وو گرسنگي تلف نشود و چگونه انتقام فلان فرد قبيله شان را كه سالها پيش در يك در گيري بخاطر هيچ با قبيله همسايه كشته شده را بگيرند.

واقعن متاسف بودم براي سر بازاني كه نمي دانستند براي چه كشته ميشوند و مي كشند ان هم در جايي كه فرسنگها دور از وطن و زادگاهشان است.

در اين افكار بودم كه فنجاني چايي به دستم دادند !لذت بخش ترين نوشيدني بود در ان لحظات خستگي.

همينكه خود و اسبهايمان كمي عرقمان خشك شد به راه افتاديم بايد قبل از غروب خورشيد از اين كوه مي گذشتيم در غير اين صورت با دردسر بزرگي مواجه ميشديم.

اد امه...

سر دار خان و ماجرا هایش 3

سر دار خان و ماجرا هایش ۳

صبح زود بيدار شدم!صبحانه اي و كمي رسيدگي به سر و وضع.كت و شلوار و كراوات!

از خانه كه بيرون آمدم سر دار خان دم در منتظرم بود!انگار كه جن ديده باشد!

با تعجب گفت: "امير كيهان" بچه ام؟ اين چه سر و وضعيه!

با اعتماد به نفس و حق به جانب گفتم  سر وضعم چه ايرادي داره؟

گفت:با اين لباس و فكل مي خواي بري قندر پشت؟ مگه مي خواي به نشست"والي" حكومت بري؟

آقا جان لباس خراساني به تن كن! اينگونه كه رسواي خاص و عامم مي كني!

من: رسوا! چرا رسوا! خوب اين لباس مگر چه عيبي داره!

سردار خان: تمام نقص است بچه ام! نه ! نه اينگونه نرفتن هزار بار بهتر از رفتن!

من: امر امر شماست سر دار خان ! حيف كه شمايي و نمي توانم روي حرفت حرفي بزنم چه كنم كه برايم عزيزي و الا همين حالا سوار مي شدم و مي رفتم از اين ولايت!

زير لب خنده نمكيني مي كنه و آشكار به آنهايي كه ايستاده بودند فخر مي فروشد كه ببينيد امير كيهان چگونه فرامين من را اجرا مي كنه!

خوب سر دار الان بايد چه كنم!

سر دار يك دست لباس تحويلم ميده به اتاقم ميرم و با كمك "گل اندام" لباسم را سريع عوض مي كنم اما نمي دانم كه دستار را بايد چگونه ببندم! ان را روي شانه مي اندازم و و بيرون ميام!

سر دار لبخندي مي زند . بر اندازم مي كند و مي گويد ها اااااا اين شد! ماشالا به این قد و قواره.چشم حسود کور خیلی برازنده ای  اما دستار!

مي گويم بلد نيستم ببندم!

با دست مباركش خود دستار را بر سرم مي بنند به قول خودش به رسم خراساني! همراه با شاخك مانندي در بالاي ان شبيه تاج! و دوباره قدمي به عقب بر مي دارد و مي گويد به به" بسم اله خان" هر گز اينچنين ايلچي به عمر خودش كه سهله به عمر كل طايفه اش نديده است!

"گل اندام" هم با قران و  کاسه اي آب پشت سرم ايستاده است!و نم اشكي گوشه چشم!مي گويم ترا چه  شده است زن!! اين را خيلي محكم مي كم چونكه خوشش مياد) مگر سفر قند هار ميرم! يه تك پا ميرم "قندر پشت "دخترك را براي سردار خواهان مي كنم و بر مي گردم!

لذتي ميبرد اين سر دار خان از گفته من!

دو نفر سوار كه هريك مسلسلي حمايل كرده اند به همراه يك اسب با بار آذوقه و اسبي سفيد رنگ با زين و يراقي عالي براي من.

يك قبضه"پيشتو"1 سردار خان به دست خود به كمرم مي بندد!

مي گويم سردار خان مگر به جنگ مي ريم!

سر دار خان با دهان باز نگاهم مي كند و مي گويد هان! جنگ! فكر كرده اي كمتر از جنگ است! اصلن مي داني بچه ام! رفتن بدون اسلاح به اينگونه جاها عيب و عار است! تفنگ كه فقط براي جنگ نيست!

مي گم آها خوب فهميدم اينها  هم جزيي از مراسمند و براي پز دادن! مي خندد و مي گه خوب بله پز دادن هم هست اما براي امنيت خودتان در اين راه طولاني لازم است.

و خود ركاب اسب را مي گيرد تا سوار شوم!همينكه سوار مي شوم مي گويد يك لحظه امان بده بچه ام!و بسرعت وارد خانه ميشود!  دو بكس سيگار امريكايي را در خوجين اسب جا مي دهد و مي گويد مي دانم به سيگار علاقه داري اينها را مدتهاست براي تو در گوشه اي پنهان كرده ام دو جعبه ديگر هم هست  برگشتي تو را مي دهم!

راستش در ان لحظه ان سيگار ها بنظرم از  مي ارزيد به تمام ليره هايي كه سر دار خان داده بود. مدتها بود از بس سيگار "كازبگ "1  تلخ و بد بود كشيده بودم ديگر داشت عطر و بوي سيكار مرغوب از يادم مي رفت.

گل اندام مثل پدر مرده ها گوشه اي ايستاده بود ! به آهستگي گفت مرا به كي مي سپاري؟فكرش را نكرده بودم!سر دار خان با صداي بلند گفت مگر من مرده ام! چرا فكر  اميركيهان را مشوش مي كني! و ادامه داد تو نگران گل اندام نباش همه چيزش مهياست و مي دانستم كه هست.

بعد رو كرد به آن دو نفر همراهم و گفت مثل چشمتان از بچه ام مواظبت مي كنيد!گر بلايي سرش بياد هر دوي شما را خودم مي كشم!و این جمله را جوری ادا کرد که کمترین تر دیدی در گفته اش نبود.

يكي از ان دو كه رفيق قديمي ام بود و مرتب با هم به شكار مي رفتيم  گفت:چشم سر دار خان مثل چشمانمان مواظبش هستيم  ولي اگر در بين راه در گيري پيش آمد و كشته شد چكار كنيم!

زبانت گاز بگير !لال شو.مباد آن روز.هر دوي شما پيشمرگش شويد.رفيقم كه طبع شوخي داشت و من هم با اشاره سعي مي كردم وادارش كنم كه ادامه بده گفت حالا آمديم و شد. ما چه خاكي بسرمان كنيم!؟

سر دار خان گفت بچه ام بميرد و شما زنده بمانيد و من روي نحستان را ببينم!؟؟

اگر كيهان بلايي سرش آمد بدنش را روي اسب ببنديد و خود همديگر را به درك واصل كنيد!اسب راه خانه را بلد است!

و مطمين بودم كه اين حرفها را با تمام وجود مي زند و همچنين مي دانستم كه آنها اين دستوراحمقانه سر دار خان را حتمن اجرا خواهند كرد.

مداخله كردم و گفتم سر دار اوقاتت تلخ نشود انشالا چيزي نميشه ما هم مواظبيم و سعي مي كنيم با كسي در  گيرنشيم آخه ما براي امر خير مي ريم براي جنگ كه نمي ريم!و آهنگ صدايم آنقدر ملايم بود كه سر درا خان هم ملايم شد. و گفت خيالم از تو راحت است اما اين دست و پا چلفتي ها  اگر خطري باشد مي دانم كه باز هم تو بدادشان خواهي رسيد.

يكي از ليره هاي طلاي سر دار خان را كف دست "گل اندام" گذاشتم و گفتم نگران  نباش حد اكثر تا هفته اي ديگر باز خواهم گشت.غمگينانه نگاهم كرد و گفت :چشمانم به در خواهد بود تا بيايي .

اسبها را هي كرديم و ردي از گرد و خا در پشت سر خود جا گذاشتيم

پ.ن:1-پيشتو=ظاهرن بايد  همان كلمه پيستول باشد به معني اسلحه كمري يا كلت در زبان فرانسه

2-كازبك:نوعي سيكار  روسي و اصولن سيكار هاي شوروي سابق بسيار بي كيفيت بودند

سردار خان و ماجراهايش 2

سردار خان و ماجراهايش 2

راستش از خدا كه پنهان نيست از شما چه پنهان من هم بدم نمي امد به يه مسافرت ماجراجويانه  چند روزه برم. تا حدودي حوصله ام سر رفته بود. اما خوب يه جورايي هم بدم نمي امد كمي ناز كنم و سر به سر" سر دار خان" بگذارم.

اما خواستم كه ته توي قضيه را قبل از اينكه جواب آري بگم را هم در بيارم.

"نجيب اله" را صدا زدم(دوست هم دانشگاهيم و يكي از چندين  پسر سر دار خان)

نجيب جان؟بله مهندس چه شده؟

نمي دونم" سر دار "باز چه خوابي ديده و درخواست كرده كه به "قندر پشت" برم.

با تعجب و در حالي كه لبخند شيطنت آميزي گوشه لبش نقش بسته  مي گه: تو كه قبول نكردي؟

مي گم: نه ! جواب درست و حسابي بهش ندادم! مي گه خوب كردي! مفت مفت قبول نكن

مي گم : تفنگ موزري كه خان خيلي بهش مي نازه را به عنوان پيش كش داد!

مي گه امير كيهان خام نشوي به اين سادگي !

ميگم: پس چي كار كنم؟

سرشو مي خارانه و فكري مي كنه و ميگه: به سردار بگو مقداري از آن ليره هاي استرلينگ را بهت بده! اگر بتوني چند تايي از چنگش در بياري حسابي نانمون تو روغنه! با هم ميريم "كراچي" و حسابي با اونها خوش مي گذرونيم شايد هم" بنگلور" . تو فقط سعي كن تا اونجايي كه مي توني اول ناز كن و بعد هم با كلي منت بپذير فقط يادت باشه اون لير هاي استرلبنگ را هر چند تا تونستي از چنگش در بيار!

گفتم : باشه در اين مورد نگران نباش من بلدم چگونه" سردار" را تيغ بزنم. اما نمي دونم موضوع چيه تو اطلاع داري؟

گفت: طاهرن" سر دار" قصد تجديد فراش داره! مي خواد تو را به خواستمني(خواستگاري) بفرسته!

دهانم يك وجب از تعجب از مي ماند و هاج و اج مي گم؟ من!!! خواستگاري؟ آدم قحطيه!

سر دار كه اين همه عمله عكره و ريش سفيد و رييس قبيله و كدخدا دور ورش ريخته چرا از بين همه انها منو انتخاب كرده!

"نجيب" كمي فكر مي كنه و ميگه: اها فهميدم! مي گم: بگو كه دارم از تعجب ساخ در ميارم.

مي گه: آخه تو خارجي هستي.!!

خارجي بودن تو براي سر دار خيلي اعتبار داره! "بسم اله خان " عمرن به تو جواب رد بده! هر چند كه اگر كس ديگري هم بره جواب رد نمي ده. ولي رفتن تو كجا و ديگران كجا!

اين موضوع خارجي بودن تو اعتبار زيادي براي دو طرف به همراه خواهد داشت تا سالهاي سال مردم مي گن يه خارجي براي خواستگاري همسر" سر دار "رفته و "بسم اله خان "هم سالهاي سال با افتخار مي گه :سر دار خان يك نفر خارجي به خواستگاري دخترم فر ستاد. و الا من عمرن دختر مي دادم. هر چند مطمين باش اونها قبلن طي قرارهايشان را با هم گذاشتن.

گفتم آهان!! كه اينطور! يك باباي از" سر دار خان" و "بسم اله خان "در بيارم كه آن سرش نا پيدا باشه!!

...................

جاتون خالي آن شب سر درا خان سور مفصلي داد گوسفني به سيخ كشيد و اختصاصي  دنبلا نهايش هم در ديس غذاي من جا گرفت.

بعد از صرف شام و چاي و چليم(منظور قليان)

سر درا خان سرفه اي كرد و مثل اينكه همه منتظر سرفه سر دار بودن يكي يكي مجلس را ترك كردند.

سر دار گفت: خوب... بچه ام! راجع به موضوع چي جواب مي دي؟ و خيلي ملتمسانه اضافه كرد كه روي كاكا يت را زمين ننداز!

من هم سيگاري گيراندم و گفتم خوب كاكا تو حق زيادي به گردن من داري بگو ببينم موضوع چيه! اگر از پسش بر بيام قبول مي كنم!

میگه: ازپسش بر بیای؟ اگر تو دنیا فقط و تنها فقط یه نفر باشه که از پس این کار بر بیاد اون هم تو هستی! آره بچه ام!

و کاملن مشهوده که داره خیلی در این مورد گزافه گویی می کنه  تا شاید این را میشه از آن خنده نمکین و حالت چشمهاش فهمید. مرد به این گندگی اصلن نمی تونه درست و حسابی دروغ بگه!! البت همه اذعان دارند که سر دار خان یکی از راستگو ترین انسانهای روی زمینه ! خوب... من البته  به من حق بدیدکمی با دیده شک به این موضوع نگاه  کنم.

من و مني مي كنه و مي گه:مي خوام بفرستمت پي يه كار مهم!

من: مثل بز اخفش نگاش مي كنم و مي گم خوب ... مي فر مودي؟

مي خوام بفرستمت وبلايت "قندر پشت" سري بزني به بسم اله خان و هم تفريحي كرده باشي!

ميگم : اونوقت اونجا به چه كار؟

مي گه....: خواستگاري؟

كي و براي كي؟

دختركي داره به وقت تكليف! 

من: خوب مباركه!

لبخندي مي زنه و تشكر مي كنه!

ايشالا براي كداميك از پسر ها! اونها كه همه ماشالا هر كدام يك زن و بعضي هم دوتا دارن بجز نجيب اله! اون هم كه فكر مي كنم اينجا ها زن نگيره! تا اونجا كه مي دونم نامزد فرانسوي داره  و....

نمي زاره حرفم تمام بشه مي گه امير كيهان!!! بچه ام !! اين حرفها كدومه  مي خوام براي خودم خواستگاري كني!

من انگار كه براي اولين بار شنيده باشم از جا نيم خيز مي شم و مي گم!!

نهههههههههههههههههههههه! كاكا تو كه سه تا زن داري! نوهات هم زن گرفتن! نتيجه هات وقت ازدواجشان شده نبير هات دم بختن!

ها كن! عيبه! از مادر نجيب اله حيا كن از مادر ... و و و...

با تغير مي گه :مگه كفر خدا گفتم!حيا كن بچه! اين حق ديني منه! خدا و پير و پيغمبر اجازه دادن!مگه همه مثل تو هستند كه نمي توني يك زن هم اداره كني من بايد به فكر خودم باشم!

فردا كه زمين گير شدم كسي بايد باشه يه كاسه آب بده دستم!

و من ........

مدتي ساكت ميشم و بعد مي گم! چه كنم كه نمك گير شدم كاكا! باشه مي رم اما.....

و نمي گذاره كه حرفم تمام بشه تمام قد پا ميشه و پيشانيم را مي بوسه و مي گه مي دونستم كه حرف كاكات را زمين نمی ندازي.

مي گم اما..!!

 ها اما و اگر نداره! تفنگ موزرت را هم روغن كاري كردم و اماده است!

مي گم كي تفنگ خواسته كاكا! اون جاي خود!

من چیز هايي ديگري لازم دارم كه بايد بخرم !

مي گه هرچي مي خواي بگو تا بدم از پاكستان برات بيارن! مي گم نه خودم بايد بخرم ولي!

ولي چي؟سر دار خان مي گه!

مي گم بايد تعدادي از ان ليره هاي استرلينگ را براي خرج را بهم بدي!

آه از نهاد سر ردار بر مياد و مي فهمه كه كار از جايي خراب شده! زير لب چن ناسزا نثار نجيب اله مي كنه  طوري كه من متوجه نشم!

بعد مي گه آخه بچه ام من ليره ام كجا بود؟

مي گم به هر حال من نمي دونم بايد تهيه كني؟

من و مني مي كنه و مي گه جند دانه اشرفي ناقابل هست اونها را براي روز مبادا از نگليسي ها گرفتم گذاشتم براي اينكه روزي به كار بياد شايد!

مي گم : خوب سر دار امروز همان روز است!

ميره از پستو صندوقچه اي بيرون و جلوي رويم درشو باز مي كنه لبريز از ليره استرلينگ طلا يا به قول خودش اشرفي!

درست مثل پادشاهي كه در خزانه اش را باز كرده باشه!

با دستي لرزان مي گه خوب چند تا مي خواي!

من هم انگار كه بي ارزشترين شي دنيا را خواسته باشم با بي تفاوتي مي گم يه دوست سيصد تايي بدي بايد كافي باشد!

برق از سر سر درا مي پره و می گه! براي يك زن گرفتن مي خواي تمام ايل و تبار و طايفه ام را خانه خراب كني! اخر بچه ام اينها همه اش دويست تا هست؟

خيلي بي تفاوت مي گم بنظرم بيشتر از هزار تا باشه!

و انگار كه بخوام بلند شم و برم مي گم به هر حال حرف من همون است كه گفتم و گرنه مي توني چند نفر از اين ريش سفيد هاي طايفه را بفرستي بنظرم بهتر هم باشه  اونها خيلي بهتر از من مي تونند خواستگاري كنند!

....

نرم ميشه و مي گه حالا بشين ببينم چه خاكي به سرم مي تونم بكنم! مي گم چرا خاك؟ ایلچی  خارجي مي فرستي خواستگاري خرج داره!

شصتش خبر درا ميشه و مي گه خوب ... باشه اما .

مي گم اما  و اگر نداره صد تا حالا بده بقيه اش هم وقتي برگشتم و مي دانستم در بر گشت ديگه خبري از ليره و اشرفي نيست! مي گه حالا پنجاه تا ببر . مي گم نه صد تا ولا غير!

صد عدد ليره استرلينك مي شماره و توي يك كيسه ميريزه و با دستهاي لرزان ميده دستم. انگار كه نصف جانش هم با اونها از تن بدر رفته باشه بي نا و رمق ميگه اينها پيش تو باشن خطر ناكه به جانت بچه ام! مي گم تو نگران جان من نباش فقط يادت باشه بقيه اش هم در بر گشت مي خوام و موذيانه نگاهي به چهره ام مي ندازه و مي گه باشه امانتن پيش من!

 و مي دانم در دل ميگه اگر پشت چشمت را  ديدي بقیه لیره ها را هم ها را هم خواهي ديد!

محكم دست ميده  و مي گه فر دا صبح بايد حركت كنيد من وسايل سفرتان را آماده مي كنم.

شب خيري مي گم و به طرف خانه نجيب اله مي رم!

مي گه ها امير  چه كردي؟

مي گم صد سكه ليره ازش گرفتم! از جا مي پره و مي گه صد تا! فكر مي كردم دست بالا بتوني ده تا ازش بگيري! مي گم تازه گفتم در بر گست صد تا ديگه هم بايد بده!

گفت نه ديگه اون از دستمان رفته! مي گم دستمان! چطور شد؟ تو هم خودتو شريك كردي زود!

مي گه ببين امير جان تو با همون تفنگ موزر گول خورده بودي رفته بودي پي كارت يادت باشه اينها را با هم شريكيم ميگم باشه شريک! و همه را يكجا ميدم دستش.نمي شه كه با اين همه سكه طلا تو كوه و كتل راه بيفتم و برم كه!

...........

ادامه

 

سردار خان و ماجراهایش 1

سر دار خان و ماجراهايش 1

حضرت اشرف سر دار خان را كه معرف حضور دوستان هست!!؟

نيست؟

يادتان رفته؟ بابا سر دار خان مشهور را مي گم. همون ميزبان ارجمند كه بنده مدت مديدي ميهمانش بودم در كشور دوست و برادر....؟

باز هم يادتان نيامد؟ خوب عيبي نداره در دنياي وبلاگ خواني و كلهم اجمعين در دنياي مجازي همه چي يك بار مصرفه ظاهرن.

اما من هيچ وقت سر دار خان و خاطراتش را فراموش نمي كنم و نخواهم كرد.لا اقل به حرمت حق نان و نمكي كه به گردنم داره.

آقا و همچنين خانومم كه شما باشيد(منظور شما خوانند گان عزيز است) جونم واسه تون بگه:

امير كيهان؟ بچه ام!

بله سر دار خان! امر بفر ما كاكا ( كاكا يعني پدر) بر عكس ما آباداني ها كه كاكا به برادر مي گيم!

سرش را پايين مي ندازه و انگار كه بخواد چيزي بگه و  خجالت بكشه! و البت من كه مي دانستم عمرن سر دار خان  و خجالت! اين هم يكي از تر فند ها و سياستهاش بود و شايد هنوز هم هست كسي چه مي داند و البت اگر باشد بايد حدود 90 سال شايد هم بيشتر سن داشته باشه! ايشالا كه هزار ساله بشه ما كه حسود نيستيم!

من كه اين عادتش برام مثل روز روشنه كه ساختگيه! ميگم امر بفر ما سر دار خان!

ميگه هيچي حالا تا بعد!

من كه مي دانم تا بعد كه هيچي حتي دو دقيقه ديگه هم نمي تونه دوام بياره خواستم شيطنت بكنم و بگم باشه تا بعد اما دلم به حالش سوخت . چونكه بلافاصله شروع مي كرد و اين براي حيثيت سردار عظيم الاشان هيچ خوبيتي نداشت!

گفتم بگو سر دا خان! من هم كه بچه ات هستم(بچه يعني پسر)

من و مني مي كنه  و آب دهانش را قورت مي ده دستي به ریشهاي پرپشت  و سفيدش مي كشه! البت خضاب بسته مدتي پيش و سياه هستند ولي چون زمان نسبتن زيادي از خضاب گذاشتن و رنگ كردن ريشها گذشته نصف آنها سفيد و  است و در حقيقت سفيد و سياه يا بهتره بگم سفيد و تقريبن قهو هاي بودن ريشهاي سر دار خان حالت خنده داري به چهره مصمم  او داده. و البت بماند سبيلهاي ازته تراشيده و دنانهاي پيشين افتاده اش بر ابهت و هيبت و اقتدار سر دار خان دو چندان افزوده.

از من اصرار و از او انكار! اما راضي مي شود.

زحمتي برات  دارم!

به ديده منت سر دار خان!

امير كيهان خان(اين پسوند آخر لقب عطايي سر دار بود كه مرحمت فر مود  و به بنده داد) بايد بري ولايت قندر پشت!!

قندر پشت كجا باشد سردار؟

بلد همراهت مي فرستم!

كه چي كار بكنم؟

ميري به سر دار گلمراد جان سري بزني و بر گردي؟

به سر دار  گلمراد سري بزنم و بر گردم؟ كه چي بشه؟ من كه ايشان را نمي شناسم چه سري دارم كه به ايشان بزنم؟ و البت تا حدودي به نيت سر دارخان پي مي برم! و خودم را براي كلی  سر به سر گذاشتن ايشان آماده مي كنم.

سر سر كه نه يه پيغامي هم از من براش ببر؟

آها آمدي و نسازي سر دار!  اگر پيغامي چيزي داري بده يكي از آدمات ببره! من اينجا غريبه ام!  خودت كه كلي عمله و اكره دور ورت هست! بالا غيرتن ديگه ما را امر بر به اين خورده فرمايشا نكن كه از عهده بر نميام.

آخه كار مهميه و به هر كسي نمي شه گفت! بايد آدم بزرگي بره پيش ايشان!

نخير سر دار عزيز ! نشد! از كي تا حالا من شدم آدم بزرگ؟ من تازه 22 سالمه! اين ريشي هم كه مي بيني آويزونه از چانه ام  كلي زحمت براش كشيدم تا كه برسه به ده سانت!

لبخندي مي زنه و می گه آدم بزرگ كه به سن نيست بچه ام! آدم بزرگ يعني آدم با اصل و نسب. از يه خانواده معروف و سر شناس  تفنگ چي و دلاورو.... کلی القاب ریز و درشت دیگه هم ردیف می کنه !!

مي گم يعني سر دار خان همه اينهايي كه گفتي منم؟.

بادي به غب غب مي ندازه و می گه: پس چي فكر كردي! تازه اينها نصف آن چيز هاييه كه تو داري!

نخير سر درا خان عزيز هيچ هم اينطور نيست اولندش. دومندش تا اونجا دو روز راهه! سوار قاطر و كوهستان و خستگي و نخير از عهده من بر نمي اد!

ميگم امير كيهان جان؟ بچه ام! آن تفنگ موزر را كه يادته ! هموني كه دادم طلاكوبش كردن! يه قطار پر هم فشنك ساخت كروپ آلمان داره! قطارش هم نقره كوب و چرم تيماج  و شكيله! خيلي خوشت آمد يادته!

مي گم آها يادمه كه چي؟ تو كه اونو توي صندوق گذاشتي و چهار تا قفل هم زدي درش و كسي هم جرات نمي كنه از نزديك صندوق رد بشه پاشو قلم مي كني!

ميگه خوب اونو بهت مي دم با خودت ببري؟

با خودم ببرم؟ كه چي بشه! اين راه دور كمه  يه بار اضافي هم رو گرده خودم بزارم!؟ و قند تو دلم آب ميشه و شروع به نقشه كشيدن مي كنم.

نع!! نچ سر درا خان! اين كار از من بر نمياد!من حوصله اين كار را ندارم!

ميگه: آخه تو حتي نپرسيدي پي چه كاري مي خوام فرستمت!

مي گم من اصلن نمي خوام برم ديگه چرا بپرسم!

ميگه: منظورم  اين بود كه تفنگ موزر را مي خوام به خودت پيشكش بدم!

من: حاشا ! اصلن ! قبول نمي كنم! اون تفنگ به جانت بسته است!

ميگه اي بابا من كه ديگه تفنگ دست نمي گيرم اصلن اونو نگه داشته بودم كه بعدن به خودت پيش كش كنم!

سري تكان مي دم و مي گم حالا بزار فكر كنم ببينم چي ميشه

ادامه

 

یک خاطره یک رویا یک زندگی 4

يك خاطره يك رويا يك زندگي4

دانشگاه تعطيل شده بود. اما من هنوز كارم ناتمام.

بايد گزارش كاملي تهيه مي كردم.تاثير محيط طبيعي  بر روي سكونتگاه هاي نواحي كويري ايران. و تازه متوجه شدم كه كل مسيرم اشتباه بوده است.آن هم در يك ملاقات با شخصي فرهيخته  و دانشمند.از اساتيد دانشگاه تهران.استاد انسان شناسي فر هنگي  و پروفسور از دانشگاه سوربن.آقاي  پروفسور محمود روح الاميني كرماني.

ملاقات با ايشان كل مسير تحقيق و گزارشم را عوض كرد. راستش ديدگاه من و اساتيدم صرفن فني  بود. اما ايشان ابعاد ديگري از موضوع را برايشم روشن كرد. از بعد فر هنگي و لذت ها بردم از هم صحبتي با ايشان . با صبر و حوصله يك پدر مهر بان و دريايي از دانش و تجربه.يكي از افتخاراتم در زندگي هميشه اين بوده و خواهد بود كه مدت كوتاهي شاگردي اش را كردم.

تقريبن ديگر هر روز به دانشكده علوم اجتماعي دانشگاه تهران واقع در بهارستان مي رفتم .ساختماني قديمي ولي زيبا و اصيل. و با اساتيد فر هيخته اي آشنا شدم و سعي مي كردم با ولع از تمام اوقاتم استفاده كنم.بنظرم چندين ماه را بيهوده هدر داده بودم.و چه با حوصله و بردبار توضيحاتي مي دادند كه هر كلمه اش برايم راه گشا بود.

بگذريم.

با اين وجود با دوستان داشنگاه ملي هم  مرتب ارتباط داشتم  و معمولن اوقات بيكاري را با هم مي گذرانديم.

همچنان گاه و بيگاه موشك باران ادامه داشت. اژير قرمز...

هم شهريان عزيز صدايي كه هم اكنون مي شنويد آژير وضعيت قر مز است هرچه سريعتر به پناه گاه برويد.!!!

و تقريبن هيچ پناه گاهي براي رفتن وجود نداشت.سپس آژير وضعيت زرد و بعد هم سفيد.

و در روز چندين بار اين وضعيت تكرار مي شد.

مردم كمتر در خيابانها مشاهده مي شدند. و اغلب شبها شهر سوت و كور بود.نمي دانم اين همه مردم شهر به كجا مي رفتند كه به يكباره غروب  شهر اينقدر خلوت مي شد.

در همين ايام يكي از دوستانم به خدمت سربازي رفته بود!در منطقه لشكرك تهران. و من هم ديگر  بايد مي رفتم دلم مي خواست قبل از رفتن با ايشان خدا حافظي كنم! آدرسش را داشتم.

روز پنج شنبه مقداري لوازم و خوراكي  و چند بسته سيگار براش خريدم  به قصد ديدارش.از يك راننده تاكسي نحوه رفتن به آنجا را پرسيدم .گفت ميبرمت ميدان امام حسين آنجا خط واحد سواربشي بهتره سر راست تو را ميبرد  در

  پاد گان پياده مي كند.

سوار خط واحد شدم از ميدان امام حسين و تهران پارس و گردنه قوچك و تابلوي لشكرك و فشم اوشم و.....

ساعت حدو چهار عصر در پادگان پياده شدم. اسم و مشخصات دوستم را به دژبان دادم  از طريق بلند گو پيج كردند. نزديك به يك ساعت طول كشيد تا آمد و چقدر خوشحال شد از ديدنم و از نگاهش قدر داني و حق شناسي پيدا.

مي گفت طي اين چند هفته كه پادگاه بوده خيلي بهش سخت گذشته.گفتم كاش مي شد من هم بيام خدمت ....

به هر حال چندين ساعت همانجا در كنار هم نشستيم و صحبتهايي كه تمامي نداشت . و در پايان گفتم : من عازم سفرم و نمي تونستم بدون خدا حافظي برم. با دلي افسرده همديگر را ترك كرديم  و بگذريم از از اينكه چقدر نگرانش بودم و اينكه ممكن است ديگر هيچ وقت همديگر را نبينيم. آن هم در آن سالهاي جنگ واينكه هيچ كس از فرداي خود خبر نداشت.

در چشمهايش آثار اندوه آشكار بود و لحظه خدا حافظي بسيار سخت.اما مگر چاره اي هم بود.

منتظر ماندم تا از در پادگان داخل شد و از پشت سيمهاي خار دار دستي تكان داد و سرش را بر گرداند تا من اشكهايش را نبينم.

بدرود دوست من بدرود.و اين آخرين ديدار ما بود تاكنون.

افسرده و پريشان  كنار جاده ايستادم .اما ظاهرن جاده يك طرفته شده بود فقط از طرف تهران به طرف فشم .

گويي تمامي مردم شهر از شهر بيرون زده بودند از هراس موشك باران شبانه.

چندين ساعت همينگونه معطل ماندم اما بي فايده بود.از شخصي پرسيدم گفت تمام راه همينگونه بسته است  با اين شرايط هيچ اتومبيلي به سمت تهران نمي توانست حركت كند.

آفتاب غروب كرده بود.با خود گفتم من هم مثل بقيه .از پلي باريك وفلزي كه فقط يك اتومبيل مي توانست از آن رد بشه به آن سوي مسيل رود خانه رفتم.لشكرك روستايي بود و تعدادي هم خانه هاي ويلايي ثروتمندان.

در تمامي روستا و هاشيه خيابان و پارك و فضاي سبز مردم چادر زده بودند براي بيتوته كردن شب.

گشتي در روستا زدم و دنبال جايي براي شب اما هيچ جايي نبود.ساعت نزديك 10 شب هوا سرد شد و من با يك تا پيرهن. من هم در گوشه اي كز كردم اما واقعن تحمل آن هواي سرد برام  دشوار بود. گرسنگي هم مزيد علت.

شروع به قدم زدن كردم و دوباره در كنار جاده ايستادم.مدتي گذشت صداي آژير آمبولانس  كه سعي مي كرد رخنه اي پيدا كند تا بتواند چند قدم به تهران نزديك تر شود .اما بيهوده بود. راننده آمبولانس از ماشينها خواهش مي كرد كه راه را باز كنند. بيمار بد حال دارد و خانمي  در حال وضع حمل را بايد به بيمارستان مي رساند .به كمكش رفتم گفتم من سعي مي كنم راه را برات باز كنم.يك فاصله 500 متري را در دو ساعت طي كرديم. اما همينكه به نصفه گردنه رسيديم بار ترافيك كمتر شد. به راننده آمبولانس گفتم اگر امكان دارده مرا هم با خودش ببره. لبخندي از روي  حق شناسي زد و گفت تو جان بخواه .

تقريبن با سرعتي حدود 30 كيلومتر در ساعت مي توانست حركت كند و در آن شرايط به همين سرعت هم راضي بود.  

 در تمام طول مسير من ناچار پياده ميشدم و راننده  هاي خواب آلودي كه با خانواده هايشان دورن اتومبيل خوابيده بودن را بيدار مي كردم كه كمي ماشينشان را جابجا كنند تا آمبولانس بتواند حركت كند.نزديك ساعت 2 شب به اول شهر رسيديم و در اين لحظه ديگر همه جا خلوت بود ناگهان صداي فرياد ي از اتاق پشت آمبولانس بلند شد. نعره هايي جگر خراش. راننده دلسوز آمبولانس بسرعت ماشين را نگه داشت من هم پياده شدم . از در پشت وارد اتاقك آمبولانس شد صداي ناله هاي زايو يك لحظه قطع نمي شد.

اما در يك ان گويي كه تمام دنيا ساكت شده باشد و گوش بزنك. لظه اي به درازناي ابديت اما شايد چندين ثانيه و ناله مادر تبديل شد به گريه ظريف و ضعيف يك نوزاد.

من سرم را بين دستهام گرفته بودم و سيگار مي كشيدم گويي تنها فرد اين عالمم كه منتظر تولد اين نوازد .

راننده آمبولانس پايين آمد با لبخندي بر لب. و انگار كه به من مژده داده باشد گفت:بچه بدنيا آمد سالم سالم هر دو با مادرش دختر سالم و زيبايي ست.

و تنها آن زمان بود كه من مردي را ديدم كه رنگ به رخسار نداشت  و همسر زايو و زن ميانسالي كه ظاهرن خواهر يكي از ان دو بود و هردو انگار كه از حمانم بخار بيرون آمده باشند عرق كرده و پريشان  اما شاد و لبخند بر لب و سپاسگذاري بسيار  از من كه توانسته بودم تا آن نزديكي راه را برايشان باز كنم.

ميدان امام حسين مرا پياده كردند  و رفتند......

سالها گذشته و من ان شب و آن آشفتگي مردم و آن خدا حافظي با دوستم كه ديگر هيچ وقت نديدمش  و لحظه  زيباي تولد يك نوزاد در ان شرايط سخت را هيچگاه فراموش نمي كنم.

بدورد......

 

يك خاطره يك رويا يك زندگي 3

يك خاطره يك رويا يك زندگي 3

بر خلاف روز هاي گذشته  آن روز صبح با خستگي و كسالت از خواب بيدار شدم! اما طبق معمول شش صبح!

مسير هميشگي را پياده طي كردم! دلم مي خواست سيگاري روشن كنم اما اين عادتم نبود بدون صبحانه.

يكراست به دانشكده ادبيات رفتم طبقه دوم تريا!حسين آقا هنوز تریا را آمادنه پذيرايي نكرده بود!حدود 7:15 معمولن آماده پذيرايي مي شد و من طبق معمول زود آمده بودم.

ناگهان صداي رگبار گلوله هايي پي در پي  تمام فضا را پر كرد. با عجله به سمت بالكن جنوبي رفتم! تمام تهران در آن صبح شفاف روز هاي آخر بهار پيدا بود!  صداي رگبار گلوله همچنان مي آمد .

نگاهي به آسمان انداختم .دودي سفيد رنگ  در مسير ی مستقيم از طرف جنوب غربي به سمت تهران در حركت بود همانند ردي كه از يك هواپيماي جت به جا مي ماند. اما صداي هوا پيما نبود و فقط ركبار بود و رگبار.

خط دود سفيد در ارتفاع زياد  تقريبن  به مركز شهر رسيده بود بعد ارتفاع آن به سرعت كم شد.سپس ديوانه وار به مسير هاي مختلف منحرف ميشد. انگار كه فشفشه اي سر گردان در آسمان هر لحظه به سمتي مي رفت و به همان سرعت هم ارتفاع كم مي كرد.بعد در ارتفاع پايين به سمت جنوب شهر و متعاقب ان صداي انفجار.

 سپس  رد دودي ديگر كه به همان شيوه در حال حركت بود و شليك پياپي و نااميدانه پدافند همچنان ادامه داشت.

موشك دوم از بالاي دانشگاه رد شد و بعد در يك لحظه تغيير مسير داد و دوبار برگشت در يك  مسير زيگزاگ و ارتفاع ان لحظه به لحظه كمتر و كمتر مي شد.

متعاقب ان انفجاري مهيب  و دودي سفيد و بعد هم تيره اين دفعه نزديك بود.چنانكه گمان كردم انفجار در كنارم صورت گرفته . شيشه هاي دانشكده به شدت لرزيد.

به سرعت از پله هاي دانشكده پايين آمدم . خواستم هر جور كه شده به كمك آسيب ديدگان احتمالي بروم.در بين راه  حميد و ميترا را ديدم رنگ به رخسار نداشتند.با تحكم گفتم دنبالم بياييد.آمدند بدون هيچ سوال و جواب!سوار ماشين ميترا شديم! گفتم برو محل انفجار گفت نمي دونم كجاست و در كلامش التماس بود و نگراني!

گفتم من مي دانم! فاصله زياد نبود شايد در كمتر از 10 دقيقه رسيديم! هنوز جمعيت زيادي جمع نشده بودند  و نيروها ی  امداد بعد از ما رسيدند.يك خانه ويلايي در حاشيه اتوبان!موشك نصف خانه را  ويران  كرده بود. هر سه ديوانه وار خاكها را با دست كنار مي زديم .مردي بازويم را گررفت و گفت خانه شماست ؟ گفتم نه! و بقيه مردم هم  از بهت بيرون آمده و شروع كردندن به كنار زدن اوار!

ناگهان يكي با صداي بلند گفت صلوات بفرستيد و متعاقلب ان  مردمم با صداي بلند صلوات فرستادن!

مرد ميانسالي با سر وروي خاكي گوشه اي نشسته بود. صاحب خانه! و دو دختر نوجوان و همسرش هم در كنارش. بدون هيچ آسيبي از انفجار.بچه ها  به دامن پدر و مادر آويخته و مانند بچه گربه هاي  هراسان ترس و وحشت را ميشد در چهره همه آنها آشكارا ديد.

رفتم كنارشان! كسي زير اوار نمانده! نه! اين را پدر خانواده گفت!نفس راحتي كشيديم. همه مردمي كه آنجا بودند آسوده خاطر شدند. اما به لحظه اي ديگر هيچ كس گمان ايمني نداشت! ممكن بود هر لحظه موشكي ديگر به جايي ديگر از شهر اثابت كند.

دستهاي هر سه نفر ما زخمي شده بود . چنان با عجله آوار را كنار زده بوديم با دست خالي ولي در ان لحظات به هيچ وجه هيچ دردي را احساس نمي كرديم. گفتم حميد بريم خانه ما من امروز ديگه دل و دماغ دانشكده ندارم.

....

ادامه

يك خاطره يك رويا يك زندگي (2)

يك خاطره يك رويا يك زندگي

معمولن با اساتيدم بعد از ساعت نه صبح قرار داشتم و اگر لازم بود گاهي بعد از ظهر حوالي ساعت چهار و پنج.

اوايل همان يكي دو ساعتي كه لازم بود در دانشكده معماري و شهر سازي مي ماندم  و بسيار برام مشكل بود كه با دانشجويان افاده اي آنجا ارتباط بر قرار كنم.

هر كدام با كيف سامسونتي در دست و تخته رسم و خط كش تيي در زير بغل ديگر و همچنين لوله  كاغذ هاي كالك (نوعي طلق نيمه شفاف براي طراحي) را مانند تفنگ به دوش حمايل. و دختر و پسر ظاهرن مد باشد اونجا سيگاري بر لب.شايد بنظر خودشان هر كدام يه "لوكر بوزيه يا هبنذر  هاوارد" آينده بودند.

با هر كدام كه مي خواستم سر صحبت را باز كنم با چند كلمه سرد و خشك سر و ته قضيه را هم مياوردند  و با عجله مي گذشتند و مي رفتند.و هيچ وقت هم دليل اين نوع رفتارشان را نمي فهميدم.

فقط بعضي روز ها سر كلاس يكي دو تن از اساتيد  مي نشستم و واقعن از دانش و نحوه تدريسشان لذت مي بردم.

يك روز به يكي از اساتيد گفتم : جناب آقاي دكتر دانشجويان شما اصلن ادمهاي اجتماعي نيستند و كمي هم بنظرم مغرورند.

لبخندي زد و گفت بنظرم بيش از |آنكه مغرور باشند كم رو هستند  و البت دانشجويان سال اول و دوم بيشتر! و چشمكي زد.

و ادامه داد فردا اگر فرصت داشتي بيا سر كلاس مي خوام موضوعي را مطرح كنم.

و رفتم!

در ميانه هاي كلاس بحث را كشاند به اخلاق و فر هنگ! و تاثير معماري در رفتار وشيوه زندگي انسان! ار انگونه بحثهايي كه باب ميل من بود ه و هستند.

و در پايان به دانشجويانش ياد آور شد : يادمان باشد كه حتي اگر به با لاترين مدارج علمي اين رشته هم برسيم باز هم ما شخص بنايي هستيم و وارث بنايان! و چنانچه ورقه كاغذي به اسم دانشنامه اي كه داريم از ما بگيرند نبايد تا حد يك گار گر ساختمان تنزل كنيم!!! بلكه همانند معماران بي مدركي كه  كاخهاي تخت جمشيد و ايوان مداين را ساخته اند سعي كنيم كه بر تاريخ تاثير گذار باشيم!!

راستش من از صحبتهاي عالمانه آن روز استاد درسهاي فراوان گرفتم كه تا امروز نيز آويزه گوشم هستند.

بگذريم.

و اينگونه شد كه به جاي اينكه وقتم را با دانشجويان نچسب معماري بگذرانم بر حسب اتفاق اوقات بيكاريم سر از دانشكده ادبيات و علوم انساني در آوردم.

با دانشجوياني خون گرم و لبخند به لب. و چنانچه سوالي داشتي تا آنجا كه برايشان مقدور بود پاسخ مي داند  و اگر خود نمي دانستند استاد معرفي مي كردند.

پايم به كلاس بسياري از اساتيد نيز باز شد!

كلاسهاي ادبيات دكتر مير عابديني كلاس هاي تاريخ دكتر...

كلاسهاي روش تحقيق آقاي دكتر رفيع پور و كلاسهاي مردم شناسي و انسان شناسي  آقايان دكتر محمود روح الاميني كرماني و  دكتر اصغر عسكري

كلاسهاي جامعه شناسي شهري  خانم دكتر...حيف اسمش يادم نيست!

و خلاصه از كلاسهاي منطق   و ادبيات گرفته تا جغرافيا و تاريخ و جامعه شناسي! و همه اساتيد با سواد و انصافن دلسوز و با حوصله.

خلاصه  اينگونه شد كه با طيف وسيعي از دانشجويان آشنا شدم! حتي بعضي روزهاي تعطيل با  هم به كوه پيمايي مي رفتيم در گروهاي 20-30 نفره و دوستي هايي عميقي كه شكل مي گرفت.

اين سالها مصادف بود با جنگ! و موشك باران شهرها از جمله تهران.

و روزي نبود كه عكس يكي از دانشجويان به تابلو اعلانات نچسبيده باشد .شهيد... دانشجوي سال ...فالان رشته و مجلس ترحيم در مسجد دانشگاه.

....

ادامه

 

يك خاطره يك رويا يك زندگي

 يك خاطره يك رويا يك زندگي

هميشه صبح زود از خواب بر مي خاستم! نه مثل حالا.البته تا زماني كه انجا بودم.قرار بود هفته اي سه روز اما از بس خوش مي گذشت تقريبن هفته اي شش روز شده بود.

اوايل احساس غربت مي كردم و تا حدود زيادي بطالت.اما كم كم دوستان زيادي پيدا كردم.با وجودي كه شبها تا دير وقت به شب نشيني و وقت گذراني هاي بي خيالي و سبكسري هايي دوران جواني و دانشجويي مي گذشت با اين وجود من هميشه قبل از طلوع آفتاب از خواب بيدار مي شدم.

با لباس و كفش اسپرت سر بالايي پل رومي به ميدان قدس و از آنجا سلانه سلانه تا ميدان تجريش.

صبحانه را هم تقسيم كرده بودم سه جاي مختلف و هر روز يك جا.

كله پزي گوشه شمال شرقي ميدان تجريش و قهوه خانه جنوب شرقي نرسيده به ميدان.زيرزميني بود كه چندين پله مي خورد تا به سالن آن برسي.

اوايل كه هنوز كاملن مشتري دايمي نبودم سفارش مي گرفتند. ولي به مرور ديگه مي دونستند كه صبحانه چي مي خورم. مگر اينكه هوسي تازه به سرم زده باشد. در آن صورت با همان سلام و عليك و صبح به خير گفتن سفارشم را هم مي دادم.

قهوه چي بهترين املت دنيا را درست مي كرد.البت به ذايقه من.هر روز كه مي رفتم دو عدد تخم مرغ با گوجه املتي كه هميشه مزه اش را بخاطر دارم و ديگر هيچوقت چنان مزه اي را تجربه نكردم.

سلام امير آقا صبح به خير!

و هنوز چند دقيقه طول نكشيده املت صبحانه روي ميزم بود! آن كنج كنج مي نشستم. در ان وقت صبح معمولن من تنها مشتر اش بودم  و گاهي كارگر  و عمله هايي كه مجبور بودند از كله سحر تا بوق سك كار كنند اول صبح شكمشان را با لقمه اي نان و پنير و چاي شيرين سير مي كردند. شايد بعضي از انها هم جز مشتريان دايم آنجا بودند.كاهي با چند نفر از دوستان هم دانشگاهي  كه شب را پيشم مانده بودند  به جاي اينكه به درس و مشقشان برسند با من علاف به به جك گفتن و ورق ..بازي گذارنده بودند نيز سفارش صبحانه همان بود. املت مخصوص. نمي دونم چه چاشنيي به ان مي زد.

كله پزي گوشه شمال شرقرقي ميدان نيز همچنين.يك مشتري دايم بودم.اوس كاظم با آن شكم بر آمده و پيش بند كثيف با ملاقه روي كله پاچه هايي كه بخار مطبوعي از آنها بر مي خواست آب كله پاچه مي ريخت با ظرافت تمام.

صبح به خير اوس كاظم! آنوقت با لبخند پت و پهني پاسخ ميداد با صداي بلند به شاگردش مي گفت آهاي پسرر ميز آق امير را آماده كن!

و با صداي بلند مي گفت طبق معمول ؟ و من مي گفتم بله سفارش من هميشه همون بود و گاهي زبان هم اضافه ميشد!

گوشت و لاچونه و چشم! با ظرافت يك جراح گوشتها را از استخوان جدا مي كرد و به زيبايي درون يك بشقاب چيني گلسرخي مي چيد و كمي هم آب روي آن مي ريخت . آنوقت با نان داغ سنگگ با دست خودش روي ميز مي گذاشت و دوباره مثل هميشه اسرار مي كرد كه تريدش را هم امتحان كنم و من هم مثل هميشه مي گفتم نه اوس كاظم نمي تونم بخورم.

بعد وباره پشت ظرف بزرگ گله پاچه مي رفت و با صدايي كه من بشنوم مي گفت نمي دونم چه سري تو كاره هر روز كه آق امير اينجا صبحونه مي خوره براي ما پر خير و بركته اينجا چنون پر مشتري ميشه كه راه براي راه دار نمي مونه!

اوايل با نگاهايي مشكوك بر اندازم مي كرد .يه جوان با سر و وضعي نه چندان معمولي با لهجه اي عجيب و غريب آن وقت صبح...

كم كم سر صحبت را باز كرد وقتي كه رفت وامدم به آنجا بيشتر شد.

خيلي با احتياط يك روز گفت: آقا ببخشي فضولي نباشه  هرچند رسم ني از موشتري كارشو بپرسي ولي ....

گفتم مشكلي نيست اوس كاظم من دانشجو هستم هيمن دانشگاه ملي درس مي خونم مدتي مهمان شما هستم!

آنوقت: "اورز مي خوام اخه شوما اينقده كله سحر مياي كه بلا به نسبت شاطر نونوا و كله پز هم اينقده زود نمي ان.و كم كم با هم دوست و خودموني شديم! و گاهي هم از شيرين كاري ها ش برام مي گفت اگر سر كيف بود.

"يه روز صبح زود يه شوفره آومد اينجا! خيلي ادعا ش ميشد! از همون اول شروع كرد به متلك پروني و ليچار گفتن!

آخر سر سفارش پاچه و آبگوشت داد! من هم كه مونتظر بودم يه نيشي بهش بزنم بهش گفتم :زبو ناي خوبي هم داريم ميل داشته باشي يه دونشو لاي پاچه هات بزارم" آنوقت خودش با صداي بلند مي خنديد و انتظار داشت كه من هم بخندم! اما هيچ نشانه اي از خنده كه هيچ از لبخند هم در صورت من نمي ديد! اخه تقريبن متوجه نمي شدم كه چي مي گه!

بعد از مدتي حسابي خودموني شديم! و از زندگي خصوصي و خانواده اش مي گفت! در همان چند لحظه اي كه من مشغول به سق كشيدن صحبانه بودم!

از زنش  و از دختراش! كه  خجالت مي كشيدند با او در كوچه و خيابان راه برن و به دوستانشان بگن كه پدر كله پز است!

صورت بزرگ  و گوشتالودش چنان بچه گانه ميشد كه دلم مي سوخت و اشكي كه در چشمهايش حلقه مي زد. اصلن به آن هيكل بزرگ نمي آمد كه اينقدر احساساتي باشد.

آره امير خان! زنيكه گيس بريده فقط پولمو مي خواد كه خرج هزار جور بزك دوزكش كنه !

اصلن انگار نه انگار كه مام آدميم ! روزي هزار تومن بيشتر سود دخلمه ولي چه فايده! همه  ره دو دستي تقديم خانوم مي كنم ولي دريغ از يك لبخند محبت اميز! آخه اين هم شد زندگي كه من دارم!سونا و استخر جكوزي و هزار گوفت و زهر مار  و دور مهموني با دوستاي از خودش بدتر! فكر مي كنم اين روزا يه مقداري زير سرش هم بلند شده! وبا خجالت سرش را پايين مي نداخت.

من هم مي گفتم اوس كاظم فكر بد نكن.اين روزا همه همينطورن. همين خود من! الان دارم از جيب بابام خرج مي كنم ولي ماهي يه زنگ هم بهش نمي زنم!

و كلي دلداريش مي دادم! اونوقت با افسوس سري تكان مي داد و با محبت تمام مي گفت :پسرم قدر پدر و مادرت رو بدون!بعدن پشيمون نشي!

موقع رفتن يك اسكناس پنج توماني روي ميز مي گذاشتم  و مي رفتم!تا صبحانه بخورم و گپي با اوس كاظم بزنم حسابي آفتاب هم بالا امده بود . آنوقت سوار تاكسي هاي  دانشگاه مي شدم و باز هم تقريبن جز اولين دانشجوياني بودم كه وارد دانشكده ميشدم! و منتظر استاد مشاور تا قبل از رفتن به كلاس گپ و گفتگويي داشته باشيم.

و روزهايي نيز صبحانه را درطبقه  دوم دانشكده ادبيات!

و اگر هنوز حسن آقا نيامده بود و دم و دستگاه قهوه و شير شكلات و صبحانه را راه ننداخته بود مي رفتم نماز خانه و چرتي مي زدم

ادامه دارد

 

پسرک و....

سالها پيش

پسرك با دستهاي كوچكش  به لباس مادر آويخته بود!

با چشمهاي درشت و كمي نگران سر را تا منتها عليه به عقب داده تا بتواند چهره مادر را كاملن ببيند.

مادر سكه ای كف دشتش گذاشت.آفرين پسرم من همينجا منتظر مي مانم برو براي خودت از اون مغازه هرچي مي خواي بخر.

پسرك نگاهي به سكه انداخت!دقيقن نمي دانست چيست! و منظور مادر را نيز اصلن نفهميد.در ذهن يك بار جمله مادر را تكرار كرد!برو به معازه رو برو و هر چي مي خواي بخر!!!

سكه را ديده بود! اما نمي دانست به چه درد مي خوره! واژه خريدن هم برايش نا آشنا بود! اما مغازه را فهميد!

كاهي با بزرگتر ها به بازار رفته بود و ديده بود كه از مغازه اي چيزي هايي مي گيرند ولي رابطه آن سكه و خريدن را نمی توانست درك كند!

آفرين پسركم ! برو من همينجا منتطرتم!برو ...

پسرك مردد بود بين رفتن و ماندن! فاصله مادر و مغازه بسيار كم بود اما از نظر او به درازناي ابديت بود. اولين بار نا امني را حس كرد! چند قدم بر داشت و دوباره به عقب بر گشت!

مامي! تو هم با من بيا! آخه من مي تلسم!

نترس پسرم من مواطبتم! برو برو! تو ديگه براي خودت مردي شدي!

پسرك چند قدم بر داشت.ترسيد. قبلن هم ترسيده بود.وقتي كه سرما خورد و سينه پهلو كرد و پرستارها با آن سرنگهاي بزرگ چندين بار به سراغش آمده بودند. اما فرق مي كرد اين بار . اخه اون زمان مادر در كنارش بود و دستهاي كوچكش را در دستهاي گرم و مهربانش گرفته بود.با وجودي كه مي ترسيد و درد سرنگ امانش را بريده بود اما دستهاي مادر به او آرامش مي داد. از درد اشك مي ريخت اما گرماي محبت دست مادر تسكين مي داد همه دردهايش را.

مامي تو مي گي بلم؟بله پسرم برو !باشه چون تو مي گي مي لم!

با هر قدم نظري هم به پشت سر مي انداخت.مادر همچنان ايستاده بود با لبخندي بر لب.لبخند مادر مايه دلگرمي بود.

در دل گفت ماما مواظبمه! وارد مغازه شد. سلام آقا مامانم گفت چيز بخر!

پيرمرد فروشنده با لبخند گفت : عليك سلام ماشالا پسر خوب! مامان نگفت چي بخر!؟

نه "فقط گفت بخر"

و سر به زير انداخت.پير مرد يك آبنبات چوبي به اندازه كف دست  به همراه  چند شكلات به پسرك داد . پسرك خواست از مغازه خارج بشه كه پير مرد صدايش زد. پسرم بقيه پولت و متعاقب آن تعدادي سكه زرد رنگ كوچك در كف دست پسرك ريخت و گفت محكم بگير گم نشه!

نگاهي به اطراف انداخت! ساق پاهاي زيادي در رفت و آمد بودند همراه با گفشهاي براق پاشنه بلند!

اولين خريد به تنهايي و اولين چيزهايي كه در ذهن  آن كودك نقش بسته كفشهاي پاشنه بلند براق  و ساق پاهاي .....

از مغازه كه بيرون آمد مادر با لبخند منتظرش بود. تنها چهر ه اي كه از آن روز در خاطر ش مانده چهره خندان مادر...

مامان؟ دلم برات تنگ شده .خیلی دلم برات تنگه....

پ.ن:بیش از یک سال پیش نوشته  شداما خوب وقتی که دل تنگ میشه چکار باید کرد؟

 

رد پا

 

 

راه رفتن با پاي بر هنه  بر روي ماسه هاي نمناك  ساحل احساس خوشايندي  بود. دست قوي پدر را در دستم گرفته بودم و سعي مي كردم همپاي ايشان  راه بروم.

همه چيز به نظرم عالي بود.در كنار پدر بودن.حس خوب امنيت و آرامش.گاهي سرم را بلند مي كردم و به چهره پدر نگاهي مي انداختم.مثل هميشه استوار با قامتي خدنگ.و لبخندي ملايم بر لب كه بعد از مرگ مادر كمتر و كمتر شده بود.بجز مواردي خاص و روز هايي اينچنين.

پدر يه داستان برام بگو!

انگار كه انديشه هاي دور و دراز پدر را بر هم زده باشم!

داستان؟ حتمن!

و مثل هميشه شعري از شاهنامه را خواند! زيبا و آهنگين.هميشه اينگونه بود.بعد از اينكه شعر را مي خواند شروع به تعريف داستانش مي كرد!

..و گاهي اينگونهi

 داستانها را برام مي گفت. رستم و سهراب. زال و رودابه  و.....

چقدر شيوا و متين. و با بلاغت و فصاحت! هر چند شعر ها را نمي فهميدم اما انگار كه خودش بداند شروع مي كرد به گفتن داستان. و من فقط گوشم به اهنگ صدايش بود و بس. همين برايم كافي بود.

در ان روز آفتابي اوايل پاييز با يك تا  شلوارك لي و ديگر هيچ دست در دست پدر. مي دانستم عمر اين لحظات بسيار كوتاه است و ممكنه چندين ما طول بكشد تا دوباره همديگر را ببينيم.و زمانهاي ديدار چه كوتاه بود . به سرعت يك چشم به هم زدن. اما زمان فراق عجب طولاني و به نظر پايان نا پذير.قلبم مثل گنجشككي  كوچك د ر قفسه سينه بي تابي مي كرد! هميشه نگران بودم. اگر پدر برود و ديگر هر گز باز نگردد چي؟همانگونه كه مادر ديگر نيامد.

اصلن داستان را نشنيد م. ظاهرن مدتي بود كه پدر داستان را به پايان رسانده بود و همچنان با قدمهاي آهسته حركت مي كرديم.فهميد پدر.

امير كيهان! خيلي تو فكري پسرم! هنوز براي شما زوده اينقدر به فكر فرو  بري! و مي گفتم كاش پدر از دل من خبر داشت. از خوابهاي آشفته ام. از احساس دلتنگي ام براي ايشان! و از پر خاشگر هاي بي موردم هنگامي كه از تنهايي و غربت به تنگ مي آمدم!

و از آرامشي كه خودم به خودم تحميل مي كردم.مگر چار ه اي ديگر هم بود.

پدر؟

بفر ماييد آقا! آقا صدايم مي كرد(و هنوز هم مي كند)

كي بر مي گردي؟رو برويم ايستاد! سر بلند كردم  اما سعي  كردم كه نگاهم به نگاهش نيفتد.آخر مي دانستم كه رد اشك را در چشمهايم خواهد ديد و غرور اين اجازه را به من نمي داد.

آقا من كه هنوز همينجا هستم! و باز هم به زودي به ديدنت خواهم امد.

دلتنگ ميشوي امير ؟ نه پدر! زياد نه! و خودم به خودم دروغ مي گفتم .

لحظات ديدارش با تمام وجود مي بلعيدم.معدود زمانهايي كه با هم بوديم و در كنار هم قدم مي زديم برايم بهترين اوقات زنديگيم محسوب مي شوند.هنگامي كه زير باران قديم مي زديم بوي خاصي مي داد تن پدر.بويي آشنا و لذت بخش و به ياد ماندني.

پدر رفت و من ماندم و تنهايي و تنهايي!

فر دا همان موقع به جاي ديروز رفتم جايي كه با پدر در كنار ساحل بر روي ماسه ها قدم زده بوديم.دو رد پا همچنان مانده بودند.  يكي كوچك و ديگري بزرگ.

رد پاها را به نظاره نشستم  شايد بيش از يك ساعت. و چه دلخوشي فرحبخشي.من و پدر اينجا در كنار هم قدم زده بوديم و رد پاهايمان ماندگار.

از ان پس هر روز در همان ساعت به ديدار رد پاي پدر م رفتم . رد پاهايي كه هر روز كم رنگتر و كم رنگتر مي شدند.

يك روز ديگر از رد پا ها اثري نبود تمام مسير را رفتم شايد اثري مانده باشد.اما نبود. در آخرين لحظه رد كمرنگي از آخرين نقطه اي كه پدر روبرويم نشست هنوز مانده بود.سنگ ريز هايي را جمع كردم و در حاشيه رد پا گذاشتم شايد اين اثر چند روز بيشتر دوام بياورد.

تنها كاري كه از دستم بر مي امد!

موجهاي اب با آرمش  به كناره هاي ساحل ماسه اي بر خورد مي كردند  و كف سفيد خوشرنگي را بر جاي مي گذاشتند. صداي موج همانند زمرمه لالايي مادر انه اي بود آرامش بخش.دلم مي خواست در كنار ان رد در حال محو شدن لحظه اي بخوابم.پلكهايم سنگين بودسر در كنار رد پا پدر گذاشتم . و حس كردم كه در آغوش پدر هستم .

چشمهاي درشت و زيباي پدر پر از اشك بود.فكر مي كردم خواب مي بينم!

امير ؟آقا؟ پسرم چرا اينجا خوابيدي! و نگاهش به رد پاي در حال محو شدن  خويش.....

تولد نا کام ....

تولد ناكام.....

ساعتها در زير باران بهاري راه رفته بود.خسته و مانده.حالا تاريكي هم به آن اضافه شده بود.

سرد نبود. اما تمام اعضا ي بدنش خيس بود . و اين تا حدودي آزارش مي داد.هنوز تا رسيدن به مقصد

فاصله اي بود به درازناي ابديت در نظرش.

بايد پناهي مي جست.

آها .. همین خوبه! پيش خود نجوا كرد.

درخت كهنسال بلوط! قسمتي از تنه اش خالي  نشانه  زخم زمانه!و يك قسمت از شاخه هاي ستبرش

خشكيده.

به درون تنه خالي درخت خزيد.چمباتمه نشت. همانند كودكي در زهدان مادر.

كمي جابجا شد . آها ... حالا بهتر شد.لا اقل در امانم از باران و تاريكي و كمي هم خستكي در مي كنم. تا صبح .

سرش را به تنه درخت تكيه داد. .احساس آرامشي عجيب!

انگار كودكي به آغوش مادر پناه برده.امن ترين جاي دنيا.ايمن از همه آسيبهاي زمانه....

رخوت و آرامش و زمرمه اي محبت آميز .صدايي كه مدتها از شنيدنش محروم بود.انگاردرخت پير با او حرف ميزد.

درد دل مي كرد. از زمانه و رنجها مي گفت! قصه اي براي كودكش.كودك نيم خفته اش!

صداي رعد  و متاقب ان جهش برق! اما اينها نمي توانست آرامش ان دو را بر هم بزند. ترنم باران زمزمه اي بود همراه  آهنگ رعد و برق.

....

عميق ترين وآرام ترين خوابي كه در عمرش تجربه كرده بود.

رعدي زد و برقي جهيد! از شدت ضربه به بيرون از شكاف تنه درخت پرتاب شد و شاخه هاي خشك درخت نيز دستخوش آتش ويرانگر ساعقه.

مادر و كودك در كنار هم آرميده بودند.

پری دریایی

سپتمبر هميشه ماه طوفانهاي دريايي ست.براي من ماهي بس  دلهره آور اما

دوست داشتني.

ماه امتحان پس دادن.تنها طوفانهاي سهمگين هستنمد كه مي توانند نقص كارهاي مرا عيان كنند.

هيچ مهندس خبره اي نمي تواند مانند يك طوفان مهيب نفصهاي پنهان يك سازه عظيم دريايي را نمايان كند

آخرين مراحل ساخت يك سكو به پايان رسيده بود.

سازه اي به طول بيش از 100 متر و عرض 50 متر.در 4 طبقه مجزا.و پد هلي كوپتر در آخرين طبقه و در انتهاي گوشه سمت راست.

ارتفاع دلكل بيش از 30 متر و شمعهاي پايه سكو تا 25 متر نشسته در آب و بيش از بيست متر نيز در گل كف دريا فرو رفته.

سازه اي تمام فولادي.با بر آورد عمري pحدود 30 سال.

با كارگاه جداگانه براي تعميرات و اتاقهاي خواب گارگران كه مجبور بودند هر كدام مدت 15 روز بطور شبانه روز در آنجا كار و استراحت نمايند و رستوران و آشپزخانه و يك پناه گاه براي لنگر انداختن شناورهايي كه مايحتاج مورد نياز و احيانا مصدومين را از آنجا به خشكي منتقل نمايند.و چند سويت شيك براي مهندسين و ناظرين كار.

تا اينحا سعي كردم نمايي كلي از يك سازه دريايي را به شما بنمايانم.

10 سپتمبر ساعت 9 صبخ هليكوپتر آماده بود تا مرا براي بازديد نهايي و كنترل به مقصد برساند.

فاصله سكو از خشكي خدود 60 مايل دريايي ست.اما من ترجيح دادم كه با يك شناور تند رو به آنجا بروم.چرا خود نيز نمي دانم.اين هم از همان كارهايي ست كه مختص خود من است.

فاصله 60 مايلي را با سرعت20 نات حدود 3 ساعت و نيم طي كرديم.

شناور در محل مورد نظر پهلو گرفت.از پله هاي اكوموديشن(نمي دانم لغتش چيه در فارسي)بالا رفتم.

مسول سكو كه مهندس ارشد بود به استقبالم آمد.از قبل همديگر را ميشناختيم.

گاهي در بعضي از طراخي قسمتها از دانش و تجربه ايشان استفاده هاي زيادي كرده بودم.تقريباحدود ۱5 سال از من بزرگتر بود و سرد و گرم روز گار چشيده.و به همان اندازه نيز به كار من ايمان داشت.اما خودم ...!!

به كپتن شناور گفتم كه برود من خواهم ماند.هنگام برگشتن تماس خواهم گرفت

وقت زيادي براي بازديد نمانده بود.بنابر اين به كابين مخصوص رفتم.با مهندسين ارشد گپ و گفتگويي و پذيرايي مختصر تا وقت شام.

به عرشه رفتم.غروب دريا هميشه زيبا و غم انگيز است.براي لحظاتي به غروب خورشيد در پهنه بيكران دريا نگاه كردم.تا چشم كار مي كرد آب بود و آب و موج بود و موج واما امواج ملايم.

.شب استراحت خوبي كردم.

صبح اول وقت بيدار شدم.

چك ليستها را برداشتم و لباس كار پوشيدم.

شروع به بازديد تمام قسمتهاي مختلف كردم.از حساس ترين قسمتها شروع كردم.چند نفر از كار گران را خوب مي شناختم و دو نفر از آنان به همراه سر مهندس همراهيم مي كردند.

چك كردن سازه بيش از 5 ساعت كار مداوم به طول انجاميد.تمامي مفاصل .حقاظهاي كاتدي.موج گيرها و ضربه گيرها و.....

مي دانيد كه طراحي يك سازه ثابت در محيط سيال چه كار دشواري است.

تمامي نيروهاي موجود را بايستي بر آورد كرد فشارهاي امواج .چرخشي و پيچشي وامواج سینوسي موجهاي كوتاه و بلند و....

فشار موج بر هر ستون بايستي جداگانه محاسبه شود و...در اينجا قصد ندارم سر خواننده را با مباحث فني به درد آورم.

به هر حال كار سخت تا ساعت خدودساعت 15 و نزديك غروب آفتاب ادامه داشت.

دوشي گرفتم و عصرانه اي در كابين صرف شدوهيچ اشكال عمده اي وجود نداشت.و از اين بابت احساس رضايت مي كردم.احساسي از رضايت و غرور.مانند اين بود كه تيم كاري من در يك مسابقه جهاني برنده كاپ شده باشد.

بعد از كمي استراحت.خواهش كردم كه يك صندلي راحتي در بلند ترين نقطه عرشه براي من بگذارند.

بر روي صندلي لم دادم.سيگاري روشن كردم و چند جرعه با رضايت از فنجان قهوه اي كه درروی  ميز كنار دستم بود نوشيدم.

چشم به دور دستهاي دريا دوختم.خورشيد درحال افول بود و منظره وهم انگيزي بوجود آورده بود.

امواج به آرامي ومانند تپه ماهورهاي صحرا در حركت بودند.بي صدا و با سرعتي حيرت آور.طوري بي صدا بودند كه فكر مي كردي اصلا حركتي وجود ندارد و فقط  کوه هايي از آب هستند كه بر جاي خود ايستاده اند.

تنها وقتي که به پايه هاي سكو برخورد مي كردند ميشد صداي وحشت آور آن امواج سهمگين راشنيد.و در اين لحظات دلهره عجيبي به جان من چنگ مي انداخت.اما سگو چنان استوار و محكم بود كه كوچكترين لرزشي را در آن نمی شد حس کرد ..و اين بايث رضايت خاطر و غرور بيشتر من ميشد.

همچنان كه به سيگار پك ميزدم ناگهان در نقطه اي از دريا در فاصله 100 متري موجودي نظرم راجلب كرد.

خوب كه دقت كردم دختري بود با موهاي بلند و بلوند.

پريشان بر روي امواح.و همچون بالريني ماهر با صداي امواج مي قصيد و ميچرخيد.

لبخند شيريني بر لبهايش نقش بسته بود.فاصله اش با سكو و من به كمتر از 20 متر رسيده بود.به وضوخ صداي او را مي شنيدم كه مرا به يك رقص دونفره دعوت مي كرد.

به خودم نهيب زدم اين يك خيال است مواظب باش.اما لطافت پوست و لبخند مليح و چشمهاي افسونگرش همه و همه گواهي بر واقعي بودن آن رويا ميداد.

چند بار با صداي بلند دعوتش را رد كردم.اما هر بار با ايما و اشاره و با صدايي به لطافت زيباترين موسيقي ها مرا دعوت كرد.

و من ديگر تاب مقاومت نداشتم.

و در يك لحظه از خود بيخود شدم و به درون امواج خروشان پريدم.

.......................................

...................................................................

............................................................................

لابد فكر مي كنيد كه بعد از چند روز لاشه باد كرده مهندس راوي داستان را از دريا گرفتند در حالي كه قسمتهايي از بدنش را ماهيان خورده بودند!!؟

حير اصلا هم اينطور نيست.!!!

جريان از اين قرار بود كه آن شب ميهمان يكي از دوستانم بودم.شب بسيار خوبي بود و بسيار هم هوا خنك و دل چسب بود.

از دوستم خواهش كردم كه تخت مرا در حياط خانه بگذارد تا از هواي آزاد بيرون لذت ببرم.

ايشان هم تخت مرا در كنار حوض گذاشته بود.و من در حال خواب غلت  زده بودم و درون خوض افتا ده بودم.اصلا هم نگران نباشيد زيرا عمق خوض از نيم متر هم كمتربود. و حتي يك بچه گربه هم در آن خفه نمي شود.

...........................

پ.ن:وبلاگ داشت دیگه زیادی خاک می خورد! راستش چیزی برای نوشتن ندارم فعلن.بنا بر این به بز رگواری خودتون ببخشید  و این داستان قدیمی را از آرشیو  دوباره اینچا کپی کردم

ماه نیمه شب 3

ماه نيمه شب3

تاريكي و آرامش! عجيبه!  احساس سبكبالي مي كرد. كوره راه پر پيچ و خم همراه با شيب هاي تند! با اين وجود به شب روي عادت داشت.و كوره راه نيز راهي آشنا بود كه بار ها و بار ها در طي ساليان از آن گذر کرده بود ! به ياد آورد زماني كه پدر او را بر روي شانه هاي مردانه خود بار  ها و بار ها در ايام كوچ ايل و رفتن به ييلاق و قشلاق آن را طي كرده و در طول مسير پدر شعر هاي شاهنامه را زمزمه كرده بود . آهنگين و لذت بخش . حتي اگر "كوهيار " يك كلمه اش را نفهيمده بود . اما از آهنگ صداي پدر لذت مي برد.

بابا؟ سهراب كيه؟ و پدر به زباني ساده توضيح مي داد و همراه با توضيح قطره اي اشك از گوشه چشم پدر سرازير مي شد. بار ها و بار ها ديده بود. وقتي كه داستان سياوش را مي خواند! يا كشته شدن بهمن! يا جنگ رستم و سهراب.

بيش از نيمي از زندگي اش را در اين مسير طي كرده بود!

اما در نبود پدر ديگر ميلي به ييلاق و قشلاق نبود.بعد از اتمام تحصيلات با سرمايه اي كه از پدر مانده بود و مقداري وام دامداري مدرني ايجاد كرده بود.

نا خود آگاه لبخند بر لبش نشست!

پسرم "كوهيار" مي داني "تاج ماه " دانشگاه قبول شده؟ اين را مادر گفته بود! مي گن پرستاري .

و كوهيار خيالش راحت شد .خوبه لا اقل تا چهار سال ديگه .خدا بزرگه شايد تا اون موقع پدرش راضي شد.!

تقريبن همزمان فارغ التحصيل شدند و "تاج ماه" مسول راه اندازي خانه بهداشت .

پايش به قطعه سنگي بر خورد كرد! سكندري خورد . به زحمت توانست از  به زمين افتادن خود جلو گيري كند.به خود آمد و با دقت بيشتري شروع به پايين رفتن از سراشيبي تند كرد.تفنگ را روي شانه جابجا كرد نگاهي به شرق انداخت. هنوز ماه از پشت كوه بيرون نيامده بود.پيش خود فكر كرد تا من برسم ماه هم طلوع مي كنه! حد اكثر يك ساعت ديگر...

..............................

صداي پارس سگهاي ايل از دور بگوش مي رسيد! كمتر از نيم ساعت ديگر پياده روي!آخرين شیب كوه را طي كرد به فاصله كمي رودخانه  و بوي علفهاي تازه! در قشلاق بهار شروع شده بود. با خود گفت امسال بهار زودتر از هر سال شروع شده. بايد سال خوبي باشه!

شبنم نشسته بر روي علفها را احساس كرد! خم شد مشتي گياه چيد ! هنوز چندان بلند نشده بودند. آنها را بوييد بوي ريشه هاي بيرون آمده از خاك تازه باران خورده.خاك را خوب مي شناخت و آب را هم . همه عناصر اين محيط برايش آشنا بودند و  سخت به آنها وابسته بود! نفس عميقي كشيد! احساس آرامشي تو ام با دلهره! و اين دلهره را به حساب ديدار قريب الوقوع "تاج ماه " گذاشت.

..............................

كمي مانده به دهكده قدمهايش را آهسته كرد.تا محل وعده گاه فاصله اي نبود.دهكده در دهانه ي تنگه اي در دامنه كوه قرار داشت.ايمن از بادهاي سر د زمستان.نور كمرنگ تك و توك چراغهايي كه روشن بود از روزن بعضي خانه ها به بيرون تراوش مي كرد .دهكده همانند توده سياهي در تاريكي آرميده بود .همه چي به طرز مشكوكي آرام بود.جتي پارس سگي و يا صداي زنگوله بزقاله اي نيز بگوش نمي رسيد.

به كنار چشمه رسيد.درختان بيد در پايين دست چشمه  همه در يك رديف و شاخه هايشان در هم تنيده شده بود.تمشكهاي وحشي از شاخه سار بيد ها بالا رفته  و ديواره نفوذ نا پذير را بوجود آورده بودند.حتي نسيمي هر چند خفيف نيز نمي وزيد .همه جا را سكوتي عميق فرا گرفته بود.مشتي آب به صورتش زد.و مشتي نوشيد.سردي آب لرزشي خفيف در تنش بوجود آورد.با دستمال صورتش را خشك كرد. ماه از گوشه كوه در حال طلوع بود.زمزمه جوشیدن چشمه از دل خاک خوش آوا ترین آهنگها را در ذهنش تداعی کرد. زایش و زایش! زندگی همین است زلال و گوارا  همانند آب چشمه و گل آلود و خشن همانند سیل در بستر رودخانه ای که سالها خشک بوده! پیش خود اندیشید کوهیار"

از جا بلند شد.نزديك ترين جا به حاشيه دهكده. همان جاي هميشگي.قرص ماه كامل شد.دلش از سينه داشت بيرون ميزد.صداي ضربان قلب خود را مي شنيد.ديدار يار نزديك است."تاج ماه " را خواهم ديد.حرفهام را باهاش ميزنم.اگر واقعن خواهان منه بايد كمي هم او از خود گذشتگي كنه!اما براش سخت بو.د كه به تاج ماه پيشنهاد فرار كند.

نه حتمن اين دفعه خواهم گفت: "تاج ماه" من. عشق من . بيا با هم فرار كنيم . بعد از مدتي پدرت ما را خواهد بخشيد.مطمين باش. آخر او كه به غير از تو كسي را نداره. من هم تمام عمر نوكريش را مي كنم! اما دوباره پشيمان شد. نه ! فرار در طايفه ننگه! "محراب خان" ديگر هيچ وقت نخواهد توانست در ايل سر خود را بالا نگاه دارد. مطمنم اول هر دوي ما را مي كشه و بعد هم خودشو خلاص مي كنه!

از خير اين فكر گذشت.  همه دار و ندارم را به اسمش قباله مي كنم! ديگه چي مي خواد!

همه خانها و ريش سفيدان منطقه را با خودم ميارم خواستگاري! اونو توي رو در وبايستي مي ندازند. دلش كه از سنگ نيست! و برای لحظه ای قبول کردن پدر تاجماه و صدای هلهله زنان ایل! و لبخند زیبا و شرم آگین تاجماه! صدای دهل و سرنا و رفص جوانان ... رویای شیرینی بود در ذهن کوهیار که مثل برق و باد گذشت.

نفس عميقي كشيد و صداي جغد را سه با ر تكرار كرد!

هوهو هووووووو هو هو هوووووو هو هو هوو...

.....................

سوزشي در زير كتف چپ احساس كرد و متعاقب آن ظربه اي شديد!سعي كرد زمين نخورد اما تحمل ضربه بسيار سخت بود! با صورت به زمين افتاد.تفنگ را تكيه كاه كرد و سعي كرد دوباره بنشيند . اما تواني در بندش نبود!

صداي تير در كوهستان پيچيد!

............................

حراميان ديشب تعدادي  گله را  از آغل دزديده اند! امشب را بايد تا صبح هوشيار باشيد! "محراب خان " اين را به دو نفر از جوانان ايل گفت! تفنگهايتان را بر داريد و در اطراف كمين كنيد.اگر جنبنده اي ديديد با تير بزنيد!

.........

مردم آبادي با صداي تير از خانه هاي خود بيرون آمدند ! نيازي به چراغ نبود. ماه نيمه شب  همه جا را مانند روز روشن كرده بود.مردان و زنان هر كدام با شتاب به محل تير اندازي  مي دويدند! " تاج ماه " اما چهره مي خراشيد و مي دويد!

قبل از او چند نفر بالاي سر "كوهيار " بودند .محراب خان با طمعنينه در حالي كه سبيلهاي سفيد و آويخته اش را تاب مي داد تفنگش را به دست گرفت و راه افتاد!

"كوهيار "است . اين را يكي ار مردان گفت! و بانك بر آورد و تفنگ را بر زمين كوبيد! با ناخن پيشانيش را خراشيد .خون فوراه زد.

زنان شيون كنان صورتهاي خود را مي خراشيدند! تاجماه بالاي سر كوهيار رسيد!شرم دخترانه را فراموش كرد!دست زير سر" کوهيار "گذاشت و سرش را بر زانو!صورت  "کوهیار"  را به سمت نور مهتاب گرفت ! لرزش خفيفي در لبهاي كوهيار احساس كرد!

آهاي همه كسم  كوهيار ؟ منم تاج ماه!و چهره بر چهره " کوهیار "گذاشت!خون مثل آب چشمه  از زير کتف و سينه  کو هيار به بيرون مي جهيد!  خون گرم و جاندار .تاج ماه کف دستش را روی زخم گذاشت . فشار بیرون جهیدن  خون را بر کف دست خود احساس کرد  و فشار هر لحظه کمتر و کمتر میشد.

صداي پچ پچ بعضي از مردان به گوش رسيد! محراب خان كار خودش را كرد!

سماجت كوهيار آخر كار دستش داد.

محراب خان نگاهي به دخترش انداخت و اندام رشيد كوهيار كه بر زمين افتاده بود . خواست به تاجماه تشر بزند كه بر خيزد اما چيزي نگفت!

صداي پچ پچ بلند تر شد! نقشه محراب خان بود! مي خواست هر طور شده  كوهيار را از بين ببره!

الهي خير نبيننه! حق نان و نمك پدر كوهيار كورش كنه! لا اقل حق فاميلي را ادا مي كرد!

........

"كوهيار " منم تاج ماه ! چشماتو باز كن كوهيار! دلم مي خواد براي آخرين بار هم كه شده چشمهاتو ببينم!

كوهيار ! ؟احساس كرد كه چشمهاي "كوهيار "كمي باز شده و لبخندي محو در گوشه لبهايش! اولين بار بود كه اينقدر خود و كوهيار را به هم نزديك مي ديد ! كسي به او توجه نداشت! همه مردان و زنان مويه وزاري مي كردند!

"تاجماه " به آرامي تفنگ را از كنار كوهيار بر داشت! لول تفنگ را زير كتف خود گذاشت و ماشه را كشيد! كوه يار تو را تنها نمي زارم عزيم ! و دو چهره مه تاب گون در كنار هم  هر دو  به رنگ مهتاب!

در همان هنگام با آواز بلند يكي از مردان ايل مويه مي كرد! همراه با زمزمه زنان

آي كوهيار! عقاب بلند پرواز كوهستان!

معشوقه ات را ببين كه همانند غنچه  از شاخه چيده شده پر پر گشته!

آي كوهيار  كو هيار! پشت و پناه مردان و زنان ايل بودي!

تير نامردمان ناجوانمردانه تورا كشت! و كمر ايل را شكست!

آي كوهيار عقاب بلند پرواز كوهستان

تاجماه ات را ببين كه هنوز از قله كوه طلوع نكرده غروب كرد!

تاجماه! غزال سیه چشم !با خون "کوهیار چهر ه ات را خضاب  کن!

تا رنگ پریده ات از زیبایی ات نکاهد !

آی پلنگ کوهستان!کوهیار! رفیقانت همه غمگین نشسته اند

و دختر کان ایل از غم ات سیاه پوش.

و داستان عشق و جوانی و زیبایی تو و تاجماه تا سالهای سال ورد زبان  آواز خوانان ایل در عزا و عروسی خواهد بود.

خوشا به حال تو کوهیار که سر در دامن یار و با زخم گلوله مردی ..

آي كوهيار مردانه مردي و مر د  و  تا پاي جان وفا دار به عشق

مبارکتان باد اینگونه  عاشقانه مردن

...........................

پ.ن: اگر دير اين پست را نوشتم  بدانيد كه فقط و فقط بخاطر پايان آن بود و بس كه دلم نمي خواست اين داستان اينگونه بپايان برسد ! ولي رسيد. به هر حال همه داستانها كه پايانشان آنگونه نيست كه ما دوست داريم!

پ.ن: و این داستان کشته شدن جوانان به دست پیران بار ها و بار ها در این مملکت تکرار شده و باز هم تکرار خواهد شد.

 

ماه نیمه شب2

ماه نيمه شب 2

نگاهي به آسمان انداخت!شفاف شفاف و ستاره ها به وضوح تمام در پهنه آسمان می درخشیدند.پيش خودش گفت: ظاهرن هر چه هوا سرد تر باشه آسمان شفاف تره!!

چشمش ديگر به تاريكي عادت كرده بود و رراه رفتن آسانتر.باريكه راه  پر پيچ و خم را ميشد تا مسافتي در پرتو نور ستاره ها ديد.

پيش خود حساب كرد لا اقل 3 ساعت ديگه ميرسم. وقت زياده  شب تازه از نيمه گذشته!

شيب كوه تند تر شد و بوته هاي گون و درختچه هاي بادام  كوهي منظره اي وهم آلود بوجود آورده بودند.سكوت و سكوت . فقط صداي قدمهاي خود را مي شنيد كه با صدايي خفه و آهنگي يگنواخت به زحمت به گوش مي رسيدند!

هرچه از ارتفاع پايينتر ميامد احساس مي كرد كه از سوز سر ما كاسته ميشد.

هر لحظه ذهنش مورد هجوم هزاران انديشه قرار مي گرفت!وقتي ديدمش  اولين حرفي كه مي خوام بزنم چي باشد؟  مطمينن تمام شب منتظرم بوده!نكنه خوابش ببره و بيدار نشه! اما نه! اون منتظر ميماند.هميشه همينطوره! هميشه چشم براهم بوده! نشده تا حالا يك بار بيام و اون سر قرار نياد! بجز آن يكبار كه دير آمد! دليلش هم زن زايمان زن مش رحمان بود و همه اهالي قشلاق بيدار بودند! و"تاجماه" براي اينكه ديده نشه و بتونه سر قرار بياد با مشكل مواجه شد!

آره "تاجماه "حتمن  تمام شب نخوابيده تا من بيام!

در تمام طول پاييز و زمستان هر وقت "كوهيار" براي ديدن "تاجماه "  از ییلاق به قشلاق ميامد در گوشه اي دنج  و در فاصله اي معين از آبادي سه بار صداي جغد در مياورد. " ه ه هو وو هو ... ه ه هوووو هو... ه ه هووو هووو" و بعد دوبار .

قلبش براي ديدار يار مي خواست از سينه بيرون بپره! تمام تنش داغ ميشد! دستش ميلرزيد ! و هيحان تمام وجودش را فرا مي گرفت.  و تا سايه "تاجماه را از دور ميديد  دوباره آرام مي گرفت! "تاجماه با قد رعنا  خرامان به سويش ميامد ! در كنار هم مي نشستند و ساعتي را به جرف زند و نجوا مي گذراندند . هيچ وقت بعد از رفتن يادش نمي ماند كه چي به هم گفتن!هر چه بود حرفهاي عاشقانه بود وبس!و دستهايي كه در هم  گره مي خورد و چهر  در چهر ه در تاريكي و در نهايت بوسه اي از گونه تاجماه" و هر دو گر مي گرفتند و از خجالت و از هيجان! و سپس همانطور كه آمده بود مي رفت و تا وقتي كه تاجماه در پشت پرچين نا پديد نمي شد" كوهيار" همچنان نظاره گرش بود!

غرق در اين تخيلات بود كه نزديك به دامنه  كوه رسيده بود. سوز سرما ديگه وجود نداشت و زمين اينجا نيز  يخ نزده بود! ميشد بوي علفهايي كه تازه روييده ه بودند را استشمام كرد .هواي  قشلاق ديگر زمستاني نيست" پيش خود نجوا كرد "كوهيار".

مسافتي مانده بود ! بايد رودخانه كوچكي را رد مي كرد و بعد چند كيلومتر در دشت راه مي پيمود  و محل اتراق  دامنه كوه مقابل!

راهي نمانده . اين را طوري گفت كه خود صداي خود را شنيد!

............

بيشتر از پنج بار به خواستگاريش رفته بود! تمام ريش سفيدان ايل را با خود برده بود. چندين بار !

اما پدر" تاجماه" زير بار نمي رفت.

آقا جان دخترمه اختيارش را دارم! نمي خوام بدم مگر زوره.

"بهرام بيگ" خصوصي از پدر "تاجماه " پرسيد: آخر عزيز من  چرا اينقدر با وصلت اين دو جوان مخالفي ؟ به همين شاهزاده حمزه اگر من دختر داشتم منتش را مي كشيدم ! اصلن خودت هم ميداني "كوهيار" در هر خانه دختر داري بره هيچ كس جواب رد بهش نمي ده! آخر نمي دانم چرا تو اينقدر لجبازي مي كني! نا سلامتي قوم و خويش هم كه هستي!كوهيار درسخوانده س فهميده س .با دل وجراته. مهمان نوازه تمام ايلات منظقه اورا مي شناسند  و در عروسي و عزاي همه شركت مي كنه! اصلن خود ت را بگو؟ چقدر به خودت خدمت كرده! ؟ بگو نكرده؟ وقتي به گله گوسفندات بيماري افتاد كي بود همه آنها را مداوا كرد؟

كي بود؟ هان؟ مگر همين دكتر " كوهيار " نبود؟

پدر "تاجماه"  با عصبانيت و صداي بلند گفت: هه هه دكتر؟ !! دكتر الاغها و گاوها! اين هم شد دكتر!! و با تمسخر تمام بر روی کلمه "دکتر" تاکید کرد.

و بهرام بيگ  با همان آرامش و طما نينه هميشگي گفت :" محراب خان" دوران دوران جديده حالا ديگه براي مرغها و خروسها هم دكتر متخصص هست!

محراب خان گفت براي من عيبه كه دامادم  دكتر حيوانات باشه! و اين جمله را جوري ادا كرد كه انگار دامپزشك بودن ننگ ترين شغل دنياست!

و ادامه داد آخر مرد زندگي هم نيست! الان چند ساله كه قشلاق نيامده! زمينهاي كشاوزي پدر خدا بيامرزش را هم داده به رعيتي !

ول خرجه! ماجرا جوه! هر جا عروسيه او چند تا گوسفند به عروس و داماد هديه ميده! هر جا عزاست و چند گوسفند مي فرسته براي عزا دارا ! به همين زودي هر چه از پدر خدا بيامرزش براش مانده را به باد هوا مي ده!

هر روز با رفقاش به  بهانه شكار از اين كوه به آن كوه و از اين دره به آن دره!

اصلن معلوم نيست  با كي  ميا دو با كي ميره! رفقاش چه كساني هستند!

"بهرام بيگ" گفت پدر آمرزيده  "كوهيار"  دكتره درس خوانده س! دامداري داره ! پروار بندي  داره! بيست نفر از جواناي آبادي براش كار مي كنند! آنوقت تو انتظار داري مثل قديم عصا دست بگيره و چوپاني كنه و ييلاق قشلاق ببره گله را! آخه اين چه حرفيه برا در من! دست بر دار از اين همه بهانه تراشي!

"كوهيار" حاظره بخاطر "تاجماه " هر كاري كه تو بگي انجام بده! آن زمين آبي "گرگ  دره" را هم حاظره به نام تو قباله كنه!

ظاهرن "محراب  خان" كمي نرم شده بود با شنيدن اسم زمين "گرگ دره"! اما دوباره گفت نه نه ! اين وصلت  امكان نداره سر بگيره!

در تمام اين دو سه سال "تاجماه " همچنان ساكت و صامت بود! سالها بود كه او و كوهيار به هم دل باخته بودند و البته تا قبل از خواستگاری كسي بجر مادر كوهيار نمي دا نست . حتي قبل از اينكه  "كوهيار "براي ادامه تحصیل  ترك ديار كنه! قبل از رفتن به هم قول داده بودند كه وفادار بمانند و مانده بودند!

همه جوانان روستاهاي اطراف مي دانستند كه "كوهيار" خاطر خواه "تاجماه " است . علاوه بر اينكه بسياري به احترام كوهيار به خواستگاري "تاجماه" نمي رفتند  و اگر كساني هم بودند از ترس كوهيار و دوستانش جرات پا پيش گذاشتن نداشتند! مي دانستند كه اگر كسي براي خواستگاري "تاجماه" در خانه محراب خان " بره حتمن گوشمالي سختي خواهد خورد!

.............

ادامه

 

ماه نیمه شب 1

ماه نيمه شب 1

روي  رختخواب نيم  خيز شد!خواب بدي ديده بود.دستي به پيشاني كشيد و عرق سرد نشسته بر پيشاني را با كف دست پاك كرد.

تشنه اش بود.همانطور نيم خيز پتو را به كناري انداخت  و ليوان را از پارچ آب كنار بسترش پر كرد  ليوان سر ريز شد.مقداري نوشيد .نفسش بند آمد!نفسي تازه كرد و ته مانده آب را هم تا آخر سر كشيد.

در تاريكي كور مال به دنبال چيزي گشت!شاسي فندك نفتي را چندين بار زد و با هر بار زدن جرقه ناشي از بر خورد سنگ چخماق با شاسي فندك اندكي اتاق را روشن مي كرد تا آخر روشن شد.در پناه نور لرزان فندك چراغ را پيدا كرد.

به آرامي لباسش را پوشيد فطار فشنگ را به كمر بست و گلنگدن تفنگ را به آرامي به عقب كشيد و دوباره سر جاي خود جا گير كرد!نبايد مادر بيدار ميشد.تمام سعيش را كرد!اما خواب مادر سبك بود و "كوهيار " اين را خوب مي دانست.

بخاري هيزمي در حال خاموش شدن بود! چند قطعه هيزم در آن انداخت!شب سردي ست!پيش خود زمزمه كرد.

به آرامي در اتاق را باز كرد!

خيره پسرم!؟اين وقت شب!؟ هر چند به شب روي هاي گاه و بي گاه  كوهيار عادت داشت.اما باز هم مي پرسيد. و باز هم خواهد پرسيد.دلنگران اين خطر كردنها و اين شب روي ها! هر بار تا "كوهيار بر مي گشت هزار بار مي مرد و زنده ميشد.

نگران نباش "ننه " زود بر مي گردم!آفتاب نزده بر گشتم!

و مادر ديگر چيزي نمي پرسيد .بي فايده بود.جوابي بيشتر از اين از "كوهيار "نمي شنيد.

در را پشت سر خود بست.سوز و سر ما به صورتش هجوم آورد.نجوا كرد! شب سرديه!

مادر پشت سرش دعايي خواند و فوت كرد!يا شاهزاده  حمزه خروسي نذرت كوهيار سالم بر گرده بار ها اين نذر را كرده بود وجواب گرفته بود!ننه بيرون سرده بر گرد تو اين را كوهيار گفت!

نگاهي به آسمان انداخت . از آن شبهاي پر ستاره سرد زمستاني.زمين يخ بسته راه رفتن را مشكل مي كرد با احتياط از كوچه هاي آبادي گذشت!صداي پارس تك و توك سگهايي كه جرات كرده بودند از سر ما سر را از لاي بدن بيرون بيارن و از سر غريزه هر از چند گاه پارس مي كردند برايش گوشنواز بود.

تا ماه بالا بياد هنوز وقت بود! اما راه را خوب مي شناخت.از كنار قبرستان ده راه به دو قسمت تقسيم ميشد.مسير سمت چپ را در پيش گرفت كوره راهي كه از دامنه تپه اي گچي گذشت  و سپس سراشيبي را ادامه داد چند كيلومتر كه از آبادي دور شد ديگر هيچ صدايي بجز زوزه باد به گوش نمي رسيد. سراشيبي دامنه كوه را بايد ادامه مي داد همينكه سرازير شد تاريكي چند برابر شد!و تقريبن قدم بر داشتن بدون سكندري خوردن بسيار سخت شده بود.

با خود گفت :كمي ديگه ماه طلوع مي كنه! راه رفتن راحت تر ميشه. خودش را دلداري مي داد.

...........

ادامه دارد

 

کافه ویونا

ويونا و کافه اشhttp://viunacafe.blogfa.com

در تاريك و روشن شامگاهي خط نيمه روشن و محو چراغ اتومبيلها با لامپهاي خيابان انعكاسي از يك روشنايي رنگ پريده و مه گونه مردمك چشمهايم را آزار  مي داد.به طوری که پلکهایم سنگین و خسته شده بودند از آنگونه خستگی هایی که دل و دماغ هر کاری را از آدم می گیر.ختی لذت دیدار های کوتاه که مدتها انتظارش را کشیدی.

دلم جايي مي خواست ساكت! و چشمهاي خسته ام  محتاج نوري ملايم تر .

با وجودي كه ساعتها بود بي هدف قدم مي زديم اما در ظاهر هيچ احساس خستگي نمي كردم.بدنم بعدن به اين خستگي مفرط واكنش نشان مي داد. انگار تمام حواس مختل شده بودند بجز حس بينايي.

گفتم:دلم مي خواد جايي كمي بشينيم.و سيگاري روشن كردم.  سرا شيبي خيابان ملايم بود و خود به خود به سمتي مي كشيد تن خسته را .كمي تكيه دادم!  او محكمتر از من بود و شايد هنوز ضعف قبل از بيماري  در چهر ه ام  نمايان هر چند در رفتار نه.

گفت كمي پايينتر جايي هست براي نشستن.

خاطرم نيست چه مي گفت و چه مي گفتم.

شانه راستش را به كتف چپم  فشار داد نا خود آگاه به سمت راست نگاهي انداختم.

چند پله و پاگرد كوچكي! تابلويي به رنگ سیاه که با  زرد كم رنگ  شبه اسب سواري با نوشته اي كلاسيك. ويونا!!

با فشار بازويش از چند پله بالا رفتم محيطي صميمي  با چند صندلي و ميز و بدون زير سيگار...

احساس آرامش كردم...

لطفا يك ليوان آب ... و بعد قهوه  بدون شير و شكر

دلم مي خواست سيگاري روشن كنم. اما ...

دو نفر خانم و  پسر جواني خوش سيما  گردانند گان كافه..

و چه صميميتي در گفتار و رفتار

 زیر  سيگاريي از آنهايي كه در راهروي اداره ها نصب مي كنند با مقدار متنابهاي ته مانده قهوه  براي ذايل كردن بوي ته سيگار نيم سوخته در بیرون از کافه گذاشته بودند. لابد برای بد سیگاری هایی مثل من...

خستگي ام بر طرف شد اما دلم نمي خواست آنجا را ترك كنم.

به آرامي گفت: دير ميشه .

مثل كسي كه از خواب بيدار شده باشه گفتم: ها. دير؟ و مثل اينكه تازه چيزي يادم آمده باشه گفتم من هنوز هم دلم يه قهوه ديگه مي خواد!

راستش دلم ديگه هيچ چيز نمي خواست بجزلحظاتي ديگر ماند و احساس لذتبخش بودن و با هم بودن در يك محيط صميمي اما بهانه ای می طلبید ماند ن تا آخر شب در یک کافه که صاحبانش ۲ خانم جوان و یک مرد که با لبخندی صمیمی می شد از نگاهشان به خستگی ناشی از کار روزانه پی برد.

................................

......................................................................................

اين نوشته تقديم است به ويونا http://viunacafe.blogfa.com

براي لحظه هاي مسرت بخشي كه در كافه اش آسودم و آرامشی که  هنوز هم گاهی از آن محیط در وجودم مانده است.

 

 

سر دلبران

سر دلبران

مدتها بود كه روي تخته سنگي نشسته بودم و به صداي ترنم رودخانه كوچكي  گوش مي دادم.كمي بزرگتر از يك جويبار  و كوچكتر از رودخانه.

آبش زلال.انعكاس  نور خورشيد در آب و رفص ماهي هاي كوچولو!  كه با شيطنت خاصي بالا و پايين مي رفتند و همديگر را دنبال مي كردند.درختان بید و جوانه های درختچه های دیگر به همر اه برگ سبز  سبز نی هایی با قد رعنا و شاداب و سنجاقکهایی که سر خوشانه از این سو به آن سو می پریدند. ياد كودكي هاي خود افتادم و گرگم به هوا بازي  با هم قد و قواره هايم كه هيچ وقت انجام ندادم!

دلم مي خو است كسي يا كساني بودن كه همين حالا گرگم به هوا بازي كنيم.

ذهن در هر لحظه پر واز مي كرد به هر كحا كه دلش مي خواست. نمي دونم چند ساعت در آن حالت نشسته بودم.

البته ميشد از روي ته سيگار هايي كه در يك گوشه ريخته شده بودن حدس زد.

هر نيم ساعت يكي فوقش هر 45 دقيقه نه دست بالا هر ساعت يكي.به عبارتي مي شود 4 ساعت!

وقت زياديه!

اصلن به اطراف توجه نداشتم.

براي لحظه اي نگاه نگران جوانکی  كه در گوشه اي با دلبركش در حال گفتگو بود از نكاهم رميد. و دخترك چروك لباسش را صاف كرد و با عجله قصد گريختن از نگاه گذراي من.همدیکر را تا آن لحظه ندیده بودیم.من غرق در طبیعت و اوهام خویش و آنها هم غرق در تخیلات عاشقانه.

با دست اشاره كردم و با كلام كه آرام باشيد و بمانيد. من  دارم ميرم.

حيف بود ... البته نمي دانم لخظات بي خبري  و غرق شدن من در طبيعت  يا جدا شدن آن دو دلبرك  از هم .

به هر حال حيف بود

با صدايي كه بشنوند گفتم بمانيد من ميروم.و خواندم

بهتر آن باشد كه سر دلبران

گفته نايد در حديث دگران.

و من كه چيزي نديدم شما ديديد؟

مبارکشان باشه!

 

انتخاب مسیر 35

انتخاب مسیر 35

دو سه روز اول به دیدار دوستان و انجام امور خانه گذشت.

باید در اسرع وقت خودم را برای باز گشت آماده می کردم.سری به اداره زدم و با همکاران احوال پرسی .

اغلب کار مندان ارشد حتی در بخشهای اداری  هر کدام دوره های آموزشی   در انگلستان دیده بودند بنا بر این رفتن من برای دیدن یک دوره آموزشی کوتاه مدت چندان تعجبی بر نمی انگیخت.سری به دفتر رییس پالایشگاه نیز زدم. از شما چه پنهان فقط برای دیدن منشی های جناب رییس.هنوز چند لحظه ای در اتاق انتظار ننشسته بودم و در حال گپ و گفتگو بودیم که یکی از منشی ها گوشی را بر داشت و چند جمله صجب کردم. من چندان به گفته هایش دقت نکردم.بعد از اتمام صحبت گفت جناب آقای دکتر با شما کار دارند  و منتظر شما هستند.با تعجب گفتم با من؟ گفت بله! گفتم ولی من که... گفت به هر حال منتظرتان هستند بهتره زودتر تشریف ببرید تو و چشمکی زد.

وارد اتاق که شدم آقای دکتر مثل همیشه بشاش و شاد به استفبالم آمد.کمی صحبتهای متفرقه شد و بعد مثل اینکه چیز مهمی یاد ش آمده باشه گفت :امید پسرم شرایطی بوجود آمده که هیچ کس از فردای خود مطمین نیست. مملکت در شرایط بحرانی قرار داره و من هم ممکنه  همین روزها اینجا را تحویل کس دیگری بدم بنا بر این دلم می خواد که کاری برای شما که جوانی با استعداد ونیک سیرت هستی انجام بدم.

تشکر کردم و اینکه شما حق زیادی به گردنم داری و من  هیچ توقعی ندارم...

با حرکت دست صجبتهایم را قطع کرد و گفت تو بیش از اندازه عزت نفس داری و همین بزرگترین خصلت نیکوی توست که این روزها همه بادمجان دور قاب چین هستند تو بر خلاف همه هستی و میدانم با این روحیه  که داری حیف است همچنان یک کار مند ساده باقی بمانی هر چند که واقعن نمی دانم بعدن با این روحیه ای که داری بتوانی دوام بیار یا نه!

بعد هم گفت من یک بورس تحصیلی برات  گرفتم  و باید هر کاری که داری اینجا انجام بدی و اگر مایلی خانواده ات را هم با حودت ببری. در طول تحصیل از تمام مزایای شغلی بر خورداری و از بابت مالی مشکلی نخواهی داشت بنا بر این سعی کن در اسرع وقت کارهات را انجام بدی و تا خودم اینجا هستم تر تیب همه کار ها را خواهم داد.

  راستش گلوم خشک شده بود! اصلن نمی توانستم باور کنم یک بورس تحصیلی در انگلستان با مزایای شغلی ... نه اصلن برام  باورنکردنی بود. مثل برق گرفته ها شده بود.

  دکتر همچنان حرف میزد.و من نمی توانستم بر روی کلماتی که ادا می کنه تمر کز کنم. مملکت داره از هم....

   کمو نیستها دارند همه چی را....

    تمام آنچه که با خون دل درست کردیم دار ه به باد فنا...

 و بعد مثل اینکه با ر سنگینی از دوش دکتر بر داشته باشند نفس عمیقی کشید و گفت تر تیب همه کار ها داده شده برو زود تر  آماده رفتن شو. و مثل اینکه دیگر من اصلن در اتاق حضور ندارم با قدی خمیده به طرف میز کارش رفت.خدا حافظی کردم ولی جوابی  نشنیدم.از در که بیرون رفتم هر دو منشی منتظرم بودند و می خوا ستند بشینم و صحبت کنم ولی وقتی که حالت چهره مرا دیدند هر دو خود را کنار کشیدند و بدون حتی کلمه ای از اتاق انتظار بیرون رفتم.

     .....................

  در میان کریه و زاری و فامیل و آشنایاین از فرودگاه بدرقه شدیم. مادر بیش از همیشه کریه می کرد و می گفت آخر عمر مرا می بری دیار غربت و می ترسم همانجا در بلاد کفر بمیرم.

  اما الهام هم نگران بود و هم خوشحال و مرتب سوالهای مختلف می پرسید و من هم سعی می کردم علاو بر اینکه مادر را دلداری بدم به او هم جواب بدم.

  به هر حال دریکی از دانشگاهای یورکشایر مشغول تحصیل بازار یابی و تجارت نفت شدم.

 ماهی 5000 لیره استرلینگ به حسابم ریخته می شد  خانه ای اجاره کردم  دقیقن شبیه همان خانه شرکت نفت که در  آبادان در آن زندگی می کردیم. کاملن شبیه به اون مثل اینکه از روی او کپی  بر داری شده بود.

  .............................

 مرتب اخبار داخل ایران را دنبال می کردم. تحولات زیادی بو جود آمده بود. که این تغییرات تا مدتی بر روی زندگی ما هم اثر گذاشت. اما به مرور همه چی  مر تب شد.

 بعد از چند سال در تماسی که با یکی از همکاران داشتم از دکتر آرش پرسیدم گه گفت با طوطی ازدواج کرده و از ایران رفته اند و در یکی از دانشگاهای آلمان شرقی هر دو استاد دانشگاه هستند.

 از خیری پرسیدم که خبر داشت با تلاش سر گرد املشی به 5 سال زندان محکوم شده و بعد از مدتی هم عفو خورده و به عنوان خدمتکار در منزل سر گرد مشغول خدمت شده.

   .......................

·   سالها گذشت  و من در یکی از نمایندگی های تابعه شرکت نفت در خارج مشغول کار شدم.و تا سن باز نشستگی همچنان در آنجا ماندم. الهام هم که می دونی الان برای خودش خانه و زندگی داره و تقریبن دیگه فارسی از یادش رفته.مادر هم که خدا رحمتش کنه همانطور که خودش گفت در دیار غربت.....

 بعد از اینکه باز نشسته شدم هم که افتخار داشتم با شما آشنا بشم و الان از اینکه با این کهولت سن همکار شما هستم به خودم می بالم.

 پ.ن:این داستان خاطره نباید اینگونه تمام می شد.امیدوارم روزی پایان واقعی آن را بتونم بنویسم. و البته تا خدودی همینگونه است ولی واقعیت این است که حق مطلب راوی خاطره را به علت پاره ای مسایل نتوانستم ادا کنم . از ایشان هم عذر می خوام.

پ.ن.و دیگر اینکه بخاطر اینکه دوستان عزیز را منتظر بقیه ادامه داستان نگذارم به طور خلاصهپایان آنرا نوشتم.امیدوارم به بزرگی خود ببخشید.

اگر فرصتی شد دوباره شروع می کنم فعلن پاره ای گرفتاری های کاری و مسافرتی که پایانش معلوم نیست شاید مانع از نوشتن بشود.

 

انتخاب مسیر34

انتخاب مسير 34

ساعت نزديك 8 شب رسيديم خونه.

الهام گوشه اي كز كرده بود و در حال انجام تكاليف مدرسه. تا صداي ما را شنيد نيم خيز شد.بعد مثل اينكه پشيمان شده باشه دوباره خودشو مشغول نوشتن مشق نشان داد. اين يعني كه من دلخورم.رگ خوابش دستم بود. حق داشت طفلك از صبح تا حالا تنها  بوده. وقتي كه خرمشهر بوديم از اين بابت مشكلي نبود.همه همسايه ها بودند.و اگر بچه اي تنها در خونه مي ماند مطمين بودي كه بيشتر از حد معمول بهش رسيدگي مي شه . همه مواظبش بودند. ناهار و شامش  حتي اگر خودشون نداشتند براي او غذايي علا حده درست مي كردند و ميبردن.

اما از وقتي كه آمده بوديم منزل" شركتي" حتي با يكي از هماسايه ها هم دوست نشده بوديم. همه سرشان توي لاك خودشان بود و ديگر غروب زنها كنار در نمي شستند سبزي پاك كنند و يا  از "چرداخ" خرما بيارن و هسته كنند و بسته بندي و  اگر كاري هم نبود كنار هم مي نشستند و سرشان را با غيبت اين و اون گرم مي كردند. مشكلات در آنجا راحتر حل مي شد. اگر بچه يكي از همسايه ها مي رفت نانوا كافي بود زنبيل را بدي دستش و  بگي چن تا نون هم براي تو بياره. يا اگر زن زاير قنبر كه دو كوچه آن طرفتر بود زايمان مي كرد همه همسايه ها از جمله مادرم به نوبت براش "قيماق" درست مي كردند و ميبردند و اگر شام يا ناهار مفصلتر از هر روز بود مطمينن سهم او را  مادر دست الي مي داد و مي گفت ببر براش  بي چاره ضعيف شده .كمك به زاوو خيلي ثواب داره و "الي هم با هزار نك و نال مجبور بود سيني غذا را رو دست بگيره و ببره براش.

 

اما در خانه هاي شركتي ما هنوز همسايه هاي كناريمان را حتي نمي شناختيم. اصلن هيچ كدام با هم هيچ ارتباط خانوادگي نداشتند. فقط در مهماني هاي رسمي و يا در رستوران شركت همديگر را مي ديدند همين و بس.

اما منازل كار گري باز بهتر بود.

"الي " را صدا زدم. آهاي حواهر كوچولو! ببينم چي شده! نتونست خودشو كنترل كنه! زد زير گريه. بغلش كردم . نوازش. بين حق حق گريه اش بريده بريده گفت از صبح تا حالا تو خونه تنها بوده. تشنه و كرسنه  حو.صله  ش سر رفته حتي ترسيده.

نوازشش كردم گفتم باشه .. باشه . حق با تويه اما چي كار مي شد كرد. حالا با هم ميريم توي شهر يه دوري مي زنيم .چقدر زود اين بچه راضي ميشد و چقدر كم توقع.

آبي به سر و صورتم زدم و  گفتم ماما ما ميريم بيرون چيزي مي خواي بخرم.

يه ليست بلند بالا و اينكه هيچي خونه نداريم.

سوارماشين شديم تا فروشگاه شركت نفت راهي نبود. همه خريد ها را در چند دقيقه انجام داديم. اجازه دادم الهام هر چه دلش مي خواد بخره.

بعد  با هم گشتي در شهر زديم فالوده و بستني. اما به الهام ظاهرن هيچ خوش نمي گذشت. گفتم چي شده " الي " تو كه باز هم سگرمه هات تو همه!؟

گفت آخه داداش... چه فايده داره من هرچي دلم مي خواد مي خرم و دوستام اينجا نيستند! دلم مي خواست هموشون بودند . اصلن ...گفتم خوب ! باشه يه روز با هم ميريم خرمشهر همه شون را دعوت مي كنيم به بستني و سينما. چطوره؟ خنديد! چهر ه اش شكفت نفس عميقي كشيد و گفت راست مي گي داداش؟ گفتم آره كه راست مي گم!

گفت فردا چطوره؟گفتم  حالا تا فردا .

اوضاع شهربنظرم غيرعادي بود.تعداد زيادي ازكارگراي پالايشگاه كه شيفت كاريشان تمام شده بود در گروهاي چند نفري ايستاده بودند و با صداي بلند بحث مي كردند. و همچنان قدم زنان به طرف خانه هايشان مي رفتند .بنظرم اين حركت آنها غير عادي بود. زيرا در شرايط عادي آنها با اتوبوسهاي شركت تردد مي كردند.

آخر شب با  دكتر آرش تماس گرفتم.گفت تا نيم ساعت ديگه خانه هستم. حتمن بيا كه منتظريم.

رفتم.با دسته گلي و مقداري كادو براي دكتر و طوطي خانم.

منتظرم بودند.

آرش آشكارا خوشحالتر از قبل مي نمود.فكر كردم شايد  بخاطر نامزدي و متاهل شدن باشه اين خوشخالي.

تبريك بابت نامزدي و تشكر مفصل بابت فراهم كردن ملاقات با خيري.

به شوخي گفتم آخرش طوطي شكر شكن شيرين گفتار كار خودش را كرد آرش خان؟

آرش هم گفت: مي دوني كه زن تو آبادان كميابه  و همه زديم زير خنده.

آرش خطاب به طوطي گفت "شيما " جان آن بطري شراب را بيار امشب كلي با اميد حرف براي گفتن داريم.

اولين بار بود كه مي دانستم اسم نامزدش طوطي نيست و شيماست!

گفتم پس اسم ايشان شيماست؟ گفت آره بچه ها به شوخي طوطي صدام مي كنند.

بسيار زيبا تر و جذابتر از زماني بود كه با لباس پرستاري ديده بودمش.در لباس شب بلند و آستين كوتاه بيشتر به يه فرشته مي مانست تا يك انسان.

گفتم انصافن آرش جان سليقه ات بسيار عالي ست. واقعن هردو مثل اينكه براي هم ساخته شده ايد.

نيم ساعتي به تعارفهاي معمول گذشت.

بعد موضع كشيده شد به مسايل كار و اينكه كارگرا قصد دارند اعتصاب كنند و اوضاع مملكت متشنج شده.

قرار است كه شخصي به اسم دكتر مكي فردا براي كار گرا سخنراني كنه! گفتم من نمي شناسم.

توضيح داد كه از كادر هاي حزب بوده كه با گروهي ديگر از حزب انشعاب كردن و حزب سوسياليست ايران را تشكيل دادن.

و بعد هم اصافه كرد قراره چند  وقت ديگه من و شيما بريم يوگسلاوي براي ادامه تحصيل!!

با تعجب گفتم چرا يوگسلاوي؟

گفت چون رفقا اينطور خواستن و ترتيب همه كار ها را دادن.

در كمال سادگي گفتم ولي نصف بيشتر كاركنان شركت نفت و پالايشگاه در انگلستان مشغول ادامه تحصيل هستند؟ چرا نمياي اونجا تا من هم از تنهايي در بيام.

لبخندي زد و گفت اميد جان تو مسير ت را از ما جدا كردي!! خيلي دلم مي خواست با ما  مي ماندي!

هاج و واج مانده بودم. مسيرم را از شما جدا كردم؟ با شما مي ماندم؟مگه من از شما جدا هستم؟

گفت بله  و خيلي زير كانه صحبت را به جاهاي ديگري  سوق داد.

اما اين جمله مرتب در ذهنم تكرار مي شد!  و مثل پتك بر مغزم ضربه ميزد! تو مسيرت را از ما جدا كردي!

ادامه

 

 

 

 

انتخاب مسیر 33

انتخاب مسير 33

با مادر در گوشه اي نشسته بوديم. احساس مي كردم بهم توهين داره ميشه.آخه هيچ كس هيچگونه اعتنايي با ما نداشت. نه تنها به ما به همه آنهايي كه براي ملاقات كسانشان آمده بودند.جوري با ما رفتار مي شد كه انگار همه مايي كه آنجا ايستاده بوديم و براي ملاقات آمده بوديم مجرميم.

بعد از حدود نيم ساعت شخصي بلند با لا و شيك پوش با كت و شلوار و كراوات و سبيلي شبيه  سر كار قديري به طرفم آمد.

بدون اينكه سلام كنه گفت :آقاي صيادي شما هستي؟ گفتم بله خودمم. بفرماييد.گفت : دكتر را از كجا مي شناسي؟ لحن كلامش بازجو مابانه بود! من كه هنوز حرفي از دكتر نزده بودم ضمنن ايشان خودش را هم معرفي نكرد!

گفتم عذر مي خوام جنابعالي؟ يكه خورد! طاهرن  در عمرش كسي از او سوال نكرده بود و اين او بوده كه هميشه سوال مي كرده! بعد كمي لحن كلامش را ملايمتر كرد و گفت ايشان زنگ زد و نشاني هاي شما را داد.گفتم از دوستان و همكاران بند ه است ايشان!

دستش را جلو آورد و دست داد. و بعد هم گفت از دستهاي لطيفت ميشه فهميد هيچ وقت كار سخت نكردي!!

راستش در آن شرايط اصلن نمي توانستم جوابي بدم .

گفت به هر حال هر كاري داري بگو من در حد توان انجام مي دم.

تشكر كردم  و تا خوواستم حرفي بزنم مادر تند و تند شروع به حرف زدن كرد. الهي خير از جوونيت ببيني الهي دست به خاك بزني بشه طلا  آمديم خيري را ملاقات كنيم!

گفتم مامان لطفن يه لحظه صبر كن...نگاهاي ملتمسانه مادر دلم را سوزاند بنظرم چقدر درمانده مي نمود.

گفتم عذر مي خوام شما بايد جناب سر گرد املشي باشيد! تنها در اين لحظه بود كه  گفت اوه خودمو معرفي نكردم ؟ بله من املشي هستم.

گفتم من هم اميد صيادي هستم. يكي از آشنايان ما زندانيه اينجا! حبس موقت تا زمان دادگاه. اگر امكان داره  لطف كني و ترتيبي بدي مادرم چند دقيقه اي ملاقاتش كنه سپاسگذار خواهم شد و اميدوارم روزي هم بتونم جبران كنم.

گفت : حبس موقت؟ گفتم آره ظاهرن هنوز دادگاهش تموم نشده!

گفت نسبتي با شما داره! مادر باز نتونست خودشو نگه داره و گفت همساده بوديم و ...

گفت اولند كه حبس موقت اصلن ملاقات نداره از اون بد تر نسبتي هم با اون نداريد كار مشكليه!

و اين كلمه را طوري گفت كه فهميدم همه چيز در اختيار خودشه  و داره بازار گرمي مي كنه!

گفتم به هر حال جبران خواهيم كرد. گفت تا ببينم چي ميشه شما همينجا بمانيد ببينم مي تونم كاري براتون بكنم.

مادر به شدت نگران بود و زير لب مي گفت نكنه دوباره نبينمش .الهي مادرش بميره! يا سيد عباس  پنج تومن نذرت.  و ادامه داد اميد كاش بيشتر اصرار مي كردي! كاش پولي چيزي بهش مي دادي كاش...

گفتم مامان نگران نباش هر طور شده تو امروز مي بينش.

بعد از چند لحظه سر گرد املشي پيداش شد.گفت با رييس زندان صحبت كردم.مادرت مي تونه بره و ببينتش اما تو نه! تو همينجا بمان.

و بعد با دست به سربازي كه دم در بود اشاره كرد كه در را باز كنه! مادر  دو دل بود.انگار كه خودش را مي خواستند به زندان ببرند.گفتم مامان برو ببينش و دعا بكن به جان آقاي املشي و زود  هم بر گرد.

املشي سر صحبت را با من باز كرد.شنيدم ديار فرنگ درس مي خوني و با ر ييس پالايشگاه حسابي رفيق هستي! گفتم بله درس مي خونم ولي با رييس پالايشگاه چندان رفاقتي ندارم.

سيگاري تعارفش كردم و خودم هم يكي روشن كردم.پكي به سگار زد و گفت به اين مي گن سيگار! بيشتر اي اينكه دود باشه عطر و طعمه!! نه مثل اين سيگارهاي  "هما" !

پاكت را تعارفش كردم بدون رو در واسي برداشت.

بعد از چند لحظه گفت بيا بريم تو و با هم وارد حياط زندان شديم. ملاقات كنند گان هر كدام با كسان زندانيشان د رگوشه  اي  نشسته بودند و مشغول گپ و گفتگو!

مادر گوشه اي ايستاده بود و منتظر "خيري "هنوز از بند بيرون نيامده بود.سرگرد بنظرم از اين تاخير ناراحت شد.رفت. و بعد از چند لحظه "خيري "پيداش شد!!

نشناختمش.در همين مدت كوتاه چقدر پير شده بود! بيشتر مثل يك پير زن  پاهاييش را  با دمپايي هاي لاستيكي كهنه اش به زمين مي كشيد با لباسي كهنه و كثيف با آرم ترازو !!!

چهره اش زرد  دور چشمها ي سيا شده اش هيچ نشاني از آن خيري شاد و سر خوش نداشت!

انگار كه در خواب راه مي رفت.

مادر به سمتش دويد! سكندري خورد و نزديك بود نقش زمين بشه! زير بغلش را گرفتم! مادر هاي هاي زد زير گريه!

خيري را در آغوش گرفت.و زير لب همراه با حق حق گريه چيزهايي زمزمه مي كرد كه نمي فهميدم.

مدتي طول كشيد تا هر دو آرام شدند. خيري تازه متوجه حضور من شد! و گفت اميد خان خيلي به زحمت افتاديد. الهي من پيش مرگ جفتتان بشم! نمي داني ... و بعد گريه امانش نداد.

زير اندازي گوشه اي پهن كردم .فلاكس چايي و مقداري غذا و ميوه كه همراهمان بود. دعوت به نشستن.

نمي توتنستم به چشمهاي خيري نگاه كنم.حالتي متضاد بين دلسوزي و نفرت نسبت به او داشتم. چطور دلش اومده اون پير مرد مهربون را بكشه...

مقداري لباس  صابون و و ادكلن مامان در بقچه اي پيچيده و داد دست خيري!

چند اسكناس مچاله شده كف خيري گذاشت و گفت شايد به دردت بخوره .

گفتم خيري خانوم اگر كاري داري تا سفارش كنم ! يكي از آشنا ها اينجاست شايد بتونه كاري برات بكنه!

گفت هيچ كس هيچ كاري نمي تونه براي من بكنه. ولي ...

گفتم ولي چي!؟ با دست يك پير زن  گنده نشانم داد كه داشت در محوطه زندان مي چرخيد گفت مرگ و زندگي همه زنداني ها دست اونه! اگر كمتر اذيتم كنه ... و اين حرف را طوري زد كه به زور شنيده  مي شده!

بلند شدم به سمت پير زن رفتم!

سلام كردم! جواب داد! عيلك جيگر! امرتون  قبلن همديگه را  ديديم؟

گفتم نه! خواهشي دارم! و يك دسته اسكناس چپاندم تو مشتش! نگاهي انداخت! خنده اي كرد ! چندش آور.دندا نهاي شكسته و كرم خورد ه اش حال آدم را به هم مي زد!

گفت   بخاطر كيه؟

گفتم اون خانوم! گفت ها ! خيري؟ بله مي دونستم  دختر بدرد بخوريه! با شه از اين به بعد  خودم نو كرشم! اينجا را براش مي كنم هوتل! طوري كه دفعه بعد آمدي نشناسيش!

كاريت نباشه! و بعد اضافه كرد سيگار داري؟گفتم  راستش يه پاكت داشتم دم در ازم گرفتن! چند فهش خواهر و مادر داد به اوني كه سيگار را گرفته و .آمد و كنار مادر نشست و گفت دخترته ؟ مادرم گفت نه ولي از دخترم عزيز تره! با خنده گفت خدا برات نگه داره! باشه من مواظبشم!آهاي خيري پس چرا زودتر نگفتي كه فاميلات آدم حسابين ؟از امروزتو ور دست خودمي! معاون مسول بند! و چشمكي چندش آور به من زد!

مادرم هم كلي براش دعا كرد و مقداري ميوه تعارفش كرد. گفت ممنون خيري مياره تو بند با هم مي خوريم. دفعه ديگه كه آمدي چند پاكت سيگار بيار ! اينجا سيگار از طلا گرونتره!

حدود يك ساعت نشستيم. مادر و خيري حرفهايشان تمامي نداشت!از بلندگو اعلام كردند كه زنداني ها به بند بر گردن و ملاقات كننده ها خارج بشن

راه افتاديم! خيري از پشت بازوم را گرفت! با تعجب نگاش كردم ! گفت همه اش منتظر بودم ازم چيزي بپرسي ولي نپرسيدي؟ اينطور برام خيلي سخته! گفتم خوب چي بپرسم! كاريه كه شده! و من هم هيچ قضاوتي نمي كنم! فقط مي دونم كه عمو شير خان مرد بسيار خوبي بود ولي  نمي تونم بگم كه حتمن شوهر خوبي هم بوده يا اگر هم بوده براي سن و سال تو هم مي تونست باشه! تو داري تاوان اشتباه  ديكران را پس مي دي !  و بغض گلوم را گرفت!

خيري گفت اميد؟ تو مي گي اعدامم مي كنند؟ گفتم نمي دونم! وكيل برات مي گيرم  ممكنه اعدام نشي ولي حتمن مدتها زندان مي موني! گفت نه اميد وكيل نمي خوام بهتره اعدامم كنند!

گفتم فكرهات را بكن به هر حال كاري كردي و بايد  تاوانش هم پس بدي و ...

مادرم گفت آره راست مي گه برات وكيل مي گيرم! دار و ندارم را مي دم برات و كيل مي گيرم! عمو شير خان خدا رحمتش كنه امسال نمي مرد دو سال ديگه مي مرد!اين چه ظلميه...

سر گرد املشي از دفتر مديريت زندان بيرون آمد . تشكر مفصل كردم و  دعوت به آبادان!

رفتارش بسيار تغيير كرده بود در همين چند لحظه! گفت هفته آينده دادگاهش شروع مي شه! لطفن ديگه تشريف نياريد چونكه ملاقات ممنوع خواهد بود . موقع دادگاه خودم به  آرش زنگ مي زنم مي تونيد بياييد ببينيدش.

گفتم جناب سر گرد وكيل زبردستي اگر معرفي كني ....

در هوا قاپيد گفت تو كارت نباشه! نمي زارم بيشتر از يك سال زندون بمانه اما هزينه اش ممكنه قدري بالا باشه!

گفتم به هر حال من در حد توان و حقوق اداره در خدمت هستم!

گفت نگران پولش نباش من با شما حالا حالا ها كار دارم.

و با سر به خيري اشاره كرد كه بره.  به مادر هم گفت  ديگه وقت ملاقات تمامه نگران نباش  خودم هواشو دارم.

مادر كلي دعا ش كرد وقربون صدقه اش رفت. اما من نمي دونم چرا چندان به اين سر گرد اعتماد نداشتم.

وقتي كه از درب بزرگ زندان بيرون آمديم هوا داشت تاريك مي شد. از سر بازي كه درم در نگهبان بود پرسيدم املشي چكاره است! سر باز دست و پاي خود را گم كرد و گفت جناب سر گرد را مي گي؟ گفتم بله! گفت خوب معلومه اون همه كاره است اون رييس زندان است!

ادامه

 

انتخاب مسیر 32

انتخاب مسير 32

براي چند لحظه مات و مهبودت شدم!

خوب! ميشه يكي به من بگه چي شده!!؟

"الي " جواب داد! عمو شير خان مرده. و اين جمله را جوري گفت كه انگار جوجه همسايه زير پاي بچه ها مانده و مرده باشه!

چطور؟من گفتم! اون كه من رفتم سالم و سر حال بود!  و " الي " دوباره شروع به صحبت كرد...! مادر با تشر گفت يك لحظه دندون به جيگر  بگير! و الي خفه شد! بق كرد و نزديك بود بزنه زير گريه!

گفتم: خو مامان تو كه چيزي نمي گي لا اقل بزار الي بگه! ديگه چرا بچه را تشر مي زني ؟ و دستي به موهاي وز وزي الي كشيدم! نيشش باز شد! لبخندي نمگين! الهي قربونت برم آبجي گلم! خوب خدا رحمتش كنه! همه مي ميريم!  و سعي كردم كه همه چي را عادي جلوه بدم.

اما عادي نبود! هيچ چيز عادي نبود.

 و باز اين الهام بود كه گفت آخه داداش " اميد " مي گن خيري عمو شير خان رو كشته!

پليسا هم آمدن و بردنش. حالا زندونه! ميگن موهاش را هم تراشيدن! اما ماما كه رفت ديدنش مي گه نه نتراشيدن!من كه باور نمي كنم! حتمن تراشيدن! واي خيري بدون مو چه شكلي مي شه!

و باز صداي مامان كه الهي جز جيگر بگيري بچه! مگه صد بار نگفتم در مورد چيزهايي كه به تو مربوط نيست حرف نزن!!

الهام به زير بغل من خزيد! خودشو لوس كرد و با يكي از كادوهايي كه براش آورده بودم خودشو مشغول نشان داد. اما آهسته و تند تند حرف مي زد. آره! همسايه ها مي گفتن تو غذاي عمو شير خان سم ريخته! يكي ديگه مي گفت با يه راننده  كاميون توي ديزل آباد ريخته رو هم و با همديگه شب عمو شير خان را خفه كردن ! زن زاير حسن هم مي گفت خيري دستمال تپانده تو حلق.....

مادر بازوي الهام را گرفت اونو از پذيرايي به درون اتاق خواب هل داد و گفت همينجا بشين و تا نگفتم حق نداري بياي بيرون. الي دوباره  شروع به نق زدن كرد! آخه مي خوام كادوهايي كه داداش اميدم برام آورده را باز كنم!  خوب اونها را هم با خودت ببر تو اتاق اين مادر بود كه مي گفت!

تا  من دوش گرفتم  مادر هم شام را آماده كرده بود.

با غيظ به الهام گفت  كه سفره بندازه! و با انگشت اشاره كه حق نداره هيچ حرفي بزنه!

مادر كه هميشه تا يكي دو روز من نبودم از سير تا پياز آن چند روز را مي پرسيد اين دفعه حتي يك سوال هم از من نكرد!

دلم مي خواست او از من مي پرسيد كه اين مدت كجا بودم و چي كار كردم! ولي هيچ سوالي نكرد. و ظا هرن منتظر بود من بپرسم.

پرسيدم!

و گفت:يكي دو روز خيري خانه نبوده . اينو همسايه ها گفتن. يك شب آخر وقت مياد خونه! با  زاير شير خان مختصر بگو مگويي مي كنند و مثل هميشه زاير شير خان  كوتاه مياد.صبح زود هم  خيري از خونه ميزنه بيرون. نزديك ظهر همسايه ها  نگران مي شن! آخه طبق معمول زاير شير خان اول صبح بيدار نمي شه بره نان گرم و آش براي صبحانه بگيره! دوچرخه هركولس اش هم گوشه حياط  افتاده.

نگران ميشن و وقتي كه چند بار صداش مي زنند و جوابي نمي ده ميرن تو! اول فكر مي كنند خوابيده! اما وقتي كه" زار خزير" پتو را از روي صورت زاير شير خان كنار مي زنه با قيافه كبود و صورت ورم كرده او مواجه مي شه!

دكتر و پزشكي قانوني و تشكيل پرونده!تشخيص ميدن كه  به قتل رسيده!بعد از چند روز خيري را در انديمشك دستگير مي كنند به جرم قتل به دادگاه معرفي ميشه! حالا هم موقتن تا زمان دادگاه در زندان كارون اهواز باز داشته!

به ملاقاتش رفتي؟ من گفتم!

مادر گفت :رفتم يكي دو بار ولي راه ندادن. گفتن بايد از بستگان درجه يكش باشي!اما مقداري خرت و پرت و لباس و پتو براش بردم.تحويل نگهبان دادم گفت بهش مي ده. نمي دونم داده يا نه!

بي چاره خيري!چي مي كشه بين اون قوم كفار!توي زندون هارون الرشيد!

گفتم مادر من قوم كفار كدومه زندون هارون الرشيد چيه! باز داشت موقته لابد بر رسي مي كنند اگر بي گناه بود ولش مي كنند مي ره پي زندگيش. اما خودم هم به حرف خودم باور نداشتم براي دلخوشي مادر گفتم. هنوز برق آخرين نگاه و لحن كلام خيري در آخرين ديداريادمه!ولي اصلن فكر نمي كردم دست به چنين كاري بزنه!

گفتم مامان من آشنا هاي زيادي دارم فردا با هم مي ريم ملاقاتش .

زنگ زدم مر كز تلفن  پالايشگاه! شماره دكتر آرش. صداي زني بود!الو  آقاي دكتر آرش! بله بفرماييد! با دكتر كار دارم! بگم كي كارش داره! اميد.  اووووه آقاي اميد شماييد رسيدن به خير. گفتم عذر مي خوام شما؟ گفت من طوطي هستم! و گوشي را داد دست دكتر

خوش و بشي و احوالپرسي و گلگي كه حالا فرنگ نشين شدي و يادي از دوستان نمي كني!

گفتم دكتر خدمت مي رسم .

الان ظاهرن سرت شلوغه! دكتر گفت نه ا تفاقن با طوطي تنها هستيم اگر فرصت مي كني بيا ببينمت! با تعجب گفتم با طوطي؟گفت آره نامزد كرديم!مبارك بادي گفتم و اينكه حتمن واجب شد كه با كادو خدمت خواهم رسيد. و اينكه الان كاري دارم و محتاج كمك.

گفت: بگو هر كاري باشه اگر از دستم بر بياد.گفتم كسي را مي شناسي كه نفوذ  داشته باشه در زندان كارون!؟ گفت خير باشه؟ گفتم يكي از آشنايان آنجاست خواستم برم ملاقاتش! گفت پس صبر كن و نيم ساعت ديگه خودم تماس مي گيرم.

بعد از نيم ساعت زنگ زد و گفت فردا رفتي سراغ  سر گرد  املشي را بگير و خود را معرفي كن بقيه كارها را بسپر به او و ديگه كارت نباشه.

تشكر كردم و خدا حافظي.مادركه به اين مكالمه گوش ميداد بسيار خوشحال شد.سريع شروع به جمع آوردي مقداري وسيال كرد.از صابون و شامپو و دمپايي و لباس و ...

فردا صبح زود راه افتاديم! الي پا به زمين مي كوبيد كه من هم ميام اما با يه تشر رفت گوشه اي و شروع به گريه كرد. گفتم آخه خواهر من اونجايي كه ما مي ريم مناسب شما نيست و تازه ممكنه از ورودمان با بودن تو جلو گيري كنند.

........

جلوي زندان كارون صف ملاقات كننده ها طولاني بود. آدمهايي با تيپهاي متفاوت.

رفتم جلوي پنجره كوچكي كه اسامي را از آنجا تحويل مي دادند  و گفتم من با جناب سر گرد املشي كار دارم. افسر  ميان سالي كه ريشهايش را بسيار خوب تراشيده بود  و عرق از سر وريش مي ريخت خسته و كلافه نگاهي زير چشمي به من كرد و فحشي چار واداري تحويل من و خواهر مادر املشي داد .ولي گفت باش تا صداش كنم.

در دل گفتم خدا بگم چكارت كنه آرش با اين آشنا معرفي كردنت.ظاهرن لولهنگ اين سر گرد هم چندان آب بر نمي داره.

ادامه

پ.ن:در جنوب ایران و مخصوصن در خوزستان مردان را زایر و زنان را زایره (معادل آقا و خانم) خطاب می کنند. مثل زایر محمد زایره ....

انتخاب مسیر31

انتخاب مسير 31

اقامتگاه تشكيل شده بود از چندين سويت دو خوابه كه در محوطه و سيع باغ مانندي قرار داشتند در حومه لندن.

تقريبن همه گونه امكانات رفاهي فراهم بود.اغلب كساني كه آنچا بودند چه هنر چو و چه استاد ايراني بودند و استادان غير ايراني نيز كساني بودند كه سابقن كارمند شركت نفت و يا پالايشگاه بوده اند و بسيار خوب  و روان فارسي صحبت مي كردند.

كلاسها از فرداي همان روز شروع شد.قطعه شناسي تاسيسات نفت.انبار داري .خريد.بازار يابي و.. .. و از همه مهم تر زبان انگليسي .

پروازهاي مستقيم آبادان به لندن و بر عكس تقريبن هر هفته دوبار انجام مي شد. و هر بار نيز تعدادي از كاركنان پالايشگاه همراه آن.تقريبن مثل اينكه به خانه خود ميامدند.اصلن احساس غريبي نمي كردند.

بعد از مدتي متوجه شدم كه شركت نفت و بويژه پالايشگاه آبادان تقريبن داره از لندن مديريت ميشه!همه تصميمات آنجا گرفته مي شدند.

هر هفته با خانه تماس مي گرفتم .از بابت مادر و الي چندان نگراني نداشتم تقريبن همه گونه امكانات رفاهي براي آنها مهيا بود.

حدود 20 روز از ماموريتم گذشته  از دفتر مديريت نمايندگي با من تماس گرفتند و اينكه به دفتر مراجعه كنم.

وقتي كه رسيدم آقاي دكتر منتظرم بود.لبخند زد و مثل هميشه گلايه كه از وقتي لندن نشين شدم تماسي با او نگرفتم و من هم عذر خواهي ...

به هر حال گفت : آقاي صيادي من از اساتيد ي كه داري پرس و جو كردم همه بدون استثنا از شما رصايت دارند و معتقدند كه در يادگيري خيلي جدي و كوشا و منظبت هستي. به همين دليل من هم مي خوام اگر برات مقدور باشه ماموريت آموزشي شما را از يك ماه به 6 ماه تبديل كنم!

و بعد به چهره ام خيره شد تا عكس العمل مرا ببينه! راستش اين موضوع برام چندان جذابيتي نداشت چونگه خيلي دلم براي مادر و الي تنگ شده بود و روز شماري مي كردم كه زود تر بر گردم خونه.گفتم آقاي دكتر مادر و خواهرم تنها هستند!!

گفت : پس دل تنگ شدي براي خانه! عيبي نداره برو سري بزن و بر گرد! طوري اين جمله را گفت مثل اينكه دو خيابان پايينتر بايد مي رفتم و بر مي گشتم!

گفتم ولي.. گفت ولي نداره همين هفته برو يك هفته باش كارهات را انجام بده و بر گرد ضمنن هر وماه هم مي توني بري سري به خونه بزني و بر گردي!

از تعجب داشتم شاخ در مياوردم!

پاكتي به دستم داد و گفت با اين پول هم براي خانواده سوغاتي بخر! خواستم قبول نكنم كه به سرعت گفت اين مقداري از حقوق ماهيانه شماست و همچنين حق ماموريت!

بعد اصافه كرد انشالا بعد از پايان دوره 6 ماهه اگر همينطور ادامه دادي  يك بورس تحصيلات عالي هم  برات اختصاص خواهم داد.

راستش نمي دانستم چي بايد بگم! بعد ادمه داد پسرم اميد؟  امثال شما بايد اين مملكت را بسازند.يادت باشه هميشه تعصب اين آب و خاك را داشته باش.و همينگونه پاك و ظلال باقي بمان!

يادم نيست در جوابش چي گفتم! بد جوري بغض كلويم را فشرده بود! فقط براي يك لخظه ديدم كه هر دو همديگر را در آغوش گرفتيم!

نمي دانم در من چي يده بود كه اينقدر به من اطمينان مي كرد.بعد از آن هم روي قولم ماندم و سعي كردم تا آنجا كه در توان دارم به ايران و ايراني خدمت كنم.

مقداري لباس و خرت و پرت و مقدار متنابهي شكلات و خرده ريزهاي ديگه براي الي گرفتم همچنين يك دست لباس و  مقداري لوازم آرايش براي خيري و يك كت وشلوار ماهوت هم براي عمو شير خان  خريدم.

واقيت اين بود كه هر چه كه مي خواستم بخرم بهتر و ارزانترش آن زمان در آبادان هم وجود داشت .اما ناچار بايد براي كادو چيزهايي تهيه مي كردم.

با اولين پرواز به آبادان برگشتم  و پرواز برگشت 6 روز بعد بود.

در فرودگاه كسي منتظرم نبود.چونكه به مادر و الي خبر نداده بودم. تاكسي گرفتم و رفتم خانه!

شوق ديدار عزيزان بعد از حدود يك ماه دوري براي من كه هيچوقت از خانواده دور نبودم قابل وصف نيست.

مادر همينكه صدام را شنيد نزديك بود پس بيفته!الي جيغ كشيد !! داداش امييييييدم آمد !

و ....

دو چمدان بزرگ داشتم كه الي هن هن كنان و كشان كشان سعي مي كرد هر دو را با هم بياره تو خونه.كمكش كردم.

و رسيده و نرسيده گفت كدومش مال منه! من هم گفتم هر دو مال خودتن عزيزم!

مادر تند و تند سر و صورتم را مي بوسيد و اشك مي ريخت.و كلماتي نا مفهوم در بين حق حق گريه!

به هر حال آرام شد.

قربونت برم روله! بشم صدقه سرت!

تو ديار غربت اين چند وقته چقدر لاغر شدي؟ مي دونستم نمي توني از غذاي اين  فرنگيا بخوري!

آب و هواي او خراب شده به بچم نساخته! شده پوست و استخون.

گفتم آخه مادر من  !! مگه من چند روز از خونه دور بودم كه تو اينطور مي گي؟

به هر حال تا من و مادر در حال گفتگو بوديم الي همه محتويات چمدانها را توي اتاق پخش كرد!

بسته اي كه براي عمو شيرخان خريده بودم تو دستش  و مي خواست اونو هم باز كنه كه گفتم الي جان اون امانتيه  مال مردمه بازش نكن!

گفت مال كيه!؟ بگو ببينم براي كي خريدي؟ و چنان با شيطنت نگام كرد كه يعني من دقيقن مي دانم براي كي  خريدي!! پس دروغ نگو!

گفتم براي عمو شيرخان و ...

كه صداي كريه  و بغص فرو خورده مادر بلند شد!

ادامه

 

 

انتخاب مسیر 30

انتخاب مسير 30

به محض ورود به دفتر رييس و احوالپرسي با منشي ها يكي از آنها  گوشي تلفن را برداشت و بدون اينكه شماره اي بگيره گفت : آقاي صيادي تشريف آوردن.

بعد از چند لحظه  آقاي رييس از دفترش بيرون آمد احوالپرسي  و اينكه خوب پسرم آماده اي تا به يه پير مرد كمك كني؟

راستش رفتارش بگونه اي بود كه كاملن مرا خجالت زده مي كرد .گفتم در خدمتم هر كاري از دستم بياد كوتاهي نمي كنم. لبخندي زد و دستي به پشتم زد و گفت پس شروع مي كنيم از همين امروز!

با هم به انبارهاي ملزومات و قطعات پالايشگاه رفتيم! انبارهاي بزرگ و درندشت! با انواع مختلف قطعات ريز و درشت چيده شده در قفسه هاي مختلف با نطمي بي نظير.

كاركنان آنجا همه منتظر بودند بالباسهاي كار و كلاه ايمني!

مسول ايمني همون اول ورود يكي يك كلاه ايمني نيز به ما داد.

اولين بار بود كه چنين كلاهي سرم مي رفت.

مسول انبارها شروع به راهنمايي كرد.هر قسمت را شرح مي داد و آقاي رييس نيز گاهي سوالاتي مي پرسيد و او نيز جواب مي داد و من از هيچ كدام از اصطلاحاتي كه آنها بكار مي بردند اصلن سر در نمي آوردم. هر چند كه به حافظه ام فشار مي آوردم شايد آن اصطلاحات را جايي خوانده و يا شنيده باشم بي فايده بود.

بازديد ما از انبارها بيش از دو ساعت به طول انجاميد. در پايان آقاي رييس به مسول مربوطه گفت از امروز آقاي صيادي همكار ماست. سعي كن به بهترين نحو ممكن و در كوتاه ترين زمان به كار اشنا بشه.

بعد هم خدا حافظي كرد و گفت كار شما از همين امروز رسمن شروع شده.

و قبل از اينكه از در بيرون بره بر گشت و گفت: آقاي صيادي يادت باشه در هر لحظه از شبانه روز مي توني با من تماس بگيري و هميشه در دفتر من به روي شما بازه.

و خدا حافظي كرد ورفت.نگاهم قبل از اينكه رد  بيرون رفتن او را بگيرد به چهره رييس انبارها افتاد.از تعجب چشمهايش گرد شده بود.

به دفتر كار ش راهنماييم كرد.

اولين سوالي كه پرسيد اين بود: شما با جناب آقاي دكتر نسبتي داريد؟

گفتم خير چطور مگه!؟ گفت آخه تا حالا سابقه نداشته ايشان شخصن كسي را اينگونه مشايعت كنه  !

به هر حال ورقه اي داد دستم و گفت بهتره به اداره امور اداري و كار گزيني(دقيقن يادم نيست عنوانش چي بود) مراجعه كني و بهد بر گرد همينجا.

رفتم به اداره مربوطه.چندين فرم مختلف پر كردم و چند مدرك هم از من خواسته شد كه گفتم بعدن ميارم. بعد يك پلاك فلزي به من دادند و شماره اي روي آن حك شده بود.گفت از امروز به بعد شما رسمن كارمند شركت نفت هستيد و بهتره هميشه اين پلاك را همراه داشته باشيد.

نزديك ظهر كارهاي ادراي تمام شد!

فيلر (1) نهارزده  شد. و من نمي دانستم بايد چي كار كنم. يكي از كار كنان گفت خوب اين بوقي كه شنيدي وقت ناهار را اعلام مي كنه! بيا با هم به ناهار خوري بريم!

چندين ناهار خوري و جود داشت! كارگران جدا ! كارمندان جدا ! كارمندان ارشد جدا!

من با گروه كارمندان معمولي به ناهار خوري رفتم.

بعد از ناهار دوباره به انبار مراجعه كردم.

و به رييس جديدم گفتم خوب كار من چيه؟

رييس كفت فعلن هيچي ! هر روز با من باش هر كجا من رفتم و هر كاري كه كردم فقط نگاه كن. دلم مي خواد در اسرع وقت همون طور كه آقاي رييس گفت كار را ياد بگيري!

ضمنن صبح نيز شروع تايم كار از ساعت 7 است.

حدود يك ماه بدون اينكه هيچ كار خاصي بكنم هر روز ساعت 7 صبح به محل كارم مي رفتم و ساعت 4 بعد از ظهر به خانه بر مي گشتم.

در اين مدت خيلي از امور را ياد گرفته بودم. نحوه ارايه قطعات به واحد هاي در خواست كننده . زمان خريد هر قطعه .نحوه دريافت رسيد كالا و.....

دكتر درست گفته بود. در گردش كار اشكلات زيادي وجود داشت.اما من هيچ اظهار نظري نكردم.

يك روز رييس به من گفت از دفتر جناب دكتر با شما كار دارند. تلفن را برداشتم منشي گفت آقاي دكتر با شما كار دارند.بعد از چند لحظه آقاي دكتر(منطور رييس پالايشگاه) گوشي را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسي گفت مثل اينكه بد جوري سرت شلوغه؟اگر برات امكان داره بيا سري هم به اين پير مرد بزن.گفتم چشم آقاي دكتر در اسرع وقت خدمت مي رسم.

شب كه رسيدم خانه گزارش مفصلي از امور و سيكل گردش كار و نحوه انجام كارها و ... تهيه كردم!

آماده و پاك نويس.

بعد از ناهار  مستقيمن رفتم دفتر آقاي دكتر.بعد از كمي انتظار وارد د فترش شدم. مشغول كاري بود.

عذر خواهي كرد.ظاهرن با شخص مهمي در حال گفتگو بود.

لبخندي زد و بعد از پايان تماس از پشت ميزش بلند شد و رو برويم نشست.

با لبخندي مليح  اين شعر را خواند.

اگر غربال پيري خاك عالم بر سرم ريزد

هنوز هم با جوانانم كه دود از كنده بر خيزد

معلوم بود كه طرف صحبتش بايد خانمي بوده باشد.

گفت خوب پسرم با كار سختي كه برات درست كردم چطوري؟

گفتم از مرحمت شما آقاي دكتر كار چندان سختي نيست.گفت نه اتفاقن كار سختي ست و اصولن هيچ گاري آسان نيست.

بعد هم خالصه اي از گزارش را براش خواندم!به دقت گوش مي داد و گاهي سري به علامت تصديق تكان مي داد .بعد هم گزارش را تقديمش كردم.

گفت در اين مدت كوتاه خوب به كارها واقف شدي.مسول انبارها در شرف بازنشستگي ست تو بايد بيشتر در امور دقت كني .هيمن روزها هم بايد به يه ماموريت آموزشي بري.ضمنن بگو كه ترتيب انتقال شمارا هم به يك منزل سازماني داده بشه.هر روز از خرمشهر آمدن بايد مقداري سخت باشه!

سعي كن قبل از ماموريت اسباب كشي كني!تشكر كردم و گفتم بايد مادر را راضي كنم! نمي دانم قبول كنه يا نه! گفت قبول مي كنه. منازل سازماني از امنيت بيشتري بر خوردارن. ضمنن گاهي لازم ميشه در اوقاتي از شبانه روز به شما دسترسي باشه  وقتي در منزل سازماني باشي اين دسترسي آسانتره.

خدا حافظي كردم و در حال خروج از دفتر كارش كفتم آقاي دكتر نمي دانستم شما  به شعر علاقمندي!

گفت اتفاقن خيلي هم علاقه دارم. و بعضي از شبها  جمع دوستانه اي هستيم با بعضي از جوانهاي علاقمند  اوقات خوشي را با شعر خواني و نقد شعر و داستان و فيلم داريم.

بعضي از كار گردانها و شاعران مطرح هم هستند. اگر علاقمند بودي تو هم بيا.

و بعد هم گفت اصلن اين بار كه نشست داشتيم خودم خبرت مي كنم.

........

بعد از چند روز منزل اداري آماده شد. خانه اي در بريم.مخصوص كارمندان با  "گريد" بالا.

مادر هم خوشحال بود و هم ناراحت. "الي" با دمش گردو مش شكست!

در ميان گريه و ناراحتي مادر و همسايه ها مختصر اسباب و اثاثه مان را بار كرديم و در منزل جديد مستقر شديم.

بعد از چند روز برگه اي به دستم دادند ! بر گه ماموريت آموزشي به مدت يك ماه.

اولين حقوقم را تحويل مادر دادم! بوسيد و به پيشاني گذاشت و دعايي زير لب.

رفتم اداره آموزش. مداركي براي پاسپورت خواستند همان روز تحويل دادم دو روز بعد پاسپورت با معرفي نامه هاي لازم تحويلم شد و فلان روز پرواز به لندن.

بنظرم پرواز اختصاصي بود.اعلب كارمندان عالي رتبه شركت نفت و بيشتر براي تعطيلات و تفريح. مبدا آبادان و مقصد فرود گاه هيثرويت لندن!

بدون هيچ تشريفات خاص. در فرود گاه يك نفر منتطرم بود.با تابلويي در دست و اسم من به زبان فارسي روي آن نو.شته شده بود.

ادامه

انتخاب مسیر 29

انتخاب مسير 29

به بهانه اي بعد از شام بيرون رفتم! سعي كردم دير بر گردم خانه.مي دانستم مادر تا من نيام نمي خوابه.اما چاره اي نبود.

سري به دوستان زدم.با محسن رفتيم لب شط.كمي سر بسر خانمهايي كه به انتطار مشتري  روي نيمكتهايي كه به فواصل معين و جا به جا  نصب شده بود نشسته بودند.با روزنامه اي در دست.بنظرم اين علامتشان بود. هر چند اگر هم اين علامت را نداشتند قيافه ها و ادا اطوارشان به گونه اي بود كه به سادگي مي شد آنها را شناخت.مضافن آن موقع شب تنها در گوشه اي نشستن هم ...

محسن متلكي به يكي از اونها گفت!

خيلي حاظر جواب گفت فلانم به فلانت! محسن گفت تو فلانت كجا بود؟

زن هم نه گذاشت و نه برداشت گفت فلان همه اين مردها مال منه!

از خنده روده بر شدم!نيم ساعت تمام مي خنديم!اصلن نمي توانستم تصور كنم كه چنين جوابي در آستين داره.محسن حسابي رنگ باخت!

در حالي كه از خنده ريسه مي رفتم گفتم محسن خان حسابي "خيط كاشتي" "ولك" مي خواستي همينو بهت بگه!

محسن دمغ شده بود.گفتم بي خيال محسن خان تا تو باشي ديگه از اين علطها نكني! وقتي كه با فيل بان دوستي مي كني بايد خانه اي همسايز فيل هم داشته باشي....

زنك ول كن معامله نبود!از جا بلند شد! رو به من كرد و گفت بچه چته اينقدر مي خندي؟تا حالا از اين حرفها نشنيده بودي مگه؟تو بچه كجايي؟گفتم خاله جان بچه شاه آباد! گفت به به پس تو هم خاله همكار من داري؟مي دونستم بچه هاي شاه آباد خيلي هم بچه نه نه نيستن!

راستش نمي دونستم چي بگم!دستي زير چونه ام گذاشت و گفت : نه خوشم آمد! اينكاره اي ولي هنوز خيلي جووني ؟ ببينم چند بار موي اونچاتو زدي؟

گفتم والا از خدا كه پنهان نيست از شما چه پنهان تا حالا نزدم؟

گفت هوووووه پس حالا شده جنگل مولا!امشبو مهمان من باش برات صاف و صوفش كنم!

گفتم من غلط بكنم مهمان تو بشم! با اين همه متلك كه بار من و  رفيقم كردي .

كفت يه امشبه رو مهمان من باش تا يادت بدم چطور با دوست دختراي تر گل ور گلت بتوني ور بري؟

هر طور بود از دستش خلاص شديم!

هرچه از دهنم در آمد به محسن گفتم. و اينكه آخه تو نمي دوني نبايد با اينها دهن به دهن بشي؟

گفت چه مي دونستم ! گفتم بايد بدوني اين درسي شد برات تا ديگه از اين غلطها نكني! نديدي چطور آبرومون جلو آن چند تا بابا شمل كلاه مخملي رفت!چاقو كشهاي حرفه اي كه كارشان مواظبت از اينگونه خانمها بود!

خوب شد اونها گير ندادن!

به هر حال به خير گذشت.

ساعت حدود يازده شب رفتيم خونه.كليد حياط را داشتم .به آرامي در را باز كردم.از دالان سر پوشيده حياط گذشتم .اتاق خيري خانم درست رو بروي در بود.چراغ خوابش روشن.

مي دانستم نخوابيده.به آرامي با نوك انگشت به در زدم!نگاهي به اطراف انداختم.چراغ همه اتاقها خاموش بود.خيري در را باز كرد.سر خوردم توي اتاق.درست مثل يه سايه.

در نور كمرنگ چراغ خواب همچون شبه اي  بنظر مي رسيد.ساكت و بي صدا.قلبم داشت از دهنم بيرون ميزد.با لباس خوابي نازك تا بالاي زانو و آستين ركابي.بيشتر به يه رويا شبيه بود تا واقعيت.به آرامي در را بستم.كوشه اتاق نشستم.او هم نشست در فاصله اي نزديك.هيچ تمنايي در چهره اش نبود.بيشتر به يك روح شبيه بود تا آن خيري شوخ و شنگ و سر خوش هميشگي!

مشخص بود كه گريه كرده.راستش نمي دونستم چي بايد بگم!

منتظر بودم بگه :مگه نگفتم نيا! چرا امدي؟ ولي نگفت.هيچي نگفت!

به آرامي از پارچ آب يخي كه كنارش بود ليواني آب ريخت و دستم داد!كمي نوشيدم تا نفسم جا امد!

گفت اميد مشروب خوردي؟گفتم نه!

گفت پس تا اين وقت  شب كجا بودي؟لحن كلامش دلسوزانه بود .گفتم هيجي ! با بچه ها رفتيم لب شط و بيشتر به اين خاطر كه دير وقت بشه و بتونم بيام  پيشت!

گريه امانش را بريد.!پيشم؟اميد من پيشم كجا بود؟

گفتم تو چت شده اين روزا؟قدر زندگي ت رو بدون! به هر حال سايه اي بالاي سرت هست.مادر من را چي مي گي؟در سن جووني با دو تا بچه بدون هيچ پناهي نشست و ما را بزرگ كرد!

گفت اولن او دلش خوش بود به شما دو تا!و البته اون هم دلش خونه تو ازدل اون كه خبر نداري!  من چه دلخوشي دارم!؟ نه بچه اي نه آينده اي نه..ضمنن مگه پنچ انگشت همه مثل هم هستند؟من ميدونم چه زچري كشيده من مي دونم چقدر حرف شنيده از در و همسايه ولي هيچ وقت به روي خودش نياورده.من مي دونم مثل ماده گرگي كه بچه اش را از سوراخي به سوراخ ديگه به دندان ميگره شما دو تا را تا اين مرحله سالم رسونده! آره من مي دونم  چي كشيده! اما من چه اميد ي  دارم؟

راستش حرفي براي گفتن نداشتم!نمي دانستم چي بگم! در آن شرايط فقط تونستم با كناره كف دستم اشكهاي صورتش را پاك كنم! چه معصوم و مظلوم بنظر مي رسيد! و من چه بي دفاع بودم در مقابل آن همه معصوميت.نمي دونستم چي بايد بگم!چه واكنشي نشان بدم!يك بار خواستم بغلش كنم و موهاش را نوازش كنم.اما راستش به خودم اجازه ندادم.يا شرايط به گونه اي بود كه نمي شد اين كار را كرد.چقدر بي دفاع بود اين زن  در اين لحظات.و من چقدر ناتوان از اينكه در آن  موقع هيچ كاري براي او از دستم ساخته نبود! اشك خودم هم سرازير شد.اما سعي كردم پنهانش كنم.لحظاتي در زندگي هست كه آدم هر چقدر هم  قوي باشه احساس ناتواني مي كنه و من در ان لحطات واقعن احساس ناتوانيو درماندگي  مي كردم. چه كاري از دستم ساخته بود.؟ حاظر بودم هرچه مي گه را براش انجام بدم.اما درد او فقط و فقط مختص خود او بود و بس.

تا دير وقت به درد دلهاش گوش دادم! و ساكت و صامت بدون هيچ كلامي و فقط گوش مي دادم .هر چه او مي گفت بار غمي كه بر دلم نشسته بود بيشتر و بيشتر سنگيني مي كرد!

مادر خودم را مي ديدم!زماني كه كمي سنش بيشتر از خيري بود پدرم مرده بود!

چه كشيده مادر بيچاره ام!تا آن موقع اصلن به اين موضوع فكر نكرده بودم!.

سپيده در حال دميدن بود.از جا بلند شدم.خواستم برم بيرون.به آرام دستم را گرفت! و گفت ميري؟گفتم آره خيري خانم!سرش را پايين انداخت چهره اش از آن اندوه اوليه تا حدود زيادي خالي شده بود.گفت از دستم دلخور نيستي؟گفتم نه دلخور چرا؟دلم مي خواست دستش را ببوسم ولي راستش روم نمي شد!نزديكتر شد و با حرارت تمام لباش را روي لبم گذاشت! جركتش چنان سريع بود كه نتوانستم هيچ واكنشي نشان بدم! بعد به آرامي يك قدم عقب رفت و گفت  حالا برو اميد خان! خيلي خشك و رسمي ....

صداي خروس نشانه نزديكي صبح بود! صدايي كه بنظر ميامد فرسنگها از ما فاصله داره و چه نزديك كه انگار در چند قدمي ماست.

مي دونستم مادر الان است كه براي نماز صبح بيدار بشه!

نگاهي به چهر ه اش انداختم برام غريبه بود! لحظه اي وحشت كردم! چقدربرام  بيگانه بود نگاه اين زن!دلم لرزيد.احساس خوبي نداشتم. مي دانستم بايد منتطر واقعه اي باشم! اما چه واقعه اي نمي دانستم.

به آرامي گفتم خيري خانم هر وقت كاري داشتي بگو!لبخند تلخي زد و گفت ديگه هيچ كاري با تو ندرام اصلن هيچ كاري با هيچ كس ندارم!

سرم به دوران افتاد ه بود. نمي دانستم چي مي گه.فقط حس خوبي نداشتم.آن چشمهاي زيبا و حالتي وحشي و ديوانه وار به خود گرفته بود. نگاهم زا از نگاهش دزديم و به آرامي خدا حافطي كردم. يا شايد فكر مي كنم كه خدا افظي كرده ام . چونگه حتي خودم هم صداي خودم را نشنيدم!

به آرامي وارد اتاقم شدم.رختخوابم را پهن كرده بودند ."الي " گوشه اي خوابيده بود!ملحفه را كشيدم روش و خودم هم خوابيدم.تمام انچه كه گذشته بود را يك لحظه مرور كردم. همه چي غير طبيعي و غير واقعي بود! وحشت كردم . خودم هم نمي دانستم چرا ؟

صبح ساعت هشت "الي از خواب بيدارم كرد .گفتم بزار بخوابم!

گفت يه نفر با يه ماشين بيرون منتظرته!بيچاره يك ساعه دم در وايساده منتظر تو؟

گفتم راننده ؟ منتظر من؟ گفت اره مي گه راننده شماست! و بعد با خنده گفت نكنه مدير كل شدي و ما نمي دونيم كه راننده شخصي مياد دم در دنبالت؟

نيم خيز شدم!تازه فهميدم موضوع چيه!

به سرعت آبي به سر وروم زدم اصلاح نكرده مي خواستم برم ! مادر گفت : نه نه  اون بيچاره كه يك ساعت معطل شده پس زياد عجله نكن!امروز روز اول شروع به كارته! صبحونه بخور و برو!

گفتم تو از كجا فهميدي مي خوام برم سر كار؟ مادر قند تو دلش آب ميشد. معلوم بود حسابي خوشحاله . گفت خوب معلومه از اون آقا پرسيدم.هرچه هم تعارف كردم بياد تو و صبحونه بخوره گفت كه نه منتظر مي مونم تا مهندس بياد!

و بعد با خنده گفت مهندس!! از كي تا حالا مهندس شدي  و ما نمي دونستيم! بعد لحظه اي مكث  كرد و گفت : اميد؟ روله نكنه با دروغ خودتو مهندس جا زده باشي؟

گفتم نه مامان مهندس كدومه! من گفتم اصلن سواد ندارم !

بعد گفت پسرم سعي كن آنچه كه هستي باشي نه كمتر و نه بيشتر!

گفتم چشم مامان هر چه تو بگي!

و از خانه بيرون رفتم! مادرم زير لب آ  يت الكرسي مي خواند و پشت سرم فوت مي كرد.

...

ادامه

انتخاب مسیر 28

انتخاب مسير 28

به خانه كه رسيدم مادر و الهام منتظرم بودند.و سوالهاي پياپي.ومن هم كوتاه و مختصر و براي خالي نبودن عريضه حوابهاي دم دستي به هر سوال .

كادو را دست الهام دادم.

به هوا پريد  و گفت براي منه؟مرسي داداش!

گفتم  وروجك من خودم هم نمي دونم چيه! باز كن اگر بدرد ت خورد مال تو.

به سرعت باز كرد!يك دست كريستال بسيار نفيس. در عمرم كريستالهايي به آن ظرافت و خوش تراشي نديده بودم!

مادر با دهان باز به آنها نگاه مي  كرد. و الهام با ناراحتي  خودش را عقب كشيد و گفت اينها به چه درد من مي خوره!

مادر با تعجب گفت اميد ؟ پسرم اين هديه را كي داده؟ گفتم چطور مگه؟

گفت اين لا اقل دو سه هزار تومن مي ارزه!

گفتم والا خودم هم دقيقن نميشناسمش .اما يه شب كه ماشينش تو راه خراب شده بود كمكش كردم. امروز هم مهمانش بودم. بايد كارمند ارشد شركت نفت باشه!

مادر گفت ارزش اين  كريستالها به اندازه حقوق 3 ماه يك كارمند "گريد" بالاي شركت نفته!!

و ادامه داد نبايد قبول مي كردي! گفتم مامان آخه من كف دستمو كه بو نكرده بودم! چه مي دونستم چي تو اين جعبه س!

گفت خوب هر بده به بستوني داره حالا مي خواي تو چي كادو بدي؟

با تعجب گفتم ؟ هان!! من! كادو؟ من چرا باس كادو بدم؟

خوشحالي و تعجب اوليه مادر جايش را داد به غمي پنهان!

رفتم كنار حوض!دست و روم را شستم ! خيري پرده توري كل آهار زده اتاقش را كنار زد!

نگاهي كرد و من هم زير چشمي .

چادر گدارش را سر انداخت و يك جفت  كبكاب انداخت سر پا!! چادر فقظ آويزون بود به فرق سرش و  تقريبن تمام هيكلش هويدا!

نمي خواستم چشمم بيفته تو چشمش .از روي  شير خان خجالت مي كشيدم! با آن هيكل قناس و بلندش و قلب مهربونش!چشمم كه به چشمهاش مي افتاد صد بار آب ميدشم و به زمين ميرفتم!

اما مگر اين خيري دست بر دار بود.

وقتي كه بچه تر بودم هميشه روزنامه اي از ترك خورجين دوچرخه هركولسش بيرون مي آورد و مي گفت پسرم  اميد من چشمهام ضعيف شده بيا اين روزنامه را برام بخوان.

و بيشتر علاقمند به اعتصابات شركت نفت و سفر هييتهاي خارجي به ايران بود! و هميشه هم مي گفت آفرين به غيرت اين كار گراي شركت نفت و تف به خيرت.....

و هميشه هم چيزي در جيبش براي من داشت.وقتي كه كوچك بودم بيشتر شيريني و آدامس و شكلات.

بعد كه بزرگتر شدم گاهي جفتي جوراب و يا زير پوشي و يكي دو بار هم  تك پوش مانتي گل"

صداي خيري مرا از خاطرات دور و درازم بيرون آورد! به به اميد خان! خيلي وقته كم پيدا شدي؟

چشمم به ساقهاي لخت و سفيدش افتاد! مثل صورت كسي بود كه يكي دو روز اصلاح نكرده باشه!

چندشم شد!خودش هم فهميد!

براي كي چسان فسان كنم! ؟براي اين پير مرد لكنته!اون كه سالي يه بار هم فيلش يا دهند ستون نمي كنه! تازه !! براي اون چه فرقي مي كنه!

و من باز ياد "شير خان افتادم" وقتي كه بابا تازه مرده بود! و مامان در خرجي روزمره ما وامانده و مدرسه لباس فرم از من خواسته بود و آقاي ناظم با تاكيد گفته بود يا فردا با لباس فرم مياي يا اصلن ديگه نيا مدرسه!

و نمي دانم شير خان از كجا فهميده بود. مادرم كه عمرن گفته باشه.!!نصف شب لباس را داه بود دست "خيري " و من كه گوشه اي كز كرده بودم  . خير ي گفت اين را شير خانه به عنوان جايزه شاكرد اولي اميد براش خريده!

فردا وقتي كه پوشيدم و رفتم مدرسه  و دست توي حيب بعلم كرد م پنج فطعه اسكناس دو توماني نو تا نخورده تو جيبش بود!

دوباره صداي "خيري " رشته خيالم را پاره كرد!

ديگه خسته شدم  اميد! به خدا خسته شدم!

وقتي كه زنش شدم پانزده سالم هم نبود! و او 45 سالش بود!سن پدرم.من هنوز 25 سالمه .چه اميدي دارم!نه بچه اي نه ...

گفتم خيري خانوم عمو شير خان مرد خوبيه !مهربونه .زندگي خوبي برات درست كرده! همه چي ات براهه تو اين دوره و زمونه همين هم نعمته به خدا خيري تو قدر نمي دوني.

با عصبانيت گفت : نه اميد  اين تو يي كه قدر نمي دوني ! من دم دستتم ! هميشه چشمم به دره كه تو بياي  تا يه دل سير نگات كنم!و اگر هم پا بده شبي كنارت باشم! آن هم با اين جانماز آب گشيدنهاي تو و لقزهاي مادرت !فكر كردي نمي دونم!

ولي چي كار كنم! جوونم دلم مي خواد من هم گاهي يكي در قد و قواره خودم كنارم دراز كشيده باشه!

مي گي چي كار كنم! برم تو خيابونها و سوار تاكسي بشم و با رانند ههاي مست هم خوابه!

چشمهام داشت از حدقه در ميامد!بنظرم خيري زده بود به سيم آخر!

گفتم صداتو بيار پايين!ببينم چي شده !؟ تو ...

نزاشت حرفم را تمام كنم!گفت به ابلفضل كه نومش گرونه  و کافر وممسلمون از هیبتش می ترسن الان 6 ماهه من مردي از شيرحان نديدم!

گفتم خوب برو طلاق بگير و خودتو راحت كن!

با تعجب گفت طلاق؟مثل اينكه جن ديده باشه! اگر اين حرف را بزنم خانوادم مطمين باش سرمو مثل مرغ لب همين حوض مي برند!

گفتم خوب پس مجبوري بسوزي و بسازي!

آبي به صورتش زد!

شكسته شده بود و پژمرده! هيچوقت اينقدر" خيري "را پژمرده نديده بودم! احساس كردم سالها پير تر از سن واقعيشه!

كمرش خم شده بود! ديگه سرش را بالا نمي گرفت هنگام راه رفتن و صداي تق و توق كبكابهاش  كه محكم پاهاش را به زمين مي كوبيد به گوش هم نمي رسيد.انگار كه در زمين خاكي فوتبال محله راه مي رفت!

دلم سوخت!صداش زدم!خيري؟ حتي بر نگشت نگام كنه.مكثي كرد و گفت چيه؟گفتم امشب اگر خواستي تا...

گفت: نه اميد !

حق با تويه من از اولش هم اشتباه مي كردم!

گفتم امشب ميام پيشت! كلي حرف دارم برات بگم!

محكم گفت : نه!

ادامه...

 

 

انتخاب مسیر 27

انتخاب مسير 27

از ايشان تشكر كردم.و اينكه امروز كار دارم و اگر امكان داره روز ديگري خدمت برسم.

راستش من آدم كمرويي بودم و البته هنوز هم بعد از سالها تا حدودي اين كم رويي را حفظ كردم.

خيلي قاطع گفت نه اميد خان.من امروز همه كارها را تعطيل كردم و با خانم هم هماهنگ كردم حتمن بايد امروز را با هم باشيم.

چاره اي نبود.قبول كردم.

فاصله دفتر كار ايشان تا خانه چندان زياد نبود.در كمتر از 10 دقيقه رسيديم.ماشين جلوي پاركينگ نگه داشت.

شخصي با لباس هندي  به پيشوازمان آمد.تعظيمي و خوشامد گويي با انگليسي و لهجه غليط هندي.

دور تا دور خانه را شمشاد هاي بلند احاطه كرده بود با حياطي وسيع و چمني يكدست و درختان اكاليپتوس در اطراف.

دم در خواستم كفشهام را از پا در بيارم اما ايشان با كفش وارد شد.راستش براي من تعجب آور بود.اولين بار بود كه ميديدم كسي با كفش  روي فرشهاي نفيس دست باف  راه ميره و وارد خانه شدن با كفش برايم غير قابل تصور بود. اما من نيز همين كار را كردم.

اما مستخدم هندي پا برهنه بود!

خانم خانه نيز قبل از ورود به پذيرايي به استقبالمان آمد.ميزبان مرا معرفي كرد.آقاي اميد صيادي! كسي كه در آن شب به داد من و سمانه رسيد.زير چشمي نگاهي سريع به چهره اش انداختم.

خانمي بود برازنده و ميان سال با آرايشي سبك و لباسي راحت! به هم دست داديم ولي من اصلن سرم را بلند نكردم تا به چهره اش نگاه كنم. شايد اولين بار بود كه بطور رسمي به يك خانم غريبه دست مي دادم.

ايشان با كشاده رويي خوشامد گفت و تشكر از كمكي كه به همسر و دخترش كردم و اينكه مدتهاست منتظرم بودن  مرا ببينند و از من تشكر كنند.

من هم گفتم كار مهمي نبوده. هركس ديگري هم بود همين كار را مي كرد.

فضاي خانه بسيار شيك تزيين شده بود.شومينه اي نيز در ديوار پذيرايي تعبيه شده بود.آن هم در آبادان كه دماي هوا به ندرت از 15 درجه در زمستان كمتر ميشه! فكر كردم شايد دكور باشه!اما واقعي بود.شومينه را من فقط در فيلمها ديده بودم.

راستش من دوستان شركت نفتي زيادي داشتم و اغلب هم به خانه هم رفت وآمد داشتيم ولي يا از قشر كارگر بودند و در منازل كارگري و يا از كارمندان با "گريد" پايين.

اما منزل دكتر "بعدها فهميدم اسم ايشان دكتر اقبال است" با همه آنها متفاوت بود.

نزديك ظهر اعلام شد كه ناهار آماده است.

قبل از اينكه  سر ميز ناهار بريم دختر خانمي برازنده نيز وارد شد با لبخند و مشخص بود شوخ و سرخوش .

سلامي كرد و تشكر ...بحا نياوردم! دكتر گفت دخترم سمانه!

راستش بسيار زيبا تر از اوني بود كه در آن شب كذايي بنظر مي رسيد.

خيلي سعي كردم بر خودم مسلط بشم كه كمتر نگاش كنم! اما مگر ميشد.

دكتر گفت سمانه همين روزها عازم انگلستان است آخه ايشان داره اونجا تحصيل مي كنه .

گفتم زندگي در آبادان براي دختر خانمي مثل ايشان بايد خيلي سخت باشه!

خودش جواب داد.! نه ! اتفاقن خيلي هم برام لذت بخشه!لندن با آن هواي هميشه باراني و مه گرفته اش .آدم مي پوسه! من عاشق هواي هميشه آفتابي و جنوبم! اينجا همه چي به رنگ طلاست!فقط يه كم از دوري دوستام ناراحتم كه اون هم يا اعلب اونها اينجان يا من ميرم تهران به ديدنشان!

بنظرم سعي مي كرد هر طور شده با من سر صحبت را باز كنه. اما من اصلن موقعيت را مناسب نمي دانستم.

سر ميز ناهار دعوت شديم. مستخدم وهندي مشغول پذيرايي شد. انواع مختلف غذاهاي گوناگون كه من بسياري از آنها را براي اولين بار بود مي ديدم و راستش اصلن نمي دانستم چگونه بايد سرو بشن.

نحوه پذيرايي نيز ....راستش اگر مي دانستم قبلن از دكتر آرش مي پرسيدم ولي  حالا ديگر چاره اي نبود منتظر مي ماندم تا آنها سرو كنند و بعد هم  من !تا اشتباهي مرتكب نشم.!

خانمي هندي نيز آشپز بود و اغلب غذا ها هندي و به ذايقه من نا آشنا.

دكتربه زبان انگليسي چيزي گفت و پيشخدمت بيرون رفت و بعد از مدت كوتاهي با يك بطر مشروب وارد شد!

و ادامه داد ما سر ميز مشروب سرو نمي كنيم ولي بخاطر شما كه ميهمان عزيز ما هستي .

گفتم سپاسگذارم من نيز به احترام شما نمي نوشم  خواهش مي كنم بگيد بردارد.جالب بود هنگام صرف ناهار همه ساكت بودند و بجر به ضرورت كسي كلمه اي بر زبان نمي آورد.گفتم شايد اين هم جز رسومشان باشد!!

بعد از صرف ناها ر به پذيرايي برگشتيم! موزيك ملايمي پخش ميشد!و من حتي منبع موسيقي را هم نمي ديدم! نه ضبط صوتي بود و نه گرامافوني!!

تمام خانواده دور هم نشستند و من نيز.

سوالهاي بي امان سمانه! چي كار مي كني؟ آن شب ژاندارمها چرا دنبالت بودن! واي من مي ميرم براي اينگونه آر تيست بازيها و كارهاي هيجان انگيز و ...

من هم خيلي كوتاه و مختصر جواب مي دادم! و اينكه كارهايي كه من مي كنم براي هيجان و آرتيست بازي نيست بلكه زندگي خودم و خانواده ام را اينگونه اداره مي كنم!

گفت باشه !! هرچي كه باشه هيجان داره ! مگه نه پاپا؟

دكتر چيزي نگفت!

قهوه و ميوه و شيرين!

و دسر بستني!نوع خاصي بود كه من تا آن زمان نديده بودم! حدس زدم بايد اين را هم از انگلستان سفارش داده باشن!

بعد از پذيرايي مفصل اجازه مرخصي خواستم!

دكتر گفت اميد جان من  خواهشي از شما دارم! تا حالا كه سمانه نگذاشت ما دوكلمه صحبت جدي با هم بكنيم. و نگاهي زير چشمي به دخترش انداخت.ايشان نيز ساكت شد  و بعد از چند لحظه اجازه خواست كه جمع مردانه را ترك كنه!

دكتر گفت : آقاي صيادي من خواهشي از شما دارم! اميدوارم كه بپذيري!!

گفتم بفرماييد !خدس مي زدم مي خواد پاداشي چيزي به من بده! بنا بر اين خودم را براي نه گفتن آماده كرده بودم!

دكتر گفت من به كمك شما احتياج دارم!شما جوان باهوش و درستكار و اميني هستي!من از همان نگاه اول توانستم همه خصوصيات شما را بشناسم! همينكه شما مستقيم به چهره همسر و دختر من نگاه نكردي براي من خيلي ارزشمند بود! هر چند كه در دنياي امروز اين كار دور از ادب به حساب مياد ولي من از اين كار شما  لذت بردم .

ضمنن من مشكلاتي در اداره پالايشگاه دارم دلم مي خواد چنانچه مايل باشي خواهش منو بذيري و مقداري در در كارها به من كمك كني؟

گفتم آقاي دكتر چه كمكي از دست من بر مياد! من در هيچ زمينه اي تخصص ندارم!

گفت اين كار تخصص چنداني نمي خواد فقط  پاكي و درستي نياز داره كه شما هم با شناختي كه من دارم داراي اين خصايص هستي!

گفتم راستش دكتر من چندان نمي توانم پايبند كار اداري باشم و اصولن از كارهاي يك نواخت و تكراري خوشم نمياد!

گفت : براي مدت كوتاهي شما به من كمك كن و اگر مايل نبودي هر وفت كه خواستي برو.

گفتم باشه . مي پذيرم البته براي مدت كوتاهي!

لبخندي زد و گفت :مي داني كه بسياري از لوازم  يدكي و مصرفي تاسيسات و تجهيزات پالايشگاه اختصاصي هستند و ما ناچاريم  به يك شركت خاصي خارج از كشور اينگونه ابزارها و لوازم را سفارش بديم! و اين لوازم هم بسيار گرانقيمت هستند و چون ضروري هستند ما بايد هميشه از هر نوع چندين عدد داشته باشيم تا موقعي كه يك قطعه خراب ميشه تكنسينها به سرعت آن را تعويض كنند .ولي راستش ما هميشه در اين زمينه با مشكل مواجه ميشيم! افرا دنالايقي اين وظيفه را به عهده دارن و بعضي از آنها از اين موضوع سويه استفاغده هاي شخصي زيادي مي كنند!..

من هاج و واج به دهان ايشان نگاه مي كردم!

گذاشتم تا حرفهاش تمام شد!

بعد گفتم دكتر از پذيرايي شما و خانواده بسيار سپاسگذارم! از اينكه مرا  بين خانواده ات نشاندي و اعتماد كردي خيلي ممنونم .اما راستش گاري كه شما از من مي خواي از عهده من بر نمياد!

اين كاري تخصصيه و من از قطعات پالايشگاه هيچ اطلاعاتي ندارم

و بلند شدم تا خدا حافظي كنم.

خيلي محكم گفت پسرم "اميد " گفتم كه من به كمكت احتياج دارم!لطفن !

و چنان مهربانانه وصميمي كلمه پسرم را ادا كرد كه من نتوانستم هيچ مقاومتي بكنم!يه جواريي دلم سوخت و راستش احساس  مي كردم كه وقتي چنان آدم مهمي تقاضاي كمك از جوان بي تجربه اي چون من مي كنه بسيار دور از ادب و نزاكته كه خواهشش را رد كنم.

كفتم باشه چشم هرچي شما بفرماييد ولي يادتان باشد ممكنه كه من نتوانم از عهده بر بيام!

گفت خودم در اين زمينه كمكت مي كنم!

شما  فردا بيا دفتر من تا با هم كار را شروع كنيم!

گفتم حتمن!

بلند شدم خدا حافظي كنم خانم خانه و سمانه خانم به همراه دكتر تا دم در مشايعتم كردند  و بعد يك جعبه كادو شده  را سمانه بدستم داد! به گونه اي آن را داد دستم كه بتونه از زير كادو دستش با دستم تماس بگيره و با ناخونهاي ماينكور شده اش نيشگوني از پشت دستم گرفت كه به زجمت توانستم خودم را كنترل كنم كه كادو از دستم نيفته!

بعد هم به مستخدم گفت كه راننده را خبر كنه!

سپس به راننده سفارش كرد كه منزل ما را ياد بگيره و فردا صبح هم بياد  و مرا به دفتر كار ايشان برسانه!

تشكر كردم و اينكه با تاكسي ميرم !ولي دكتر گفت از اين به بعد ايشان رانند ه شما خواهد بود!

سمانه مشخصن قند تو دلش آب مي شد! و من سعي مي كردم اصلن نكاهم با نگاه او تلاقي نكنه!

ادامه

 

 

انتخاب مسیر 26

انتحاب مسير 26

وارد دفتر شدم.به محض ورود با نگاهي سريع كل اتاق را بر انداز كردم!دفتر كاري بزرگ با مبلماني شيك. ميز كاري شيشه اي كه بجز پرچم ايران و پرچم شركت نفت تقريبن چيز ديگري بروي آن نبود!

مردي ميان سال با قامتي رعنا و برازنده و لباسي شيك   سر پا ايستاده بود كنار ميز و ظاهرن منتظر ورود من!

نگاهي به چهر اش انداختم! مي شد تعجب را در رفتارش ديد!منتظر هر كسي بود بجز من!قدمي جلو گذاشت و دست داد .مردد بود در تعارف در نشستن !اين را از رفتارش فهميدم.اما ظاهرن نزاكت و ادبش اجازه نداد كه تعارف نكند.

روي اولين مبل سبك ويكتوريايي نشستم و او نيز رو برويم!داشت در ذهنش دنبال نشانه هاي مي گشت براي بخاطر آوردن من!اما ظاهرن چيزي بخاطر نياورد.

در نهايت گفت: افتخار آشنايي با چه كسي را دارم! خودم را معرفي كردم!

من اميد هستم! اميد صيادي.

اما ظاهرن اين اسم برايش چندان مفهومي نداشت!كارت را بهش دادم! مي دانستم كه بايد پس داده شود!ديگر به آن نيازي نداشتم! اصلن از اول هم به اين كارت لعنتي نيازي نداشتم و نبايد قبولش مي كردم.

يكي از منشي ها با يك سيني و دو فنجان قهوه وارد شد!مقداري ميوه و قدري پسته نيز از اول روي گل ميز وسط بود!

تعارف كرد.مشخص بود كه درونش جدالي سخت در گير است.ظاهرن برايش خيلي سخت بود بپرسد اين كارت چگونه به دست تو رسيده؟ ولي پرسيد!البته حدس مي زدم بپرسه!ولي راستش مردد بودم در اينكه چه جوابي بدم!

خوب جناب آقاي صيادي ما كجا با هم ديگه آشنا شديم؟

جوابم واكنشي بود آني!اصلن هميشه همينگونه بودم!از جا بلند شدم!به ناچار ايشان هم بلند شد! قدمي به سمت در برداشتم و گفتم  در شبي تيره در بياباني تاريك كه شما نگران راهزنان بوديد و من در حال فرار از دست ژاندارمها! و بدون اينكه حرف ديگري بزنم  به سمت درب خروچي حركت كردم!

دستي نيرومند بازويم را گرفت!و چنان دوستانه در آغوش كشيد كه پدري پسرش را بعد از سالها ديده باشد.

مرا ببخش كه نشناختم پسرم!آخر علاوه بر اينكه حجم كارها بسيار زياده من هم مقداري پير شدم و هوش و حافظه درستي ندارم!مي دانستم كه اين را بخاطر بدست آوردن دل من مي گه!و البته مي دانستم شخصي با چنان موقعيت و مسوليتي  آن هم بعد از حدود 9 ماه قاعتدن حق دارد كه جواني را كه فقط چند ساعت ديده آن هم در تاريكي بخاطر نياره!

گفتم من بي خودي مصدع اوقاتتان شدم و اصلن هم نبايد ميامدم!

بازويم را گرفت و با خواهش و اصرار گفت لطفن چند لحظه اي بشين!من خيلي با شما كار دارم!

رفتارش صميمي بود و آن پرنسيپ اداري ناپديد شده بود.

خواهش مي كنم! و دوباره تكرار كرد!

نتوانستم در مقابل رفتار صميمانه اش مقاومت كنم علارغم بر خورد سرد اوليه اش .

مرا ببخش! خيلي سعي كردم پيدات كنم.اما هيچ آدرسي از شما نداشتم!چندين مرتبه هم آمدم آن محلهايي كه حدس ميزدم شايد باشي و راستش حتي اسمت را هم نمي دانستم تا از كسي بپرسم!

راست مي گفت! من حتي اسمم را هم به او نگفته بودم!

كنارم نشست. چنان صميمانه احوال پرسي مي كرد و از حال و روزم مي پرسيد كه من فرصت  پيدا نمي كردم جواب همه سوالهايش را بدم!

من نگرانت بودم.هميشه.نگران بودم  با آن ريسكها و كار هاي خطرناكي كه مي كني بلايي سرت بياد.راستش شيفته اخلاقت شده بودم.اصلن نمي توانستم فراموشت كنم.ولي چه كاري مي توانستم بكنم.بارها خودم را ملامت كردم كه چرا آدرس يا شماره تلفني از شما نرگفتم.

خوب كردي آمدي پسرم.بر من منت گذاشتي!خوشحالم كردي!و پيرمرد چنان رفتار مي كرد كه من شرمنده شده بودم هم از رفتار اوليه ام و هم از اين همه محبت.

بلند شد.شاسيي را فشار داد!يكي از منشي ها وارد شد! خرامان و طناز!بله آقاي مهندسي فرمايشي داري!

گفت امروز همه ملاقاتهام را كنسل كن!من مهمان دارم!

منشي زير چشمي نطري به من انداخت و خيلي نامحسوس علامتي داد كه فقط من و خودش مفهومش را مي دانستيم!و گفت چشم آقاي مهندس! فرمايش ديگري نداري؟

گفت چرا به خانم زنگ بزن و بگو ظهر مهمان داريم! ميهماني عزيز!

گفتم آقاي مهندس من مزاحم نمي شم!

راستش تا حدودي در اينگونه موارد كم رو بودم .

گفت مزاحم چيه پسرم.خانم روزگار منو سياه كرده! نمي دوني چقدر از دستم عصباني بود وقتي كه فهميد شما در آن شب و در آن شرايط كه خودت تحت تعقيب بودي با اين وجود ما را در آن شرايط تنها نگذاشتي و من بدون هيچ نشاني گذاشتم شما بريد هميشه سرزنشم مي كنه!

لطفن قبول كنيد!بخاطر ايشان لا اقل.

راستش نمي دانستم چه جواي بدم!

تعارف كرد! جرعه اي از قهوه نوشيدم . باز هم شروع كرد پرسيدن!خوب چي كار مي كني!

از خواهر و مادرم گفته بودم! ايشان هم پرسيد.

داستان تير خوردنم و مقداري از ماجراهايي كه بر من گذشته بود. بدقت گوش مي داد و سر تكان مي داد!

در نهايت گفت شما جوانها هميشه دنبال ماجرا جويي و خطر كردن هستيد.! و خدا مي داند چقدر نگرانت بودم .مرتب تكرار مي كرد.

گفتم خوب حالا اگر حمل بر بي ادبي نكنيد من سوالي از شما دارم!

گفت بفرماييد.

گفتم : جريان اين كارت چيه! به هر كس از كاركنان شما كه نشانش مي دادم  با احترام خاص رفتار ميشد و هيچ در ي روي من بسته نبود!

لبخندي زد و گفت: اين كارت (وي آي پي) ست! وبه افراد خاص داده ميشه! بخاطر اينكه من سرم بسيار شلوغه و معمولن دسترسي به من چندان آسان نيست!يعني نه اينكه من آدم مهمي باشم .نه! بلكه بخاطر گرفتاري و كار زياد نمي توانم وقت زيادي را به ارباب رجوع اختصاص بدم  و معاونينم معمولن مشكلات مراجعين را بر طرف مي كنند.و البته تعداد اين كارتها معدود و در اختيار افراد خاصي هستند.در آن شب من تنها چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه يكي از كارتهاي مخصوص را به شما بدم كه لا اقل اگر خواستي به ديدارم بياي با مشكل مواجه نشي!و از اين بابت خوشحالم.

سپاسگذاري و قدر داني در تك تك كلماتش ميشد حس كرد.دوباره شاسي زنگ را فشار داد!

همان منشي دوباره وارد شد! گفت بگيد ماشين من  را بيارن! ضمنن من امروز مهمان دارم و بعد از طهر نيستم! اگر كار مهمي پيش آمد با ...(اسم يكي از معاونينش را آورد) هماهنگ كن و اگر از مقامات بالا كسي تماس گرفت به تلفن منزل وصل كنيد!

منشي به كارش وارد بود .

قبل از اينكه از دفتر خارج بشه گفتم آقاي مهندس سليقه ات در انتخاب منشي  عالبه!

لبخندي زد و گفت خوشحالم كه سليقه منو مي پسندي! و خانم منشي آشكارا از اين تعريف خوشحال شد!در ذهنم داشتم برنامه ريزي مي كردم  كه چگونه و از چه راهي ميشه  سر صحبت را با اين منشي خوش قد و قامت باز كرد .

ادامه...

 

 

انتخاب مسیر 25

انتخاب مسير 25

سعي مي كرد به گفتگو وادارم  كند! مي دانستم از اين كار منطور داره! اول اينكه منو از لاك خودم بيرون بياره .

سعي نكردم مقاومت كنم.خودم هم دلم مي خواست به نوعي .

ادامه دادم .ما معماران دستياران خدا در روي زمين هستيم! نگاه بكنيد به تاريخ تكامل بشر! تمدن و فرهنگ زماني رشد كرد و بالنده شد كه معماري شكل گرفت! شهرها ساخته شدند برج و باروها بنا گرديدند! از ان مهمتر سيستمهاي آبياري و سدها ساخته شدند و پلها و جاده ها ! همه اينها انسان را از مرز بربريت گذرانده و به جاده تمدن رسانده!

گاهي لبخندي مي زد و گاهي سري تكان مي داد!

اگر چيز ماندگاري در كل تاريخ بشر باقي مانده باشه كه نشانه اي از فرهنگ و تمدن باشه خربه ها و باقي مانده بناهايي ست كه اسلاف ما معماران ساخته اند!هرچند ممكنه كه بگي خوب همه اينها بر روي اجساد انسانهايي ساخته شده اند كه تحت حاكميت ستمكاران تاريخ بوده اند! اما مگر مقصر معمار بوده! بنظر در اين موارد مقصر فيلسوفان بوده اند! تاريخ روم باستان را در نطر بگيريد! بزرگاني مثل افلاطون توجيه كننده وصعيت موجود بوده و بردگي را نيز چزيي از زندگي اجتماعي مي دانسته .آن را توجيه و تفسير مي كرده اند! بيچاره اقليدس و ارشميدس!راستي كداميك از اين دو بود كه جام زهر نوشانيدندش! فقط بخاطر اينكه قلعه اي كه طراحي كرده بود به راحتي قابل تسخير نبود؟و يا "سنمار" كه براي عادل ترين پادشاه تاريخ ايران قصري ساخت و فقط به اين خاطر كه در كمال صداقت گفت مي توانستم بهتر از اين نيز بسازم همان پادشاه عادل دستور داد كه از بالاترين نقطه قصر سرنگونش كنند!

بله ! فيلسوفان و تا حدودي شاعران نيز هميشه توجيه گر وضع موجود بوده اند! بجر ناصر خسروكه حاظر نشد به پاي خوكان بريزد مر اين گوهري لفط در دري" شاعري را به من نشان بده كه مچيز گوي حاكمان زمان نبوده باشد و هفت كرسي فلگ را زير پا نگذاشته باشد كه بتونه بوسه برركاب " فزل  ارسلان" بزنه؟

يا عنصري كه "ز سيم زد آلات خان و ز زر زد ديگدان" يخاطر مدايحي كه از پادشاهي كرده كه از كله منار ساخته. يا حتي همين حافط كه نويسندگان و شارع نويسان چپ و راست تفسير و توجيه و تاويل شعرهاش را مي كنند! ببينيد چقدر در مدح و سناي حاكم وقت شعر گفته! البت من منكر زيبايي ا شعار شاعران نمي شم!و اينكه به هر حال كاهي همين اشعار پناهي ميشن در عالم بي پناهي براي انساني كه دستش از همه جا كوتاه است!

اما ببينيد همين شاعران هيبت و هيمنه جباران زمان را با كلمات صد چندان مي كرده اند "بر آمد  پيل گون ابري ز روي نيلگون دريا" ... خوب اين نيل گون ابري كه از روي پيلگون دريا آمده ديگه كدام رعيت به خودش حتي اجازه ميده كه به چهره خدا گونه اش نطري بيندازه چه برسه به اينكه بخواد نا فرماني كنه و يا اينكه احيانن حقي در زندگي داشته باشه!

 پیل گون ابر و  نيل گون دريا!!

من رعيت غلط بكنم كه حقي داشته باشم!آره! بنظرم شاعران و فيلسوفان مردم را در بيچارگي خود توجيه مي كرده اند و اينكه گلیم بخت و طالع ازلي كسي كه سياه بافته اند به آب كوثر هم نتوان سفيدش كرد! خوب ! پس من رعيت طالع و بختم سياهه و تقصير كسي نيست ! چرا؟ زيرا فلان شاعر كه مصلح الدين هم هست و خيلي فكر و فهم و كمالش از من رعيت بيشتره و ضمنن لباسهاي گران قيمت هم مي پوشه گفته! من رعيت كه چيزي حاليم نيست!

سرم گرم شده بود! و یک ریز داشتم انتقاد می کردم! با وجودی که می دانستم مقدار زیادی بی انصافی هم در حرفهام وجود داره ولی همه ما در مواجهات صنفی بنظرم تا حدودی از جاده انصاف بیرون میریم!اما امید خان در کمال آرامش به حرفهای من گوش می داد!

....

ادامه

انتخاب مسیر 24

انتخاب مسير 24

هواسم پريشان بود.نمي توانستم  بر روي صحبتهايش تمركز كنم! هر چند صدايش متين و آهنگين و گوش نواز بود!

از طرفي دلم نمي خواست كلام شيرينش را نيز نشنيده بگيرم و تظاهر به گوش دادن كنم!

به همين دليل گاهي  خواهش مي كردم كه  مطلب را دوباره تكرار كنه! سعي مي كردم نكته به نكته  صحبتهايش را بخاظر بسپارم! اما امان از هواس پرتي و دلتنگي.

وقتي كه مي پرسيدم  اميد خان لطفن  آن قسمت را دوباره تعريف بفرماييد! لبخندي پنهان به همراه نگاهي نافذ اما مهربان هارموني چهره اش را چنان ترسيم مي كرد كه نا خود آگاه شخص را وادار به احرتام مي نمود! اما در همان لحظات و در زير چهره بظاهر آرامش  ميشد خروشي موج گونه را تصور كرد كه فقط تجربه و پختگي به همراه  خردمندي بر آن  مهار زده بود!

خسته شدي؟ من هر وقت شروع به گفتن خاطراتم بكنم اصلن متوجه گذر زمان نميشم!

و البته نياز به گفتن اين نكته نبود زيرا خودم به خوبي دريافته بودم!

گفتم نه ! خسته نه ! اما ....

مي خواي شام را با هم بخوريم؟

اشتهايي براي خوردن شام نداشتم! اما مايل هم نبودم دعوتش را رد كنم. هم دور از ادب مي دانستم و هم اينكه  مي توانستيم با هم بيشتر صحبت كنيم! من هميشه  عاشق شنيدن خاطرات ديگر ان بوده و هستم. مخصوصن وقتي كه مخاطب شخصي خوش كلام باشم.

قبول كردم! رستوراني را پيشنهاد داد.راهي نبود. اندك زماني طول كشيد تا رسيديم.با صاحب رستوران طاهرن آشنايي  داشت. بهترين ميز را به ما تعارف كرد. صاحب رستوران نيز هم سن و سال اميد خان بنظر مي رسيد!

گفت آقا محسن از دوستان قديم من هستند و ايشان هم آقا كيهان.

معلوم بود كه سابقه دوستيشان به درازي عمرشان است. و اين را ميشد  از همان بر خورد اول فهميد.

صاحب رستوران چند لحظه اي در كنارمان نشست خوش و بش و احوالپرسي  و  گله از اينكه اميد خان چرا كمتر سر ميزني و....

اميد گفت همانطور كه قبلن گفتم  محسن از دوستان قديمي من هستش. در زمان جنگ هر يك به گوشه اي پراكنده شديم و معلوم است كه محسن بيشتر از بقيه آسيب ديد. سالها رستورانش تعطيل بود و در زمان جنگ كاملن منهدم شد . در اين مدت با خانواده اش به شيراز رفته بودند و در آنجا كاسبي كوچكي راه اندا خته و چرخ زندگي اش را مي چرخاند بعد از جنگ هم به سرعت برگش و رستورانش را آماده كرد. حالا هم ميبيني كه  ....شايد يكي از بهترينها باشد.

انصافن هم بسيار نظيف و با سليقه ساخته شده بود. كارسنهايي با لباس فرم همه مودب و جوان و بنظر تعليم ديده.

رستوران تقريبن شلوغ بود. اما ميز ما در جاييبود تقريبن نيم طبقه و لژ مانند كه بجر ما كس ديگري نبود.

غذايي سفارش داديم! محسن دوباره سر رسيد و گفت خوب داداش اميد اولين باره كه من آقا كيهان را مي بينم .پس بايد پذيرايي مفصل تري هم از ايشان بشه! اگر از قبل خبر مي دادي كه ميهمان اختصاصي داري سور وسات مفصلي تدارك ميديدم!

اميد گفت زياد خودتو  اذيت نگن! آقا كيهان امشب چندان خلقش خوش نيست! هرچه هست بيار!

بعد از لحظه اي يك بطري دلستر بزرگ با دو گيلاس روي ميز بود! متعاقب آن مقداري ميوه  و كمي كاكايو! تعجب كردم!

گفت تا شام سرو ميشه شما مشغول باشيد.

اميد دو گيلاس را از بطري دلستر پر كرد! تازه متوجه شدم كه شراب است! گفت بهترين شراب"خلر شيراز" .

و عجب احتياج داشتم به نوشيدن چند گيلاس در آن موقعيت.

بعد از نوشيدن چند گيلاس تقريبن آن حالت اوليه دلتنگي بر طرف شده بود!

گفت حالا حوصله داري كه بقيه خاطراتم را بگم!

گفتم اگر اشكالي نداره بگذار براي بعدن! با اجازه ات مي خوام  آن را به عنوان يه داستان بنويسم حيفه قسمتهايي از خاطراتت را فراموش كنم.  گفت باشه هر طور ميل شماست!

و بحثهاي متفرقه اي را پيش كشيد!

چند بيت از غزلهاي حافظ را خواند و تفسير كرد! كاري كه من هيچوفت توانش را در خودم نمي ديدم! من شعر را مي خوانم و مي گذرم و مي گذارم تا شعر خود تاثيرش را بر ذهن و روحم بگذارد. اما تفسير هاي آقا اميد دنيايي ديگر ي را به روي دروازه اي ذهنم مي گشود!

چند شعر از سعدي...

مولانا و...

سپس سر برداشت و گفت ميبيني ؟ شاعران واديبان و فيلسوفان دنيا را ساخته اند! اينگونه نيست!؟ این را بی مقدمه گفت!

مي دانستم  كه از اين سوال هدفي دارد!

اما گفتم خير بنطر من اينطور نيست! شاعران  و فيلسوفان فقط  پيچيدگي هاي زندگيو ذهن  بشر را پيچيده تر  كردند و ذهن انسانها را از واقعيتهاي موجود به دنيايي خيالي و عمدتن غیر واقعی  بردند!

بنظر من اين معماران هستند كه دنيا را ساخته اند!

به اطرافت نگاه كن! هر چه كه ميبني در واقع ساخته ذهن و انديشه معماران است! از بلند ترين آسمان خراشها بگير تا طولاني ترين پلها تا سازه هاي پيچيده سكوهاي حفاري  و سد ها و....

به هر حال از آپارتمان كوچولويي كه يك زوج دونفره در آن زندگي مي كنند تا مجللترين هتلها و كاخها و از كارگاهاي ساده تا پيچيده ترين كارخانه !!

مي خوام ببينم شاعران و فيلسوفان چي ساخته اند؟ اين ما هستيم كه دنيا را ساخته ايم بار ها و بار ها! و باز هم خواهيم ساخت!

هر چند كه ويران شوند باز  نسلهاي بعدي معماران آنها را مدرنتر و بهتر و شكيلتر مي سازند!

دلم مي خواد يه نمونه بگي كه فيلسوقي چيزي ساخته باشد يا شاعري  آلونكي پرداخته باشد!

نگاهي به چهر ه اش انداختم! گل از گلش شكفته بود! بنظرم به هدفي كه مي خواست رسيده و مرا به بحث وادار كرده بود!

ادامه

 

انتخاب مسیر 23

انتخاب مسير3 2

حتي دلم نمي خواست صورتم را بر گردانم و به چهر ه اش نگاه كنم!همه ما گاهي نياز داريم به دنياي متلاطم تنهايي خويش پناه ببريم!

بر خلاف تصور ما هيچ وقت تنها نيستيم.زيرا در همان لحطاتي كه تمام ارتباطاطمان را با دنيا ي پيرامون خواسته يا ناخواسته قطع شده باشد.حتي اگر در يك جزه اي باشيم كه هيچ بني بشري بجر خودمان آنجا نباشيم باز هم تنها نيستيم! زيرا تمام گذشته ما همراه ماست و همچنين تصورات وآينده اي را كه براي خود ترسيم مي كنيم يك لحظه دست از سر ذهن ما بر نمي دارد.

بيهوده بود!نمي توانستم  جوابي به آهنگ خوش كلام كسي كه مخاطبم قرار داده بود ندهم.

تمام توانم را به كار بردم تا بتوانم كمي سرم را به سمت صدا بچرخانم و زير لب سلامي  از سر حالي نبودن عريضه و شايد نزاكت .

اجازه هست !؟نيم خيز شدم و بفرماييد.

آثار گذر زمان بر چهره اش نمودار بود ولي به قامت خدنگ و به رفتار مبادي آداب يك اشراف زاده تربيت شده.كت و شلوار و گفشهاي واكس زده! به اقتضاي موقعيت كراوات نبسته بود ولي دستمال گردني به نيابت از آن. رفتاري موقر و مودب و نحوه پوشش متانتش را صد چندان به نمايش گذاشته بود!درست مانند اينكه براي يك  مهماني رسمي آماده شده باشد!

سالها دورا دور با هم آشنا بوديم و همكار و در چهار چوبهايي كه براي خود تعريف كرده بودم نوعي رفاقت.

در اين دنيا شايد به اندازه انگشتان يك دست رفيق بر مبناي تعريفي كه خودم از رفاقت كرده ام ندارم!البته آشنايان زياد!

و رفاقتهاي تعريف شده در چارچوبهاي خاص مانند رفيق شكار رفيق كاري  رفيق كوه نوردي رفيق .... و هر كدام هم فقط در همان چهار چوب .

در كسري ثانيه سابقه آشنايي با او و اينكه چگونه راهنمايي هاي ارزشمندي در مورد مسايل گوناگون بدون هيچ ادعايي و به روشي كه منحصر به خودش بود و در بزنگاهاي مختلف به كاربسته بودم در نطرم گذشت!

و همچنين رفتارهاي سبكسرانه اي كه من گاهي مرتكب شده بودم و او رنجيده يا نرنجيده هيچكاه به روي من نياورد بود! نمي شد  از كنار اين همه صداقت بي توجه گذ شت!

سلام و احوالپرسي نه چندان گرم من و محبت و احترام دو چندان او شرمنده ام كرد.

چند لحظه گذشت تا ديوار سكوت شكست!

فاصله سني در مقاطعي از عمر چندان نمايان نيست .اما گذر ايام پختگي هايي را بوجود مياورد كه در هيچ مدرسه اي نمي شه آموخت و او مدرسه زمان را بسيار خوب گذرانده بود .

شعري را زير لب زمزمه كرد!از عمد  چنان آهسته كه من مجبور شوم تمام حواسم را براي شنيدنش بكار ببندم! اين هم جزيي از تكنيكهاي خاص او بود براي اينكه تغييري در حال من بوجود بياره و من نيز خوب مي دانستم.

بعد از ظهر كه بيرون آمدي مواطبت بودم!چند روزه خيلي تو فكر  مي ري ! البته ظاهرن اين عادته هر چند وقت يك بار !

اما اين بار بيشتر طول كشيد.و بعد ادامه داد مهم نيست براي همه ما پيش مياد.مهم اينه كه زمانش را تشخيص بديم و عوامل طولاني شدنش را بر طرف كينم! عمر واقعن كوتاهه !

و بعد بي مقدمه گفت ميشه لطفن يكي از اون سيگارات را هم به من بدي!

سيگار را روشن كرد و ناشيانه چند پك به آن زد!و بعد ادامه داد ميگن هر سيگار ميخي ست به تابوت! ولي خوب به هر حال تابوت بدون ميخ هم كه نميشه! الان بهترين وقته براي كوبيدن ميخ به تابوت!

بي اختيار خنده ام گرفت!لبخندي زدم!

بعد ادامه داد براي امشب برنامه ات چيه؟

گفتم برنامه خاصي ندارم! و هرچه سعي كردم بر زبان بيارم كه دلم مي خواد تنها باشم امكان نداشت! در شرايط عادي من در صحبت كردن بسيار بي پروا هستم و بدون ملاحطه اما در آن لحظه نتوانستم  عذرش را بخوام.

گفت اگر مايل باشي مي خوام داستاني را برات بگم!اينگونه هردو مقداري سرگرم ميشيم. هم من خاطراتم را مرور مي كنم كه فراموشم نشه ماجراهاي زنديگم  و هم اينكه گوش مفتي گير ميارم براي شنيدن و هم اينكه به هر حال  مجبور ميشي تحمل كني چيزهايي را كه مايل به شنيدنش نيستي بشنوي!

گفتم هر طور ميل شماست! ضمنن كمي هم حس كنجكاويم بر انگيخته شد!

زماني كه به اينجا آمدم بر حسب تصادف به هم معرفي شديم! تقريبن در هر كاري مهارت داشت و قابل اطمينان و اعتماد بود.ولي هيچ وقت هيچ چيز در مورد گذشته اش نپرسيده بودم و او نيز البته چيزي نگفته بود. با معيارهاي ذهني من  بنظر مي رسيد كه علاوه بر اينكه شخصيتي خود ساخته است در بهترين دانشگاها نيز  قاعدتن بايد تحصل كرده باشد.

و شروع كرد به تعريف خاطرات!

كارمند ارشد شركت نفت بودم كه باز نشسته شدم!وقتي هم باز نشسته شدم باز تا مدتي به واسطه اشرافي  که بر امور داشتم همچنان سر كار باقي ماندم ! و حالا هم كه باز از پا ننشستم !می  بيني كه!

...........

راننده ماشين را جلوي يك ساختمان زيبا و دو طبقه نگه داشت!طاهر بنا هيچ شباهتي به ساختمانهاي اداري نداشت! بلكه بيشتر شبيه به يك خانه ويلايي نسبتن اعياني بود!

پياده شد و در ماشين را برام باز كرد.تشكر كردم و به سمت در ورودي رفتم!

در زدم و بدون اينكه منتظر جواب باشم وارد سالن نسبتن بزرگي شدم .چند لحظه همان دم در مكث كردم و نكاهي اجمالي به درون سالن انداختم.

دو خانم منشي بسيار زيبا  پشت ميز كارشان مشغول بودند! و چند مبل استيل جهت ارباب رجوع!

يكي از خانمها به زبان انگليسي گفت بفرماييد !! (فرمايشي داشتيد)

 عذر خواهي كردم و اينكه چندان مسلط به زبان انگليسي نيستم و بلا فاصله خانم منشي دومي به فارسي  گفت امري داريد بفرماييد!

راستش دقيقن نمي دانستم چي بايد بگم و اينكه چه كار دارم!

اما لحظه اي به ياد كارت ويزيت افتادم! ان را با دو انگشت اشاره و وسط از جيب سينه كتم بيرون آوردم و به دست خانم منشي دادم! و در همان لخظه هم نمي توانستم از زيبايي و تناسب اندامش چشم پوشي كنم! و ناخود آگاه گفتم آقاي رييس بسيار فرد خوش سيلقه اي هستند! و خانم منشي گفت به اين زودي از كجا متوجه شدي؟ گفتم از اينكه  دو نفر از زيبا ترين خانمها را به عنوان منشي انتخاب كرده!

از اين تعريف من هردو خانم آشكارا خوششان آمد!

و بعد اضافه كرد شما با آقاي رييس وقت ملاقات قبلي داريد! گفتم خير!

كارت ويزيت را از دستم گرفت نگاهي به آن انداخت و بعد گفت عذر مي خوام متوجه نشدم !بفرماييد چند لحظه ! و من ندانستم چرا با دیدن کارت ویزیت عذر خواهی کرد!!

وارد اتاق رييس شد خرامان و رد نگاه من به دنبالش!

بعد از لحظه اي برگشت و گفت بفرمايد  تو!!

ادامه...

 

انتخاب مسیر 22

انتخاب مسير 22

روي نيمكت كنار رودخانه  نشسته بودم!

از آن روزهاي دلتنگي بود كه بنظرم سقف آسمان به زمين چسيبيده و ونفس را بايد لقمه لقمه فرو مي  دادي  و در آخر نيز همانند گره اي در انتهاي گلو نرسيده به ريه گير مي كرد!

كاهي دلتنگي سراغ همه ما مياد . از آن نمونه هايي كه خودمان هم نمي دانيم دليلش چيه و چرا؟

شا يد ريشه در اتفاقات  كوچكي داره كه در زمان خودش راحت از كنار آنها گذشته ايم و انباشه شده و انباشته شده تا به اين صورت خودشو به رخ بكشه درست در زماني كه اصلن انتظارش را نداري!!

در اين لحظات آرام و قرار نداري ولي دليلي هم براي آن نمي بيني!

دلم مي خواست با كسي حرف بزنم! و شايد منتظر صداي آشنايي! اما نه! منتظر كسي هم نبودم.كوشي را برداشتم شماره دوستي قديمي را گرفتم و قبل از آنكه زنگ بخوره دوباره قطع كردم.چي مي خواستم بگم! بهتره در اين شرايط   دلتنگي هاي خودمو  هم به كسي منتقل نكنم!

كمي قدم زدم .در ان وقت غروب تقريبن كنار رودخانه شلوغ بود! خانوادهاي با هم " دلبران جواني كه در كنار هم قدم مي زدند و نگاهاي عاشقانه و شرمگينشان  نشان از حضور عشقي نوشكفته و در آن لحظات قلبهايي كه با هر تماس دستي و يا نا ز و كرشمه اي به تپش مي افتاد!

اما در ميان ان جمع من تنها بودم!

كمي تشنه ام شده بود! دلم يه نوشيدني مي خواست اما ....به يك بطري آب معدني بسنده كردم!

دوباره روي نيمكت نشستم و سيگاري گيراندم!به  آب گل آلود رودخانه  خيره شدم .

سعي كردم چند لحظه اي بشتر به يك نقطه از روخانه خيره شوم ! امكان نداشت ! سرم كيج مي رفت و هر لحظه چرخش آب در يك نقطه  و لحظه اي ديگر در جايي ديگر نگاهم را به دنبال خود مي كشيد.

چشمهايم را بستم سعي كردم به هيچ چيز فكر نكنم! اما هزاران فكر گوناگون در هر لحظه به ذهنم هجوم مي آورد .امكان تمركز  وجود نداشت! صداي چريان آب ترنمي دل انگيز بود اما حركت رودخانه و چر خش آب و حبابهايي كه گاه و بي گاه بر سطح آب نمودار مي شدند ذهنم را همانند موج به طلاطم وا مي داشت! با اينكه چشمها را بسته بودم اما همه آنچه كه در گذر بود را در ذهنم مي ديدم ! بدون كم و كاست!

 گلوم خشك شده  بود. دوباره جرعه اي آب از بطري نوشيدم! ولرم شده بود و خنكاي اول را نداشت! اما برايم كافي بود!

دوباره چشم باز كردم! خورشيد در حال غروب كردن ! منظره اش صد چندان دلگير!

خورشيد با وقار در جال افول  بود! ميشد با چشم باز به خورشيد نگاه كرد! نارنجي پر رنگ و سپس نيمه بالاي خورشيد محو  شد اما هنوز نيمه ي پايين آن پيدا!

دوباره نیمه بالا نيز براي لحظه اي هويدا شد و خطي تيره رنگ خورشيد را به دونيمه تقسيم كرد . به تجربه مي دانستم كه در محيطهاي صحرايي كه گوهي وجود ندارد تا خورشيد در پس آن غروب كند  خورشيد نيز به ناچار و نجیبانه در فاصله اي از افق از ديده پنهان مي شود.در دلم گفتم خورشيد نيز با زمين فهر كرده!

براي لحظه اي  با نگاهم رد خورشيد را دنبال كردم! هنوز قسمتي از آسمان نارنجي مايل به قرمز  و در پيش آن سايه هاي در هم نخلستانها. هميشه اين منظره را دوست داشته ام.اما چند لحظه بيشتر فرصت نيست براي ديدن آن زيرا به سرعت همه چي در تاريكي عوطه ور مي شود!

چراغهاي نيون كنار رودخانه روشن شد! انعكاس نور چراعها در آب مي توانست در شرايط عادي منظره اي زيبا باشد. اما براي من بيشتر دلگير و ناراحت كننده! لرزش خفيف نور را ميشد بر سطح رودخانه ديد و در اين حالت اصلن نميشد  گفت اين همان رودخانه گل آلود نيم ساعت پيش است! نور كمرنك چراغهاي نيون ديد را به اشتباه مي انداخت و بنظر آب رودخانه زلال و آرام ميامد!

دو آرنجم را به زانوانم تكيه دادم و با دو دست صورتم را پوشاندم! لحظه اي احساس آرامش كردم نسيم شامگاهي و متعاقب آن دستي با ملايمت بر روي شانه ام!

جتي مايل نبودم بر گردم ببينم كيست! شايد آشنايي و يا شايد  رهگذري كه در پي پرسيدن آدرسي  و يا سايلي در پي جاجت!

راستي ؟ من كه هيچ آشنايي اينجا ندارم!اما هيجوقت هم حس غربت نداشته ام! اصلن فكر مي كنم هيچ كس در ميان مردم جنوب ايران خود را غريب احساس نمي كنه!

به آرامي گفت: آقا؟

آقاي کیهان  !!

صدا چفدر آشنا و ملايم بود! مثل همان نسيم شامگاهي!!

بر گشتم  در تاريك و روشن شب و نور كم پرتو چراغها چهره مهربان و متین اش را شناختم!

خيلي وقته اينجا تنها نشستي. دلم نيامد خلوتت را به هم بزنم.

و به آرامي كنارم نشست!

ادامه

پ.ن: دوستی گرانقدر در وبلاگ وزین مجله ادبی  سکستانت http://alamyfar.blogfa.com

نقدی بر این نوشته ناچیز نگاشته که به جرات می تونم بگم از نظر ادبی هزار برابر بهتر از نوشته من است.توصیه می کنم از قلم این ادیب گرامی بهره ببرید.

 

انتخاب مسیر 21

انتخاب مسير 21

چند روزي  در خانه ماندم وخودم را  با انجام كارهاي جزيي و سر و كله زدن با "الي "  سر گرم كردم!

مادر هم در تمام مدت مرا زير نظر داشت!  شايد مي دانست كه من در ذهنم در گير جدالي شديدم! سعي مي كرد  بفهمه كه چي در ذهنم مي گذره! اوايل فكر مي كرد كه شايد عاشق شدم!

"الي " را وادار كرده بود كه هر طور شده زير زبونم را بكشه و بفهمه كه چه مرگم شده.من كه حتي يك ساعت نمي توانستم در خانه آرام بمانم  چندين روز بود كه حتي از خانه بيرون نرفته بودم!

الهام با شيطنت گفت: داداش اميد؟ با بي حوصلگي گفتم بله ! چيه؟ پول مي خواي؟

با اخمي دروغين گفت : بزار حرفمو بزنم! كي پول خواسته!

گفتم بنال بينم چي مي گي؟ گفت نه نمي گم تو حوصله نداري! گفتم   دارم  بگو!

گفت ماما فكر مي كنه تو عاشق شدي! اما من بهش گفتم داداش اميد عرضه اين كارا را نداره و بيشتر بنظرم خل شده تا عاشق! و گفته هر ظور شده از زير زبونت بكشم ببينم چرا اين روزا اينقدر رفتارت عوض شده!

زدم زير خنده! و گفتم تو هم كه با سه سوت مامان را فروختي كه!! مثلن خواستي اينطور زير زبون منو بكشي؟

الهام هم خنديد و گفت ولي تو به من مي گي ؟ مگه نه؟

گفت الهام جان چيزي نيست كه به تو بگم! خبري نشده آخه! گفت: اگر خبري نشده الان چند روزه از خونه بيرون نرفتي؟ نكنه دنبالت هستند؟ گفت الهام جان هيچ كس دنبال من نيست! اصلن ببينم تو و مامان هر وقت كه مي رم بيرون كلي ناراحت مي شيد و قر مي زنيد حالا هم كه تو خونه نشستم باز هم قر مي زنيد! پس بفرماييد من چي كار بايد بكنم تا شما راضي بشيد! و مخصوصن اين حرفها را طوري بلند گفتم تا مادر هم بشنوه !

مادر با"خيري خانم  "داشت دم در پچ پچ مي كرد! و مي دانستم دارن راجع به من حرف مي زنند!

وقتي كه صداي منو شنيدند پچ پچ آنها هم قطع شد!

........

اول صبح بهترين لباسهايم را پوشيدم كفشهام را واكس زدم و اتو كشيده و مرتب خواستم از خانه بيرون برم!

مادرم گفت مادر قربون قد و بالات بشه الهي چشم خسود كور .. ماشالا پسرم! و آشكارا مشخص بود كه خوشحال شده از اينكه من كمي به سر و وضع خودم رسيدم! و بعد اضافه كرد با كسي قرار داري اميد جان؟

كفتم : هنوز نمي دونم مادر ! شايد هم قرار داشته باشم !

ديگه چيزي نگفت .

كارت ويزيت را از جيب بيرون آوردم! نگاهي دوباره و جند باره! دو دل بودم.در عمرم از هيچكس تقاضايي نكرده بودم . همشيه روي پاي خودم بودم! از زماني كه پدر رفت و ديگه بر نگشت . حتي وقتي كه بعد از مدتي" جاشو ها" خبر آوردند قطعات متلاشي شده"  لنج" پدر را در "مطاف" ديدن و جناز هاي كه هيچ وقت كسي بر آن شيون نكرد و مي دانستيم در جايي در قعر خليج فارس آرميده!.

همان زمان به خودم گفتم " اميد حالا وقتشه مردي ات را ثابت كني! اين مادر و خواهر ت و اين هم تو. يالا ببينم چي كار مي كني. به آب و آتش زدم سري تو سرها در آوردم! بچه درسخواني كه هميشه بهترين لباسها را پدر در هر سفر براش مي آورد و غروبها با جيب پدر پول با دوستاش كنار رودخانه قدم مي زد و همه را به بستني دعوت مي كرد! مي دانستم ديگه خودم هستم و خودم و مادر و خواهري كه بايد زير پر و بال بگيرم . هم محبت كنم و هم هزينه هاي زندگي آنها را تامين كنم تا نبود پدر را كمتر احساس كنند و بنظر خودم تا آن زمان تا حدودي موفق بودم!

مادر را به زيارت مشهد برده بودم .كربلا و نجف را زيارت كرده بود. مي خواستم بفرسمتمش حج كه قبول نكرده بود و گفته بود تا توو الهام سر و سامون نگيريد حج بر من واجب نيست!

بنظر خودم بجر اينكه گاهي با دير آمدن به خونه و دعواهاي گاه و بي گاه خاطرش را آزرده بودم  و البته در بين هم قشرهاي ما آن هم  تقريبن عادي بود كار ديگري نكرده بودم .

و در كل باعث افتخارش بودم در بين همسايه ها .

كارت ويزيت را دوباره نگاه كردم " دكتر.....

شماره شناسايي .....

شماره تلفن.........

تصميم خودم را گرفتم. گفتم: الي ؟ گفت چيه داداش؟ گفتم .... هيچي  ! گفت بگو ديگه؟

گفتم يادت باشه تو و مادر تنها دارايي من در دنيا هستيد! دوستتون دارم .

بهت زده نگام كرد!

بيرون رفتم و با اولين تاكسي خودم را به آبادان رساندم!

گفتم لطفن پالايشگاه!

راننده همينكه اسم پالايشگاه را شنيد نگاهي به سر و ضعم انداخت و زير لب چيزي گفت! اهميت ندادم!

دم در پالايشگاه پياده شدم!

نگاهي به دكلها و تانك فرمهاي پالايشگا انداختم با "بويلرهاي عطيم و دود كشهايي كه از آنها دود و بخار خارج مي شد و بوي گاز كه تمام اطراف را پر كرده بود" تا حالا اينگونه به پالايشگاه نگاه نكرده بودم!آن همه لوله هاي  پيچ در پيج و شير والفهاي عظيم! بي خود نبود كه بزرگترين پالايشگاه منطقه مي ناميدنش و تجهيزات و قطعات مورد نيازش اختصاصن براي خودش در" يوركشاير" ساخته ميشد .زيرا همه چيز اين پالايشگاه اختصاصي بود!

نگهبان از اتاقكش بيرون آمد! مودبانه سلام كرد و گفت با كسي كار داري؟

لحظه اي مردد ماندم اما در يك لحظه كارت را از جيب بيرون آوردم  و نشانش دادم بدون هيچ گفتگويي!

همينكه كارت را ديد تقريبن به حال خبر دار ايستاد و گفت لطفن چند لجظه صبر كنيد! وارد اتاقك شد و گوشي تلفن را برداشت چند كلام صحيت كرد! ماشين بويوك آخرين سيستم سياه رنگي با راننده جلو پام تو فف كرد!  نگهبان در ماشين را برام باز كرد و گفت ايشان مهمان اختصاصي آقاي رييس هستند!

هاج و واج مانده بودم!! ميهمان اختصاصي؟ آقاي رييس ؟ نكنه اين كارت متعلق به رييس پالايشگاه باشه؟ ولي چرا ميهمان اختصاصي؟

راننده كارت را از دست نگهبان گرفت! رد نگاهش را گرفتم  در حال ديدن " كد " كارت بود!

راننده هم پياده شد و با احترام  تعارف به سوار شدن كرد.

بعد با احترام گفت از پالايشگاه ديدن مي فرمايي يا بريم دفتر "آقا" و چنان بر كلمه آقا تاكيد كرد كه انگار در مورد يكي از قديسين داره صحبت مي كنه! با طعنه گفتم :

نه! بازديد پالايشگاه باشه براي بعد فعلن بريم دفتر آقا! و آقا را با آهنگي ظنر گونه در كلام ادا كردم. راننده فهميد اما به روي خود نياورد.

ادامه....

1-جاشو=در لهجه جنوب ايران به ملوان گفته مي شود

2-لنج= شناوري چوبي با موتور ديزل كه در سايزهاي مختلف توسط استادان لنج ساز كه به آنها گلاف گفته ميشود ساخته مي شود  . اين شناورها كار ماهي گيري و حمل بار را بين بنادر خليج فارس انجام ميدن و در زمانهاي قديم تر ناخدايان ايراني با همين لنجهاي چوبي تا آرفريقا و هند وحتي چين نيز سفر مي كرده اند.

3- مطاف ناحيه اي در خليج فارس و نزديك بوشهر كه منطقه اي معمولن طوفان خيز است و سالانه چندين لنج در آن منطقه غرق مي شوند.

 

 

انتخاب مسیر 20

انتخاب مسير 20

بقيه مسير را بدون اينكه اتفاق خاصي پيش بياد طي كرديم! در طول مسير دكتر با تعريف خاطرات  و نكات تاريخي سعي در سرگرم كردن من داشت!

شهر انديمشك را كه رد كرديم نرسيده به پليس راه كنار يك رستوران فرسوده بين راهي پارك كردم!

گفتم دكتر بهتره همراهانت را بيدار كني .فكر مي كنم ماموريت من تا همينجا تمام شده باشد.نزديك ظهر بود كمي احساس گرسنگي مي كردم. دكتر و همراهانش از ماشين پياده شدند ناهار مختصري به حساب دكتر خورديم.از آنها خدا حافظي كردم و سويج را تحويل دكتر داردم .دكتر سخاوتمندانه يه بسته اسكناس  در جيبم تپاند! گفتم دكتر من بخاطر پول اين كار را نكردم و نيازي هم به پول ندرام.پول را به دكتر بر گرداندم .ناراحتي را در چهره دكتر ديدم.از بين بسته اسكناس يك برگ بيرون كشيدم و گفتم اين هم بخاطر تو .

دكتر اظهار امتنان كرد و لبخندي زد گفت شما جوان شجاع و با عزت نفسي هستي .مملكت به چنين جواناني نياز دارد.شنيدم  سالهاست كه سرپرستي خانواده ات را به عهده داري ! و شغل مشخصي هم نداري گفتم شايد كمكي باشد! گفتم دكتر نگران من و خانوادم نباش به هر حال چرخ زندگي مي چرخه .نمي گذارم به مادر و خواهرم بد بگذره.گفت :شنيدم ديپلمه هستي! اگر مايل بودي حاظرم ترتيبي بدم بري خارج درست را ادامه بدي! و ادامه داد من در آلمان دوستان زيادي دارم!تشكر كردم و گفتم اگر تصميم گرفتم حتمن خبرت مي كنم.

........

مستقيم با يه تاكسي به ترمينال  ماشينهاي انديمشك اهواز رفتم! در اهواز هم نماندم و غروب نشده خرمشهر بودم!ديزل آباد پياده شدم و از ميوه فروشهايي كه روي گاري ميوه مي فوختند چند كيلو ميوه خريدم و مقداري خرت و پرت ديگر! مي دانستم هنوز از در وارد نشده با اعتراض و غر زدنهاي مكرر مادر مواجهه حواهم شد!

در حياط مثل هميشه نيمه باز بود از دالان نيمه تاريك منتهي به حياط گذشتم! نفس راحتي كشيدم هيچ كس در حياط نبود بجز خيري كه با آتش گردان داشت آتش براي قليان شيرخان مي گيراند و او هم چنان سر گرم كارش بود كه فكر كردم متوجه ورود من نشده!

در گوشه نيمه تاريك اتاق الهام به سينه روي زمين دراز كشيده بود و در حال نوشتن تكاليف مدرسه اش!

سوت كوتاهي زدم سرش را از روي كتاب بر داست و چنان جهيد بغلم كه پاكتهاي ميوه روي فرش ولو شدند!

ميوه هار اجمع و جور كرديم و گفتم مامان كو؟

الهام گفت زنيبل را برداشت و رفت نان بخره!گفتم خود ت چرا نرفتي؟ نگاه عاقل اندر سفيهي كرد و گفت داداشششششش ! اين وقت غروب من برم در نونوايي!! ؟ ضمنن درس داشتم! و طوري خودش را لوس كرد كه جايي براي گفتگو باقي نگذاشت!

چراغ سه فتيله آبي رنگ گوشه اتاق روشن بود و بخار خوش عطري از قا بلمه اي كه روي آن بود بيرون ميامد ! بوي آبگوشت با عطر ليمو عماني اتاق را پركرده بود!

الهام ادامه داد مامان آبگوشت بار گذاشت گفت اميد دوست داره و رفت كه نون تازه بخره! و بعد هم ادامه داد  اما من گفتم كه مامان اميد امشب هم نمياد! بي خود داري زحمت مي كشي!

در همين حين مامان وارد شد و با صداي بلند گفت "الي" اون سفره را بيار ...

خودم را براي غر زدن مادر آماده كرده بودم! اما وقتي چشمش به من افتاد بر خلاف هميشه اين بار با لبخند  به طرفم آمد و بعلم كرد!و گفت مامان ميبيني اين الهام هم ديگه به هيچ صراطي مستقيم نيست! صد بار گفتم پام درد مي كنه برو سر گوچه چند تا نون بگير مگر به خرجش رفت! و با گلايه گفت همه اش تقصير توه اميد كه اينقدر لوسش مي كني! گفتم ماما من لوسش مي كنم؟  و با شوخي گفتم خوب حالا كه اينطور شد الان حسابي تنبيهش مي كنم  و وانمود كردم كه مي خوام كتكش بزنم! به طرف الهام رفتم و با اخم گفتم الهام آتيش پاره الهي كه يه شوهر اخمو و بد اخلاق گيرت بياد  .... و همگي ما با صداي بلند خنديديم! مادر هم با غمزه اي كه مختص خودش بود  گفت : خوب تنبيهش كردي !! با همينكاراته كه اين دختر اينقدر لوس و از خود راضي شده! تا چيزي بهش مي گم مي گه به داداش اميد م مي گم ! داداش اميدم زنده باشه! داداش اميدم .... و اينقدر داداشم داداشم كنه كه كسي ندونه فكر مي كنه داداشش كيه؟!!!

با وجودي كه دو ماه از پاييز گذشته بود اما هنوز هم هوا تا حدودي گرم بود! پنكه رو ميزي با هزار زحمت مختصر نسيمي را در اتاق بوجود مياورد اما به قول قديمي ها ديگه تك گرما شكشته بود!

الهام به سرعت سفره انداخت! يخ شكست و در پارچ  انداخت! يخ و پارچ بلور  و ظرف پلاستيگي قرمز رنگي كه سبزي در آن ريخته شده بود ! کنتراست رنگها و شناوری  یخهای شفافدر تنگ بلور  احساس آرامش كردم!

گفتم مامان  زود باش كشنمه بوي اين آبكوشت هم بد جوري اشتها  آوره!

بعد از شام هم منتظر بودم مامان چيزي بپرسه ولي نپرسيد! ديگه نتونستم تحمل كنم  گفتم ماما ببخشي ديشب خونه نيامدم!با وجودي كه قول داده بودم كه هميشه شبها خونه باشم ولي خوب گاهي كار پيش مياد!

مادرم گفت: ديگه عادت كردم . هر وقتي كه ميري بيرون خودم را براي يكي دو روز نديدنت آماده مي كنم ! مردها همه همينطورند ! تو هم مرد شدي پسرم و كاري نمي شه كرد! فقط نگراني ام اينه كه شري دست خودت بدي! همين و بس!

با شرمندگي گفتم مرسي ماما! چشم مواظب خودم هستم! اصلن بايد هم مواظب باشم! مي دوني كه من دوستتون دارم پس خيالت راحت باشه  نمي زارم اتفاقي برام بيفته!

........

صبح به عادت هميشگي ساعت 10 از خواب بيدار شدم! سفره صبحانه پهن بود مادر در حال روفت و رب حياط  و گپ زدن با زنهاي همسايه الهام هم رفته بود مدرسه!

ضبحانه خوردم و راديو را روشن كردم!  آهنگ اله ناز را پخش مي كرد. برنامه خاصي نداشتم! رفتم تو حياط و گفتم مامان ساك حموم منو بده مي خوام برم حموم! تازه از خموم بر گشته بودم كه الهام هم از مدرسه آمد! اين دختر عجب رفتارش پسرانه است گاهي ! سوتي زد و گفت تر و تميز شدي !!؟ شيطون خبريه!

گفتم نه چه خبري! مي خواي ديگه خموم هم نرم؟ گفت رد كن بياد يه اسكن! ديشب پول ندادي!؟ گفتم يادم رفت الي ببخشي! اون شلوار لي منو بيار پول تو جيبشه!

دست كردم و پولهاي مچاله شده را بيرون آوردم يه اسكناس 10 توماني دادم الي !و دوباره گفتم بيا به چوب رختي آويزون كن!

الي خم شد و كارتي به دستم داد گفت داداش اين از جيبت افتاد! چيه!؟ نگاهي كردم!كارت ويزيتي بود به رنگ آبي آسماني .

دكتر...... و فقط يه شماره كد مانند و شماره تلفني زير آن! و آرم شركت ملي نفت ايران بالاي آن!

گذاشتم جيب پيرهنم ! يادم آمد آن شب در جاده آبادان اهواز آن آقا با دخترش  كه نيمه شب اتومبيلشان خراب شده بود و كمكي كه در آن شرايط به آنها كرده بودم! موضوع را كاملن فراموش كرده بودم و اين كارت را حتي يادم نبود كي به من داد!

بعد از ظهر محسن  آمد در حانه! با هم بيرون رفتيم! گفت اميد جان مشتري ها همينطور عاطل و باطل هستند! مي دوني چند روزه كار نكرديم!؟ اگر جنس نياريم مشتريها از دستمان مي پرند!

گفتم يه فكري مي كنيم! محسن جان اين شرايط راستش بنظرم قابل دوام نيست . بايد فكر ديگري بكنيم! كار ديگري دست و پا كنيم! تا كي مي تونيم همينطور در هول و لا باشيم .

با تعجب نگاهم مي كرد ! باور نمي كرد من اينگونه حرف بزنم! گفت : آخه ما كه كار ديگري بلد نيستيم! چه كار كنيم ! ضمنن پول خوبي هم در مياريم! تازش هم سركار قديري ... نزاشتم حرفش تموم بشه گفتم . مشكل ما همين سر كار قديريه! اگر مثل اول به پروپامان مي پيچيد كه من از او لجباز تر بودم ولي الان  خودش ميره جنس مياره و بار ماشين مي كنه و دو دستي تحويل ميده ! آخه اين هم شد كار؟ شد قاچاق!؟ درست مثل اينه كه بري از بازار كويتي ها خريد كنيً! شايد هم آسونتر!

محسن گفت خوب چه از اين بهتر ! آرزوي همه است كه اينطور وظعي داشته باشند. گفتم نه محسن جان اين وضع قابل دوام نيست!

سري به قهوه خونه مش بموني زديم! كمي با محسن دومينو بازي كرديم ! محسن براي كاري بيرون رفت.مش بموني همينكه ديد من تنها نشستم با آن شكم بزرگ و قد كوتاه و عينك ته استكانيش با لنگي دور گردن به طرفم آمد و نشست كنارم!

لبخندي زد و گفت : كم پيدايي پسرم! گفتم عمو جان گرفتار كار و زندگي هستم! لبخندي زد و دستي به پشتم زد و گفت آفرين پسرم آفرين! در جريان كارهات هستم! بعد هم گفت مي دوني اوني كه از مهلكه به در بردي كي بود؟

با تعجب گفتم عمو مهلكه چيه؟ من كسي را ... نزاشت حرفم را تمام كنم گفت دكتر كيا از دوستان قديمي منه!

اما پسرم مگه نگفتم خودت را از اين موضوع بكش كنار!سعي كن ديگه از اين جلو تر نري! بعدن راهي براي برگشت وجود نخواهد داشت. از تعجب داشت چشمهام از حدقه در ميامد!باور نمي كردم كه مش بموني با آن سر و ضع و آن قهوه خونه زهوار درفته ...

گفت من و دكتر كيا در آلمان شرقي با هم درس خونديم ! اون معماري خواند و من  كشاورزي!!

گفتم ولي ....

صداش چنان آهسته بود كه در آن همهمه به زور به گوشم مي رسيد! دود قليان تمام فضاي قهوه خونه را پر كرده بود و صداي چق و چوق  مهره هاي دو مينو بر روي ميز و تق تق استكان نعلبكي به هم فضا را پر كرده بود.

سيگاري روشن كردم! اصلن برام باور كردني نبود. من در كجا قرار داشتم! وارد چه ماجرايي شده بودم! اينها ....سرم به دوران افتاد!براي اولين بار ترس برم داشت دلم خالي شد! بنطرم فشارم افتاده بود. مش بموني فهميد! خودش بلند شد و يك پارچ آب يخ و استكاني چايي نبات آورد!

ليواني ْآب خنك نوشيدم كمي حالم بهتر شد!

بعد گفت بيا بريم بيرون كارت دارم! به اتاق پشت  سالن قهوه خونه رفتيم!

مش بموني چنان سليس و روان صحبت مي كرد كه ديگر آن مش بموني قهوه چي با لنگ كثيف و كيوه هايي كه سر پا انداخته بود و لخ لخ روي زمين مي كشيد نبود! بنظرم يكي از بهترين اساتيد ادبيات داشت صحبت مي كرد!

پسرم من كه بهت گفته بودم وارد اين ماجرا نشو! گفتم مش بموني ظاهرن همه در شهر با اين آقايان هستند! پس كي با آنها نيست؟

گفت همه هستند در ظاهر ولي به اين مردم نميشه اعتماد كرد.مثل موج هستند امروز مي كن مرگ بر ... فردا مي گمن درود بر.....

اينها هم دل خوش كردن به اين مرگر بر و درو بر ها!! و فكر مي كنند بزودي مي تونند حكومت را در دست بگيرند اما پسرم مطمينم كه سياستهاي جهاني طور ديگري ست!

انگلستان هميشه در سياستهاي دراز مدت پيروز ميشه! سر نخ بيشتر بازيهاي سياسي در انگلستان و واشنگتن است! آنها در حال تدوين جغرافياي ژيوپلتيك جهان هستند! و مطمينم ما در اين بازي باختيم!

و صحبتهايي ديگر كه من چندان توجهي به آنها نداشتم. فقط در اين فكر بودم كه از نطامي و پاسبان و قهوه چي و بازاري  و كارمند و دكتر و مهندس و .... همه با اين گروه هستند !پس كي نيست!

از مش بموني خدا حافظي كردم و بي هدف راه افتادم از پشت با مهرباني صدام زد! پسرم اگر خواستي جايي استخدام بشي بگو من سفارش مي كنم! فقط خودتو از اين ماجرا دور كن! همين.... ديگر نفهميدم چي گفت.

رفتم خونه به مامان گفتم مامام من امشب هم خونه نمي ام!

مستقيم رفتم آبادان خونه ميترا! وقتي كه منو ديد خوشحال شد و گفت كي آمدي! گفتم از كجا ! و با اخم گفتم  شما كه مي دوني من كي آمدم! و پرسيدم شما چي ؟ راخت رسيديد؟ گفت آره مشكلي نبود!

و بعد هم با ناراحتي گفتم شما كه در تمام طول مسير آدم گذاشته بوديد  و ما را مي پاييديد!! با تعجب گفت : تو از كجا مي دوني؟ يه دستي زده بودم! همينطور گفته بودم! ولي گرفت!

گفت اميد جان معلومه كه ما براي شما محافظ گذاشته بوديم نمي تونستيم همينجور به امان خدا شما را تو جاده .ول كنيم هر اتفاقي ممكن بود براي شما پيش بياد!

 

......

كفتم ميترا من امشب مي خوام مست كنم! چي تو خونه داري؟ گفت همه چي هست و با عشوه گفت تو جون بخواه! ولي چرا مي خواي مست كني!!؟ بيا تا خودم  مستت كنم و دست اندا خت دور گردم!

راستش ميلي نداشتم! حالم خوب نبود! اما ميترا چنان طناز و زيبا بود كه به زودي همه آن حالتها را فراموش كردم!

نزديك نيمه شب از بس نوشيده بودم همانجا روي كاناپه خوابم برد!

ساعت 1 بعد از ظهر از خواب بيدار شدم با سر درد شديد! دوشي گرفتم و دوباره خوابيدم! با صداي ميترا  و تكانهاي ملايمي كه به من مي داد بيدار شدم! گفت دكتر آرش كارت داره بيدار شو!

گفتم دكتر از كجا مي دونه من اينجا هستم! گفت بعد از ظهر كاري داشت  و من گفتم كه اينجايي!

دكتر در پذيرايي نشسته بود بغلم كرد و خوش و بش! و تشكر.

و به شوخي كفت اميد جان چه دوست با حالي دداري! هموني كه ماهشهر بود!! پذيرايي مقصل از ما كرد و خودش هم تا آبادان ما را رسوند!بايد يه جوري زحماتش را جبران كنيم! كفتم خودم جبران مي كنم  و از خجالتش در ميام!

دكتر گفت ظاهرن ديشب خيلي مشروب خوردي؟ چرا؟ تو كه معمولن مشروب نمي خوري!

گفتم دكتر احساس كردم نياز دارم! گفت اين بد ترين حالته ! درست زماني كه احساس مي كني نياز داري نبايد بنوشي! و الا ميشه عادت!بعد هم عامرانه گفت سعي كن ديگه اينقدر ننوشي كه از خود بي خود بشي!

با لا قيدي گفتم اگر توصيه پزشكيه مي پذيرم اما اگر دستور حزبيه  مي گم به كسي مربوط نيست!

ادامه.......

 

 

انتخاب مسیر 19

انتخاب مسير 19

با دوستانم  خدا حافظي كردم!دكتر كيا و دكتر آرش در گوشي با هم  چند كلامي صحبت كردند كه من متوجه نشدم!نگراني در چهره ميترا مشهود بود!گفتم ميترا نگران نباش و چشمكي زدم! دلم مي خواست خدا حافظي صميمانه تري با او مي كردم ولي شرايط بگونه اي بود كه بيش از آن به خودم اجازه نمي دادم.

ساعت نزديك 3 بامداد بود كه راه افتاديم! براي اولين بار غمي گنگ همراه با دلهره احساس كردم! تا آن لحظه كه ميترا كنارم بود اهيچگونه احساس  نگراني نداشتم! اما نمي دانم چرا تا از آنها جدا شدم دلهره و نگراني  به سراغمم آمد!احساس مي كردم كه به مسافرتي طولاني مي رم و درست مثل اينكه ديگر هيچوقت دوستانم را نخواهم ديد.سيگاري روشن كردم و از آيينه نگاهي به پشت سر كردم  كوچه پشت سرم  خلوت و تاريك بود و اين بيش از هر چيزي غمگين و افسرده ام مي كرد!

صداي دكتر كيا مرا به خود آورد! "ميشه سيگاري هم به من بدي؟

پاكت سيگار را تعارفش كردم!خنده اي كرد و گفت اين سيگارها بيش از اندازه براي سينه من سبك هستند! گفتم چيه دكتر سيكار امريكايي نمي كشي؟ گفت  چرا نكشم!هر چه نباشه بسيار بهتر از سگارهاي "كازبگ"1 است! و بعد با صداي بلند خنديد!

دو نفر همراهش  لام تا كام هيچ نمي گفتند! به شوخي گفتم دكتر اين دونفر نكنه فارسي بلد نيستند؟با تعجب گفت چطور؟ گفتم تا حالا يه كلمه هم از زبان اينها نشنيدم! كاش لا اقل خودشون را معرفي كنند! مدت زيادي با هم خواهيم بود پس بهتره كمي با هم آشنا بشيم!

دكتر كيا با شوخي و خنده موضوع را عوض كرد .آنها هم هر كدام اسمي گفتند و من مطمين بودم كه هيچ كدام اسم واقعي خود را نگفته اند و مي دانستم اگر يكي دو ساعت ديگه دوباره اسمشان را بپرسم حتمن اسامي ديگري را خواهند گفت!

گفتم دكتر يادت باشه من راننده مسافر كش هستم و شما مسافر هستيد به همين خاطر من اسم هيچكدامتان را نمي دانم!

دكار كيا گفت دقيقن اينها هم به همين خاطر اسم خودشون را نگفتند شما هم بهتر ه به همان اسامي كه گفتند اگر لازم بود خطابشان كني!

از" رامشير" كه رد شديم  هنوز سه راهي پايگاه هوايي" اميديه" را رد نكرده بوديم كه احساس كردم به شدت خوابم گرفته!

گفتم دكتر من خوابم مياد  كسي از شما رانندگي بلده!؟ گفت همه ما راننده هاي ماهري هستيم اما... گفتم باشه فهميدم! پايين رفتم ميترا علاوه بر كلمن آب يخ يه فلاكس چايي هم در جعبه عقب ماشيم گذاشته بود .آبي به سر و صورت زدم! نسيم خنك بامدادي تا حدودي خواب از سرم پراند چايي نوشيدم و به دكتر و همراهانش تعارف كردم !

دوباره راه افتادم كفتم شما ها چرا نمي خوابيد؟سعي كنيد بخوابيد چونكه از انديمشك به بعد خودتون بايد رانندگي كنيد! دكتر اشاره اي كرد و آنها هم مثل اينكه منتظر فرمان او بودند در چند دقيقه به خواب عميقي فرو رفتند! من ماند ه بودم و روشنايي كم رنگ صبحي كه در راه بود و دكتر كيا!

كه مرتب حرف مي زد . مي دانستم كه سعي مي كنه با حرفهاش خواب را از سرم بپراند!

دكتر اطلاعات تاريخي و جغرافيايي بسيار خوبي داشت علاوه بر ااطلاعات سياس اش  كه من علاقه به آن نداشتم.

وقتي كه ديد من چندان توجهي به تحليلهاي سياسي اش نمي كنم شروع كرد از تاريخ ايران صحبت كردن! از سرزمينهايي كه از كشور ايران جدا شده اند و در بين كلماتش هم تكرار مي كرد اگر "انقلاب اكتبر" بوقوع نپيوسته بود همين مقدار هم از اين ران باقي نمي ماند.

و ادامه داد ايران زمين در كمتر از 150 سال گذشته بيش از 3 برابر وسعت فعلي اش از پيكرش جدا شده!

سرزمينهاي جدا شده بر اساس قرارد اد تركمانچاي و گلستان با روسيه در ساالهاي 1813 و 1828 ميلادي

شامل آران و شروان ارمنستان و گرجستان و داغستان و اوستياي شمالي و چچن.در مجموع 263700 كيل.متر مربع!!!

متوجه هستي يعني چقدر؟ هيچ تصوري از اين وسعت داري ؟گفتم بله دكتر يعني حدود يك پنجم ايران فعلي!! گفت آفرين .حالا بقيه اش را گوش كن!

سرزمينهاي جدا شده ايران شرقي بر اساس پيمان پاريس و پيمان منطقه اي مستشاران انگليسي

هرات و افغانستان و بخشهايي از بلوچستان و مكران در مجموع 975225 كيلومتر مربع!!

سرزمينهاي جدا شده ماورا نهر بر اساس پيمان آخال با روسيه در سال 1881 تركمنستان و ازبكستان و تاجيكستان و بخشهايي كه به قزاقستان و قرقيزستان ضميمه شد در مجموع۰۰ 12265 كيلومتر مربع!! يعني تقريبن به اندازه ايران فعلي!!؟

سرزمينهاي جدا شده جنوب خليج فارس بر اساس پيمان منطقه اي مستشاران انگليسي!! كه خود را نماينده تام الاختيار ملكه انگليس مي دانستند شامل كويت و امارات و قطر و عمان  و همچنين در حال گرفتن بحرين هم هستند و در مجموع 405287 و بحرين را هم به اينها اضافه كن زيرا مطمينم تا چند سال ديگه  به هر دسيسه اي كه شده بحرين را هم از ايران جدا خواهند كرد.

البته علاوه بر اينها كه گفتم دو سوم كردستانا  ت كه در زمان صفويه از ايران جدا شده و علاوه بر آن همين  عراق و ....

گفتم دكتر جان تو كه تمام دنيا را وصل كردي به ايران!!!

گفت فكر مي كني من اين حرفها را از خودم ميزنم يا قصه ميگم!! نخير آقا! همه اين حرفها كه زدم از اسنادي بدست آوردم كه خود همين انگليسي ها مستند كرده اند .

گفتم پس ا ين قضيه بحرين چيه؟مگر ميشه در قرن بيستم هم يك قطعه از ايران جدا بشه!!؟

گفت بله من قاطعانه مي گم با اين دسايسي كه چيده شده  و ترفندهايي كه انگلستان ميزنه بزودي بحرين را هم از ايران جدا مي كنند تا پاي ايران و ايراني از جنوب خليج فارس كوتاه بشه! شما جواني و ممكنه هنوز بسياري از مسايل را درك نكني!! اما واقعيت اين است  كه سالها برنامه ريزي شده تا حاكميت خليج فارس را از ايران بگيرند و اين كار ميسر نميشد و نميشه مگر اينكه پايگاهاي ايران را از جنوب خليج فارس برچينند و حاكميت ايران را از جزاير خليج فارس ملغي كنند!!؟

و اگر اين انقلاب اكتبر صورت نگرفته بود مطمين باش تا حالا چيز زيادي از ايران باقي نمانده بود! و شايد فقط به كوير لوت و كوير نمك ايران اطلاق ميشد!!

دكتر بر خلاف ظاهرش بسيار متين و شيوا  صحبت مي كرد! البته وقتي كه از انقلاب اكتبر كه من چيزي از آن نمي دانستم   و علارغم كنجكاوي شديد سعي كردم چيزي در موردش نپرسم(زيرا مي دانستم دكتر دوباره شروع به سخراني خواهد كرد!) چشمهاش برق خاصي مي زد . و طوري  اين جمله را بر زبان مي آورد كه انگار مقدس ترين واژه در دنيا برايش همين انقلاب اكتبر است!البته زماني هم از ايران حرف ميزد چهره اش حالتي حماسي و غرور انگيز به خود مي گرفت!

راستش كم كم داشت از اين شخصيت عجيب غريب خوشم ميامد!

نگاهي از آيينه به دو نفر انداختم كه در خواب عميق بودند.

گفتم دكتر ديدم كه اسلحه حمل مي كني!! گفت بله! گفتم اگر لازم باشه از آن استفاده هم مي كني؟ گفت بدون شك! مطمين باش هر گاه احساس خطر كنم بدون درنگ از آن استفاده خواهم كرد!و چنان با قاطعيت گفت كه براي من هيچ شبهه اي باقي نماند و احساس كردم كه اين  مرد ميانسال بسيار شجاعتر از من است!

براي لحظه اي دكتر گفت الان دقيقن كجا هستيم؟ گفتم دكتر الان شوشتر را رد كرديم به سمت دزفول در خركتيم! دستي به پشت دست زد و گفت كاش  از آثار آسيابهاي آبي و سد و پل شوشتر بازديدي مي كرديم؟مي دوني كه اين آثار يادگار آفتخار آميز پيروزي ايرانيان بر روميان است و به دست اسراي روم ساخته شده اند!!

بعد مثل اينكه از گفته خود خجالت كشيده باشد گفت متاسفانه تمدن بشريت بر شانه بردگان ساخته شده است !

ادامه

1پ.ن-كازبك نوعي سيگار نامرغوب روسي  ست

پ.ن.۲-در سال ۱۳۵۱ خورشیدی بحرین نیز از ایران جدا شد با یک انتخابات فرمایشی و با ترفند انگلستان.و پیشبینی دکتر کیا درست از آب در آمد.در آن سالها تنها فریادی که کشیده شد و البته به جایی نرسید از طرف حزب پان ایرانیست  و خصوصن مرحوم فروهر بود که موجب زندانی شدنش شد و البته پزشک پور نماینده خرمشهر...

 

انتخاب مسیر 18

انتخاب مسير 18

به ميترا گفتم بايد سريع لباست را عوض كني! مسافرتي طولاني در پيش داريم!با وحشت نگاهم كرد!لبخندي زدم و گفتم خونسرد باش ميترا چيزي نشده.دوري مي زنيم و بر مي گرديم.ماشين را در پناه شمشادهاي فنس حياط نگه داشتم.ميترا به سرعت پايين رفت و بعد از چند دقيقه برگشت.لباس مناسبتري پوشيده بود .گفتم اگر امكان داره يه كلمن آب هم با خودت بيار.ممكنه لازم بشه!

به دكتر گفتم لطفن شما هم سعي كن اداي مستها را در بياري! هر چند لازم به اين توصيه نبود.سرو وضع دكتر چيزي كمتر از يك مست لا يقل نداشت با آن موهاي ژوليده و بطري در دست.

در ذهنم همه چي را مرور كردم! گفتم ميترا اين آقايي كه اينجا نشسته پدر من و شماست! با مادرمان دعوا كرده و آمده آبادان! محل زندگي ما هم در  بندر شاهپوراست.هواست باشه اگر كسي چيزي پرسيد همين را بگي! چشمكي زد و گفت حتمن! بايد حس خوبي باشه داشتن يه باباي مست!گفتم شايد !

راه گه افتاديم با فاصله حدود 300 متر ماشين بعدي هم به دنبال ما راه افتاد. مي دانستم دكتر آرش خودش همه چي را راست و ريست مي كنه! زرنگتر از آني بود كه نشان مي داد.

از پل ايستگاه هفت كه رد شديم نفس راحتي كشيدم!بزنگاي اصلي همينجا بود!با آرامش به سمت خروجي آبادان به اهواز حركت كردم!نرسيده به ميدان ايست بازرسي مختصري بود اما در سمت ديگر ميدان كاملن جاده را بسته بودند و معلوم بود حدس من درست بوده .آنها فكر مي كردن كه حتمن به سمت اهواز فرار خواهند كرد.

افسر پليس با دو درجه دار و چندين نفر لباس شخصي ايستاده بودند .افسر با اشاره دست ما را به كنار جاده هدايت كرد!خيلي مودبانه مسير را پرسيد و نگاهي سر سري به درون ماشين انداخت!از سمت ميترا!شب به خيري گفت و اينكه كجا ميريد اين وقت شب!

آنوقت ميترا شروع به شيرين زباني كرد.پدرم دو روز پيش با مامان دعواش شد.اين عادتشونه!هروقت دعواشان ميشه بابا مياد آبادان و من و داداشم بايد توي اين كاباره ها پيداش كنيم مست لا يعقل!!

دكتر كيا هم آن پشت نشسته بود شيشه ماشين را پايين كشيد و بطري را به سمت افسر گرفت و با حالتي مست گونه گفت يه قلپ مهمان من باش سر كارو در همان حال هم دستش را روي اسلجله كمري گذاشته بود و معلوم بود اگر اتفاقي بيفته در استفاده از اسلحه شك به خودش راه نمي ده ! افسر كه چشم از ميترا بر نمي داشت گفت ممنونم پدر سرپست هستم و قدغنه!! دكتر كيا سكسكه اي كرد و گفت اين تن بميره يه قلپ به سلامتي اعلا حضرت بنوش و خودش شيشه را سر كشيد! افسر بيچاره مانده بود كه چكار كنه! به سلامتي اعلا حضرت....نگاهي به فرد لباس شخصي پشت سرش انداخت او هم چشمكي زد افسر بطري را گرفت به لب نزديك كرد و به سلامتيي گفت اما معلوم بود كه ننوشيده!

گفتم سر كار جان اتفاقي افتاده!! گفت خير چيز خاصي نيست ! صمنن شما هم احتياط كن اين جاده شبها خيلي خلوته مواظب خودتون باشيد!

چشمي گفتم و راه افتادم!دكتر كيا هم سرش را از پنجره بيرون آورده بود و چنان جكهاي عجيب غريبي مي گفت كه من عرق كرده بودم از گرما و شرجي و بيشترش از خجالت!

همينكه از پست ايست بازرسي رد شديم كمي به سرعتم افزودم.در ذهنم مسير را مرور كردم گفتم ميريم به طرف بندر شاهپور حدود 40 كيلومتر بعد ميرسيم به سه راهي شادگان .مي تونيم از شادگان به طرف اهواز بريم و لي بنظرم در اين جاده زودتر به ما مشكوك مي شن بهتره بريم تا بندر شاهپور و نرسيده به اين بندر از پليس راه بريم سمت ماهشهر و بعد هم رامشير بعد از رامشير به سمت اهواز ولي مستفيم نريم اهواز بهتره بريم شوشتر و از شوشتر بريم دزفول و از دزفول تا انديمشك هم كه راهي نيست  و از آن به بعد در امان خدا و شما بايد خودتون بقيه مسير را بريد!دكتر كيا گفت ااينطور راه خيلي دور ميشه !گفتم دور ميشه اما مسير امن خواهد بود و كسي هم به ما شك نميكنه!

به هر حال همين مسير را انتخاب كرديم!

نگاهي از آيينه به پشت سر انداختم ماشين بعدي هم  با فاصله به دنبال ما در حركت بود و در دل خدا را شكري گفتم كه آنها هم از ايست بازرسي رد شدن!

كمتر از 2 ساعت بعد در پليس راه بندر شاهپور بوديم و 15 دقيقه بعد در ماهشهر!خانه هاي ناحيه صنعتي ماهشر دقيقن كپي خانه هاي "بريم"آبادان و ساخته دست انگليسي ها بود!

گفتم دكتر كيا؟ ميبيني كه آن استعمار پيري كه حرفش را مي زدي اينجا چه منظقه اي را آباد كرده!؟

همين حرف كافي بود تا دكتر كيا يه دوره طولاني بره منبر !! اصولن استعمار به معني آباد كردن هستش و اين لغت را اولين بار توسظ.......

ديگه توجه نكردم چي مي گه و اصلن حوصله شنيدن حرفهاش را نداشتم پريدم و سط حرفش و گفتم از آن بطري چيزي مونده گلويي تازه كنم يا نه؟ اين حرفها را هم بزار براي سر كلاس و به دانشجوهاي علوم سياسي درس بده!

اخمي كرد و بطري را به دستم داد!كمي نوشيدم ساعت از 12 نيمه شب گذشته بود!

ماشين بعدي هم رسيد علامت دادم آنها هم ايستادند!

دكتر و طوطي و دو نفر همراهشان!

گفتم دكتر بهتره شما و طوطي خانم و ميترا بر گرديد اينها را هم سوار ماشين من بكن از اين به بعدش تنهايي ميرم!

دكتر نگاهي به من كرد و گفت اميد جان ريسك اين كار بالاست  كفتم به هر حال بنظرم بهتره كه يك نفر از ما اين كار را تمام كنيم اما با توجه به اينكه شما مشغول كار هستي و ممكنه  غيبتت موجب شك همكارات بشه!ضمنن جاده هاي اين اطراف را هم شما فكر نمي كنم خوب بلد باشي!! دكتر گفت من گاهي تا اميديه و ميان كوه آمدم براي راه اندازي درمانگاه شركت نفت! اما در همين حد گفتم پس  شما ميترا و طوطي را با خودت بر گردان بقيه كارها با من!

موضوع را با ميترا در ميان گذاشتم!قبول نمي كرد كه مرا تنها بگذاره!خيلي محكم گفت ببين اميد من توي اين راه تا آخر با تو هستم و نميزارم تنها بري!گفتم ميترا جان آخه ماشين جا نداره ....نزاشت حرفم را تمام كنم يواشكي در گوشم گفت من به  اين اميد همرات آمدم كه در بر گشت با هم تنها هستيم و مي تونيم يكي دو روز را با هم باشيم!

گفتم ميترا جان اين كار را ميزاريم براي وقت ديگه انشالا برگشتم با هم ميريم هر جا كه تو بخواي ولي الان و در اين شرايط.... راستش خودم هم دلم مي خواست كه همرام باشه هم قوت قلبي بود برام و هم اينكه در بر گشت تنها نبودم و مي تونستيم يكي دو روز را در اهواز با هم باشيم....

به هر حال ميترا را راضي كردم كه با آرش و طوطي خانم بر گرده!

گفتم آرش جان شما بايد تا صبح صبر كنيد اگر همين الان بر گرديد ممكنه مشكوك بشن و همه شما را باز داشت كنند!

گفت پس چي كار كنيم يعني تا صبح همينجا كنار جاده بمانيم!

گفتم نه! من يه رفيقي دارم اينجا امشب را خونه آنها بمانيد و فردا نزديك ظهر حركت كنيد!

خانه دوست من در" كوره ها"1" بود يك قاچاقچي قديمي كه كاهي از من جنس مي خريد و گاهي هم از" هنديجان" و" ديلم" و" گناوه" چنسهايي كه من نياز داشتم برام تهيه مي كرد!

در زديم! از پشت ديوار كاه گلي حياط بلند خانه اش با صداي هوار مانندي به زبان عربي گفت كيه!

گفتم منم و به اسم صداش كردم: "خلف"

صدايم را شناخت و با عجله بيرون آمد !روبوسي و احوال پرسي و اينكه اين وقت شب ...

گفتم "خلف" چيزي نپرس اين سه نفر امشب ميهمان تو هستند فردا ميرن آبادان حسابي پذيرايي كن و اگر تونستي فردا خودت تا آبادان ببرشان!

گفت اي به چشم !خوش آمديد خوش آمديد و همه را به خانه دعوت كرد! گفتم من بايد برم  هر چه اصرار كرد نماندم به سرعت رفت و سيني با چند ليوان شربت آبلموي خنك آورد.

كفتم بهتره ماشين را هم ببري تو خياط ضمنن آن خانمها هم يكيشون نامزدمه و آن ديگري خواهرمه  اين آقا هم برادرمه هواست باشه "خلف" مواظب باش كه صحيح و سالم برسونيشون آبادان!

گفت آآآآ هووووو انگار كه آبادان آن ور دنياست خو  بابا جان فردا صبحونه كه خوردن ناهار هم ميگم "ام ريحانه" براشون قليه ماهي درست كنه بعد از نهار هوا كه خنك بشه خودم ميبرم ميزارمشون وسط آبادان!خوبه! ها خيالت تخت شد! ؟ گفتم آره "خلف "جان من به تو اطمينان دارم كه اينها را اينجا ميزارم و الا خودت ميدوني من اينجا رفقاي زيادي دارم مي تونستم ببرمشون جاي ديگه ولي به تو اطمينانم بيشتره!

خلف" آشكارا از اين تعريف من قند توي دلش آب شد و گفت مثل تخم چشمم ازشون مواظبت مي كنم !

گفتم پس د يگه سفارش نكنم!؟ گفت نه ديگه ....و برق اسلجه كمري را كه لاي چفيه اش پيچيده بود ديدم!! گفتم خلف تو هنوز دست از اين خل بازيهات نكشيدي؟خنده اي كرد و گفت ها كاكا خودت مي دوني ما زياد دشمن دياريم و اين وقت شب هم كه تو در زدي چه مي دونم كي پشت دره!!حالا قابلي نداره ببر با خودت! گفتم ممنون من همينجوري هم كلي مشكل دارم!

دو نفر ديگه را هم سوار ماشين كردم و با ميترا و دكتر و وطوطي خدا حافظي كردم و راه افتادم !

ادامه دارد

1- كوره ها منطقه اي ست فقير نشين در حاشيه غربي شهرستان ماهشهر

انتخاب مسیر 17

انتخاب مسير 17

به هر حال قبول كردم! يه جورايي حسي به من مي گفت اين مهماني نبايد يك مهماني عادي باشه! كنجكاو شده بودم.

كفتم باشه همرات ميام! خوب ... كي بايد بريم و چه لباسي بپوشم!؟

كفت: فردا شب و لباس رسمي بپوش لطفن.ساعت هفت بعد از ظهر  منتظرت هستم .گفتم باشه حتمن.

فردا عصر بهترين كت وشلواري كه داشتم را پوشيدم كراوات بستم  و كفشهام را برق انداختم! به موهام تربانتين زدم! چيزي كه در تمام عمرم بدم آمده! اما اين بار سعي كردم تمام جيزهايي كه هميشه به نوعي از آنها فرار ي بودم را انجام بدم! كت و شلوار . كراوات.كفش واكس زده(نه اينكه از كفش تميز بدم آمده باشه! نه! بخاطر اينكه هميشه كفش اسپرت مي پوشيدم)

موي روغن ماليده...و... اينها چيزهايي بودن كه من هيچوقت خوشم نيامده بود و يا لا اقل و شايدمحيط زندگي و خانوادگي من به گونه اي بود كه امكان اين ژيگول بازيها در آن نبود!

روي بروي آيينه قديمي تمام قد سر جهازي مادر ايستادم و براي چندمين بار شانه اي به موهام كشيدم راستش نگران بودم موقع بيرون رفتن از خونه بچه محلها مرا ببيند! و سعي مي كردم بر اين دلهره غلبه كنم.

الهام گفت داداش؟گفتم چيه! خيلي تند گفتم!و حساب كار دستش آمد! گفت خوب حالا چرا عصباني؟

مي خواستم بگم چقدر شيك شدي؟كمي سنت اگر بالا تر بود كپ فردين مي شدي!!؟

رگه اي از شيطمت تو حرفهاش بود يا لا اقل من اينگونه احساس كردم!

كفت به جون داداش اميدم خيلي خوش تيپ شدي؟چرا هميشه اينجوري لباس نمي پوشي؟واي نمي دوني اگر اينجوري لباس بپوشي و با هم بريم بيرون و من زير بغلت را بگيرم دختراي محل از حسودي مي تركن!

كفتم خودتو لوس نكن!گفت جون مامان يه دفعه هم كه شده اينجوري لباس بپوش و با هم بريم بيرون! ديدم صادقانه داره مي گه گفتم باشه الهام چشم يه روز با هم ميريم! گفت بگو به جون مامان! گفتم به جون مامان حالا ديگه بزار به كارم برسم!

مادر نگاهي به سر وضعم كرد و چشم حسود كوري گفت! آخه اصلن سابقه نداشت كه من اينجوري لباس بپوشم! هميشه اسپرت مي پوشيدم و خيلي كم پيش ميامد سالي ماهي و عروسي يا مراسمي باشه در بين فاميل و آن وقت من با هزار قر و لند كت شلوار بپوشم تازه آن هم بعد از اينكه مادر صد بار قربون صدقه ام مي  رفت!

و بعد هم گفت خير باشه پسرم! عروسي كسي دعوت داري؟گفتم آره ماما ؟گفت كي؟گفتم شما نمي شناسي؟

از نگاهش فهميدم مشكوك شده! گفت عروسي كي هست كه من نشناسم!؟

گفتم مادر من اصول دين مي پرسي!؟ خوب يه مهماني دعوتم  و تو هم نمي شناسي ! آخه مگه تو تمام مردم خرمشهر  را ميشناسي!!؟

گفت وا ! خاك بر سرم ! مگه قراره  هر عروسي كه تو شهر بر گذار ميشه تو هم بري!!

به هر طريق بود از از دستشان خلاص شدم! خدا حافظي كردم .و گفتم دير ميام نگران من نباشيد!

به سرعت بيرون رفتم كه يه هو سينه به سينه" خيري" شدم! فهميدم در راهروي ورودي حياط  منتظر بوده!سلام كرد و سر سري جواب دادم! گفت اميد امشب منتظرتم! گفتم  من امشب خونه نيستم! آستينم را گرفت و سعي كرد چيزي بگه! اما من به سرعت بيرون رفتم!

از پيچ كوچه كه گذشتم  به خيابان اصلي رسيدم تاكسي دربست گرفتم .

راننده نوار آقاسي گذاشته بود با صداي بلند...

منم آن شكسته دل كه زورفم نشسته بر گل

سهم من در زندگي جز رنج و غم نبوده حاصل

چرا خدا يك دم نشد دنيا به كامم

رنگ سيا ه همرنگ غم گرفته نامم

صاقيا مي بده ...

و خودش هم زير لب زمزمه مي كرد.

از آينه نگاهي به من انداخت و گفت كجا قرار داري بريم آق پسر!

كفتم برو آبادان ايستگاه 12

با دستمال يزدي دور گردنش عرق پيشانيش را خشك كرد و گفت خدا داده ! پول شركت نفته ديگه ...شوماها حالشو ميبريد! ارث بابا تون!

مفته ديگه بايد اينجوري خرج دخترا بكنيش!من از خروس خون تا بوق سگ توي اين گراما سگ دو ميزنم براي صنار سه شي آنوقت شما بچه ژيگولو تو يه ساعت به اندازه دخل يك ماه من خرج دوست دختراتون مي كنيد...

خيلي سعي مي كردم جواب ندم! مي دونستم اگر دهن باز كنم حتمن كار به كتك كاري و چاقو كشي ختم ميشه! سعي كردم هيچي نگم!

هيچي نگفتن من باعث جري تر شدن او شد! يه ريز متلك بارم مي كرد و حرف ميزد!

خودمو زدم به بيخيالي....

راستش داشتم منفجر ميشدم! اما چاره اي نبودلحظه شماري مي كردم زودتر برسيم. از پيچ فرود گاه گذشت بيمارستان آريا را رد كرد نزديك گاراژ اهواز- آبادان گفتم نگه دار!اغلب رفقاي قديمي من اينجا بودن! بهترين محل بود براي دعوا!اگر هم حريفش نميشدم مطمين بودم الان چندتا از دوستام اونجا هستند!حدسم درست بود! دونفر از دوستاي قديمي دم در گاراژ بودن  و در حال داد زدن اهواز دو نفر اهواز دونفر! آقا اهواز!برو سوار شو بنز مشكي!

درست كنار ماشين اونها گفتم نگه دار!راننده با همان لهجه لاتي گفت هنوز مونده داشتيم از محضرت فيض ميبرديم! اهواز هم ميري تا خودم برسونمت!

گفتم نه خوبه همينجا نگه دار!

پياده شدم .راننده سرش را از پنجره ماشين بيرون آورد و گفت ناقابل خوشكله!امانش ندادم!چنگ زدم موهاي فرفريش راگرفتم با زانو به در فشاردادم كه نتونه باز كنه! و يه مشت هواله زير چشمم كردم! تا بخودش بياد چاقو را بيخ گلوش گذاشتم و گفتم يادت باشه هركي سبيل داشت بابات نيست!

مات و متحير شده بود!هنوز از شوگ اوليه مشت بيرون نيامده بود ...دست و پاي خودشو گم كرد گفت به حصرت عباس منطوري نداشتم مي خواستم شوخي كنم فقط! در يك لحظه دو سه تااز دوستام تا مرا ديدند به سرعت خودشان رارساندند : ها اميد چي شده!گفتم هيچي يه خورده حرفم شد با اين مرتيكه! هر كدام چاقو و پنجه بكسي بيرون كشيدند .. اما من گفتم نه بسشه  بيچاره به غلط كردن افتاده بود!و مرتب مي گفت به سيد عباس من نمي دونستم بچه ايستگاه دوازدس!به حضرت عباس من نمي دونستم... فكر كردم از اين بچه ژيگولوهاي شركت نفتبه.... گفتم زود گورتو گم كن و بزن به چاك و يه اسكناس پنج تومني انداختم توي ماشينش!

يه جورايي دلم به حالش سوخت! به سرعت از آنجا دور شد!

دوستان دوره ام كردن!اميد؟ آخه اين چه ريختيه واس خودت درست كردي؟بيچاره حق داشته راننده تاكسيه!گفتم تو ديگه خفه شو!فقط تو كم بودي!حسابي كلافه بودم! كم مانده بود يه سيلي حواله اش كنم! گفت چقدر آتيشيي تو بابا ! آخه ما هيچوقت تو رو با اين ريخت و قيافه نديديم!

گفتم خوب حالا ببين! از اين به بعد هم هيمنطوري لباس مي پوشم!؟

گفت غلط نكنم استخدام شركت نفتي ... بندري... گمرگي ... جايي شدي؟ براي اينكه خودمو خلاص كنم گفتم آره بابا استخدام شدم! و خودمو از شر شان خلاص كردم!

ساعت نزديك هفت بود و من هنوز به محل قرار نرسيده بودم!به سرعت سوار يه تاكسي شدم! وقتي رسيدم ميترا منتظر بود!

نگران بنظر مي رسيد! گفت :ترسيدم زير قولت بزني و نياي! گفتم ديدي كه آمدم!

محشر شده بود! يه لباس بلند بدون آستين كه زير بغلهاش بيرون بود!آرايش مد روز با كفشهاي كارتيه!

اگر كمي چاق نبود ميشد قسم خورد كه يك مانكن به تمام معناست!

سوتي براش زدم! و اينكه چقدر زيبا تر شده!غمزه اي آمد و گفت تو هم خيلي خوشتيپ هستي!

راستش ...يه جورايي شدم! گفتم ميترا اينجوري من اصلن نمي تونم تحمل كنم! تا شب مي تركم!اين اژدرهاي خفته لامصب بدجوري بيدار شده!!

گفت وا خاك عالم چرا بتركي ! دشمنت بتركه! گفتم آخه ...والا چي بگم و چشمكي زدم!

با هزار ناز و ادا گفت اون هم به چشم! از خجالتت در ميام!

.........

مهماني ظهرن ساعت هشت شروع ميشد! سر وقت رسيديم.خانه اي بزرگ و ويلايي در منظقه بريم!معلوم بود صاحب خانه از كاركنان ارشد شركت نفته!

ميزها چيده شده بود و انواع اقصام خوراكيها و مشروبات....

موسيقي ملايمي در فضا پخش بود وارد كه شديم به ميزبان و ميهماناني كه حضور داشتند معرفي شدم.

فضاي آنجا اصلن با روحيه من سازگار نبود!اغلب ميمهانان سر پا بودند و با هم خوش و بش مي كردند من تقريبن هيچ يك از آنها را نمي شناختم ! سعي كردم به نوعي خودم را سر گرم كنم!  هوا كه حسابي تاريك شددكتر آرش و مهندس فرامرز هم تك تك وارد شدند.!

استوار قديري هم بعد از مدتي آمد!ظاهرن همه ميهمانان همديگر را خوب مي شناختند و فقط من در بين آن جمع غريبه بودم! و هنوز هم نمي دانستم ميهماني به چه مناسبت است!

گفتم ميترا آخرش نگفتي اين ميهماني به چه مناسبتي ست!؟

گفت در ظاهر جشن تولد پسر ميزبان است اما در اصل امشب شخصيت مهمي اينجاست و قرار است سخنراني كنه!

تعداد ميهمانان بيش از 50 نفر بود! و بنظرم همگي افراد مهمي بودند بجز من! خودم را در بين آن چمع وصله ناجوري مي ديدم! هيچ چيز من مثل آنها نبود.نه سواد زيادي داشتم!(هر چند در آن زمان داشتن ديپلم سواد زياد محسوب ميشد) و نه شغل و پست مهمي داشتم.

آنها همگي همديگر را دكتر و مهندس خطاب مي كردند و تك و توكي هم جناب استاد!فهميدم كه اساتيد دانشگاه نفت هستند!بعضي از ميهمانان با زبان انگليسي و بعضن فرانسه با هم حرف مي زدند.

دكتر و طوطي خانم كه آمدند من هم تا حدودي از آن حالت اوليه انفعالي بيرون آمدم و اما كماكان رفتار آنها هم رسمي بود.

انظار در نگاه همگي موج ميزد! معلوم بود همه منتظر آن شخص مهم هستند!

نزديك ساعت ده شب ميهمان اصلي هم وارد شد!

با دو نفر همراه

مردي تقريبن ميانه قامت با موهاي ژوليده و سبيل كلفت ! كه اصلن به قيافه اش نمي خورد!

براي لحظه اي قيافه اينشتين در نظرم آمد ! بله شبيه خودش بود ! عكس اينشتين در كتاب علم الااشيا سال آخر دبيرستان ديده بودم!

توسط ميزبان  ميهمانان با اسم و مشخصات به همراه يك شماره كه ظاهرن رمزي بود بين خودشان به ايشان معرفي شدند.ميزبان هم ايشان را جناب آقاي دكتر كيا خطاب مي كرد!

نوبت كه به من رسيد دست داد ! دستهاي زمختي داشت! بنظرم اصلن دست يه دكتر نبود! بسيار محكم و خشن!نكاهي به من كرد و لبخندي زد كه به زور ميشد حركت لبهايش را از زير سبيلهاي كلفتش تشخيص دارد و تنها از چين حاشيه لبهايش در صورت خوب اصلاح شده اش ميشد رد لبخند را ديد.

اظهار تفقدي كرد! و اينكه خوشحال است من در جمع آنها هستم! راستش نمي دانستم چي بايد بگم ! فقط همين را مي دانستم كه بايد بحاطر آن معامله باشد كه از من تشكر مي كنه!

ظاهرن خيلي عجله داشت! با همراهان لبي تر كرد  و به سلامتي همگي نوشيد.

سپس شروع به سخراني كرد

دوستان و رفقا

كشتيبان را سياستي دگر آمد

امروز كه امپرياليستهاي امريكا و انگليس...........

..........

من هم ديگه به بقيه صحبتهاش اصلن توجه نمي كردم ولي ميديدم كه همه حاظرين چشم به دهان او دوخته اند و معلوم بود كه مي خواهند همه صحبتهاي او را مو به مو بخاطر بسپارند!

....

صحبتهاش كه تمام شد كف زدنهاي ممتد حاظران شروع شد! در اين شلوغي من هم دستي به دور كمر ميترا انداختم و و در كوشش گفتم اين كيه!؟ بايد آدم مهمي باشه !

گفت بله اين دكتر كيا  ست؟ مگر نمي شناسي !!؟ و بنظر ميرسيد از ديدگاه ميترا تمام مردم دنيا بايد دكتر كيا را بشناسند!

گفتم والا من كه تا حالا اسمش را هم نشنيدم و بنظرم قيافهاش هم چنگي به دل نميزنه! بيشتر شبيه كارگراي اسكله ميمانه تا دكتر!!

گفت هيييس! يواشتر!صداتو بيار پايين!

در همين هنگام يك نفر وارد شد و چسزي در گوش صاحبخانه گفت!!

آشكارا رنگ ميزبان عوض شد و بنظر بسيار مظطرب و نگران ميامد!

دكتر آرش بنظرم زودتر فهميد  و به صاحب خانه نزديك شد من هم به آنها نزديك بودم صداي پچ پچ آنها را شنيدم!

گفت يه افسر شهرباني دم در است و ميگه خانه لو رفته!

دكتر كيا بدون هيچ واهمه سريع اسلحه كمري اش را د رآورد جندين اسلحه ديگر هم از جاهاي مختلف بيرون آورده شد !مسلسل هايي كه خودم آورده بودم را در دست يكي دو نفر شناختم!

دكتر آرش گفت آرام باشيد ببينم چه خبره! و خودش بيرون رفت! من هم به دنباش.

در سايه شمشادهاي فنس كه همانند ديواري اطراف ساختمان را گرفته بودند به افسر ي كه در سايه بود و چهره اش را نيمديدم نزدي كشد ! افسر به دكتر آرش گفت اينجا لو رفته! ساواك فهميده دكتر كيا اينجاست! الان است كه بريزند  و همه را دستگير كنند! زودتر اينجا را ترك كنيد! و به همان سرعت كه آمده بود رفت!

دكتر به آرامي به همه حاظران گفت مشكلي نيست ! احتياج به اسلحه نيست! بهتره اسلحه ها را ببريم جاي ديگر پنهان كنيم و دكتر كيا هم هرچه سريعتر بايد به جاي امني منتقل بشه!

و بهتره ميهماني هم همچنان ادامه داشته باشه!

به سرعت چند نفر همه اسلحه ها را جمع كردند و بردند بجر اسلحه دكتر كيا و و دونفر همراهش!

بعد هم با اخترام گفت جناب دكتر شما بايد هرچه سريعتر از اينجا بريد! ساواك رد شما را پيدا كرده!

مطمينن الان تمام ورودي خروجي هاي شهر را بست اند بهتره شما به خانه امني بريد يا اگر راننده شما مسيرهاي ديگري بلده بهتره از شهر خارج بشيد ! هرچه زودتر!

راننده گفت من بجز جاده اصلي جاده ديگري بلد نيستم!

نمي دانم چرا يك دفعه سركار قديري و مهندس فرامرز به من خيره شدن!

سركار قدريري آمد كنارم و گفت پسرم اميد جان اين كار فقط از تو بر مياد ! تو تمام راهاي در رو منطقه را بلدي !كافيه دكتر را به انديمشك برساني از آنجا ديگه خودشان ميرن!

تا خواستم حرفي بزنم! دكتر آرش هم گفت خواهش مي كنم! فضيه خيلي مهمه!

ميترا هم التماس كرد !! اميد بخاطر خدا اين كار را بكن!

فقط تو مي توني !

گفتم آخه من ....

سر كار قديري گفت اميد جان ! اين آقا ميهمان ماست! اگر اتفاقي براش پيش بياد ما خوزستاني ها يه عمر سر افكنده ميشيم!

گفتم آخه چه اتفاقي ؟مگه اين آقا كيه! ؟اصلن چرا من بايد براي كسي كه نمي شناسم جانم را بخطر بندازم؟

گفت تو يه بار جانت را بخطر انداختي  ولي الان وقت تنگه جاي اين بحثها نيست! همه ما مي دانيم كه اين كار فقط از عهده تو بر مياد!

و ملتمسانه خواهش كرد!راستش با آن اندام رشيد و قيافه مردانه اش اصلن دلم نيامد حرفش را زمين بندازم!

گفتم باشه سر كار قديري فقط بخاطر تو! و الا من اصلن از قيافه اين مردك خوشم نمي آد!

لبخندي زد و گفت سپاسگذارم از تو تا هميشه!

و به سرعت از در پشتي كيا و همراهانش را بيرون بردند !به دكتر آرش گفتم يه ماشين ببر آن سمت پل و خودت منتظر باش!

سعي كن ماشيني نباشه كه زياد  تو چشم باشه!

بازوي ميترا را هم گرفتم و گفتم تو هم با من بيا!!

تقريبن او را مي كشيدم! گفتم دكتر  طوطي را هم بگو بياد!

بيرون من با دكتر كيا و ميترا سوار يه ماشين شديم طوطي و دو نفر همراه دكتر كيا را هم سوار ماشين ديگه !

گفتم دكتر آرش شما سريعن آنجايي كه گفتم منتظر ما باش!

كفت نقشه ات چيه؟

گفتم آنها دنبال 3 نفر مرد مي گردن احتمالن . ما با دو ماشين متفاوت ميريم من و ميترا و دكتر كيا با يه ماشين آن دونفر و طوطي خان هم با يه ماشين ديگه با فاصله پشت سر ما بيان!  هيچ راه ديگري نداريم بايد گمراهشان كنيم!

 بعد هم برگشتم يه بطري نيمه مشروب برداشتم ! كيا صندلي عقب  ميترا هم كنار من ! بطري را دادم دست دكتر كيا و گفتم دكتر اينو بگير به وقتش شايد به درد خورد!

ادامه

 

انتخاب مسیر 16

انتخاب مسير 1۶

مدتي با هم گفتگو كرديم و به انحا مختلف سعي در دلبري كردن داشت!و البته من هم چندان بدم نمي امد ولي مي دانستم اين رفتارش خيلي طبيعي نيست.من ميترا را خوب مي شناختم! حتمن منظوري داشت و احيانن  خواهشي داشت كه فكر مي كرد ممكنه من جواب رد بدم. در اين افكار بودم كه گفت: امید ؟

گفتم بله بفرماييد!

گفت خواهشي از ت دارم انتظار دارم كه حرفمو رد نكني !

گفتم هرچه كه باشه فقط از دستم بر بياد حتمن انجام ميدم تو كه منو ميشناسي و مي دوني كه امكان نداره كسي درخواستي بكنه و  در توانم باشه و حواب رد بدم پس لطفن ديگه اين همه مقدمه چيني براي چيه!؟

خيلي با احتياط گفت: كاري نيست كه از دستت بر نياد فقط مي ترسم روم را زمين بندازي؟

گفتم: ببين ميترا خانم شما هر چيزي كه مي خواي بگو من الان هم مقدار زيادي پول همراهم هست و يك بسته اسكناس را روي پيش خوان گذاشتم!

لبخندي زد و دستش را گذاشت روي دستم و گفت نه آن جيزي كه مي خوام پول نيست!

با شيطنت گفتم: خوب پس اگر چيز ديگريه كه من هم از خدا مي خوام و زدم زير خنده!

غمزه اي آمد و گفت نه اون هم نيست البته من  حسابي تشنه ات هستم اما فعلن كارهاي بزرگتري بايد انجام بشه!

شستم خبر دار شد كه بايد موضوعي در رابظه با اسلحه و آن قصايا باشه!

گفتمم: ببين خانم من يه بار يه غلطي كردم و براي هفت جدم كافيه!اصلن مرا چه به اين كارها !

من جوان به لا قبايي هستم كه نصف شبها مست مي كنم و با لات و لوتها در گير مي شم  " چاقو كشي مي كنم و چاقو مي خورم! به امنيه و آجان رشوه ميدم كه هر شب تو كلانتري نخوابم  و.....

انگشتش را روي لبم گذاشت و گفت كافيه امید  ! خودت مي دوني كه اينطور نيست! ممكنه گاهي شيطنتي هم بكني ولي نه ديگه اينطور كه مي گي!

تو حوان بسيار خوب و متيني هستي و سعي مي كني كه خانواده ات را به بهترين شكل ممكن اداره كني شرايط اجتماعي و جبر تاريخي باعث شده كه از ......

..........................

راستش دهانم از تعجب باز مانده بود اصظلاحاتي كه ميترا بكار مي برد از ميزان درك من بسيار بيستر بود و من از صحبتهاش چيز زيادي نمي فهميدم! جبر تاريخي ! مبارزات انقلابي طبقه كار گر ! سرمايه داري كنفرادور!....استسمار نوين ! شبكه جهاني سرمايه داري!و..........

اصلن برام باور كردني نبود كه يك خانم فروشنده لباسهاي زير زنانه كه از نظر من فردي بود آسيب پذير و من سعي مي كردم به انحا مختلف به او كمك كنم اينگونه جرف بزند و ....

حالا نوبت من بود!!

گفتم ببين حانم عزيز من حتي يك كلمه هم از جرفهاي شما برام قابل درك نيست و راستش اصلن نفهميدم چي گفتي!!

استسمار گر چگونه جانوريه! و بورژوا كنفرادور چي هست!  آنچه كه من مي فهمم اينه كه ...

گفت بله همينه كه از بي اطلاعي ماها استفاده مي كنند و ثروتهاي عظيم.....و يك دوره 20 دقيقه اي ديگر هم رفت رو منبر و من هم حسابي حوصله امن سر رفته بود

گفتم خانم عزيز اين شما بوديد كه از ناداني و سا ده لوحي من سويه استفاده كردي" نه سرمايه داري جهاني" و تا حالا سعي مي كردم كه پشتيبان شما باشم و در بين اين همه گرگ به نوعي از شما حمايت كنم! با اين فكر مي خواي لقمه اي نان از راه درست براي خودت و تنها دخترت دربياري!فكر كردي اگر مغازه دار هاي اطرافت از من و رفيقهاي لات و لوتم حساب نمي بردند شما حتي يك روز هم مي تونستي اينجا دوام بياري؟

مي دوني رفقاي من تا حالا چند بار بخاطر تو درگير شدن و چاقو زدن و چاقو خوردن؟ تو يه زن غريب و تنها در بين اينها !!!

پس اين تو بودي كه از سادگي من سويه استفاده كردي! من در چه خيالي بودم و تو در چه فكري؟

. با عصبانيت خواستم كه از مغازه اش بيرون بيام كه از پشت بازوم را گرفت!

و با لبخند گفت كه هنوز حرف آخر منو نشنيدي كه!

ضمنن من هميشه سپاسگذار تو بودم و هستم و مي دانم كه هميشه حمايتم كردي! و الان هم خواهش مي كنم آخرين حرفم را هم بشنو و بعد برو!

و به انحا مختلف سعي در آرام كردنم داشت!

گفتم: خوب بگو ببينم!

گفت امشب جايي مهماني ست و همه خانمها با شوهرانشان ميرن اونجا و من ...!! بعد هم سرش را پايين انداخت!گفتم خوب مي خواي من به عنوان شووهر همراهت بيام به مهماني!!؟

گفت به عنوان شوهر نه اما به عنوان دوست پسر اگر بياي لطف بزرگي كردي در حق من!!

با صداي بلند زديم زير خنده و گفتم  يه مهماني كوكتل كه اين همه به جنگ امپرياليسم رفتن  و يك دوره فلسفه  هگل را خواند و مانيفست ماركس را تحليل  كردن نداره كه!

آخه عزيز من !! تو كه مي دوني من خودم سرم درد مي كنه براي رفتن به اينگونه جا هاي جينگل مي نگل!

لبخندي زد و گفت آخه تنها مهماني كوكتل كه نيست ......

اين بار با عصبانيت بيشتري گفتم براي يكبار هم كه شده بيا و با من رو راست باش!

باور كن اگر يك كلمه ديگه از تو بشنوم كه بوي ريا و كلك داشته باشه ميرم و پشت سرمو هم نگاه نمي كنم!

ادامه

انتخاب مسیر 14

انتخاب مسير 14

در دو لنگه اي چوبي حياط باز بود.وارد فضاي خانه كه شدم تمام آن دلهره ها و سختي ها و دردها را فراموش كردم!

سعي كردم كه ضداي قدمهايم بر روي موزايك حياط بلند نشود.از پيج دلان سر پوشيده حياط كه رد شدم مادر را ديدم .كنار حوض در حال شستن ظرف.چند لحظه پشت سرش ايستادم .زير لب آواز غمناكي را زمزمه مي كرد.مي توانستم حدس بزنم كه در حال خواند اشك مي ريزه.اين عادتش بود.

به آرامي كنارش نشستم و سلام كردم! كمي جا خورد.براي لحظه اي باور نمي كرد كه من باشم!بعد جيغ كوتاهي كشيد و گفت اميد! عزيزم! و خوشحالي و خشم را يك آن در چهره اش دبدم! دست سالمم را انداختم گردنش و قبل از اينكه چيزي بگه عذر خواهي مفصل و دستش را بوسيدم.به آهستگي چند ضربه مشت به كمرم زد! و با اخم گفت اين چند روز كجا بودي! ؟بدون اطلاع ! آخه مادر نمي گي من دلم هزار راه رفته! جايي نبوده كه در اين چند روز سر نكشيده باشم و احوال تورا نپرسيده باشم!!اين يه الف بچه هم الان دو شبه لب به غذا نزده! مي گه تا داداش اميدم نياد من غذا نمي خورم!خودم هم كه تا حالا ده بار مردم و زنده شدم! هنوز متوجه دستم نشده بود.خدا خدا مي كردم كه ديرتر متوجه بشه!

گفتم مادر من!! آخه من كه بچه نيستم تو اينقدر نگران باشي! مسافرتي برام پيش آمد ناچار رفتم تا بوشهر!طوري هم پيش آمد كه امكان نداشت خبرت كنم.تازه به محسن هم گفته بودم كه به تو بگه من چند روز مسافرتم!بعد هم با قيافه حق به جانب گفتم مگه نگفته!

گفت:اون پسره بد تر از خودت  سر به هوا هم هر بار يه چيزي مي گفت!تو هم كه چيز ديگري مي گي!گفتم مگه دستم به دستش نرسه! من توصيه كردم برو خونه و به مادرم بگو چند روز مسافرتم و اگر خريدي چيزي داشت خودت براش انجام بده!

لابد اصلن سري هم نزده!

گفت بيچاره روزي ده بار سر ميزد و مثل مرغ سركنده ميمانست! همين رفتارش بيشتر منو نگران مي كرد.

گفتم خوب ننه حالا كه خانه هستم ديگه نگراني بي مورده !

گفت اميد قول بده ديگه هيچ وقت بي خبر از خونه نري! آخه پسر من از دست تو چقدر بايد بكشم! و بعد اشكهاش بيشتر و بيشتر سرازير شد!تازه متوجه شد كه يك دستم هم به گردنم آويزونه! دو دستي زد توي سر خودش ! و گفت خدا مرگم بد ه دستت چي شده! گفتم ننه بخدا چيزي نيست تصادف كوچكي كردم كمي بازوم زخمي شده ! يكي دو روزه خوب ميشه!

اصرار كه بايد باز كني ببينم <گفتم آخه مادر من " يه زخم كوچولو ديگه ديدن نداره استخونش هم كه نشكسته!

زير چشمي به پنجره روبروي نگاهي انداختم خيري پرده سفيد كتاني گلدوزي شده اتاق را كنار زده بود و با ولع نگاهم مي كرد.از خودم بدم آمد سرم را پايين انداختم و گفتم ننه بريم تو عصرانه اي برام درست كن!

زير بعلش را گرفتم بهم تكيه كرده بود! مادر اين روزها سنگين بلند ميشد و آن چابكي و زبر وزرنگي  سابق  پيش را نداره! دور چشمهاش پف كرده! و موهاي سفيد بيشتري از زير چارقدش بيرون زده .

وارد اتاق كه شديم.الهام خوابيده بود!سرش يه وري روي متكا افتاده بود و موهايش نصف صورتش را پوشانده و در اثر خيسي ناشي از عرق به صورتش چسبيده بود.سرش را جابجا كردم و بادبزن حصيري را برداشتم و شروع به باد زدنش كردم!در خواب لبخند شيريني زد! واز اين شانه به آن شانه شد! چقدر اين بچه را دوست داشتم! با همه شيطنت ها ش!

بنظرم چقدر معصوم و آسيب پذير بود.هميشه نگرانش بودم و مي دانستم او هم نگران منه و همه جا چارچشمي منو ميپاد!اوايل فكر مي كردم به دستور مادر اين كارا را مي كنه! بعدن متوجه شدم علاقه بيش از حد خودش موجب اين همه كنجكاوي ميشه!

حس خوبي بود.در بين خانواده و عزيز ترين كسان.يك لحظه در دل گفتم ديگه هيچ وقت از شما ها دور نميشم!اگر كشته شده بودم يا اگر دستگيرم مي كردند چه بسر شما ميامد!كي مواظب شما بود.مقداري پس انداز داشتند شايد تا يكي دو سال مشكلي نداشتن ولي بعدن چي!با اين گرگهايي كه هر لحظه در كمينند و منتظر فرصت.چقدر خودم و آنها را بي پشت و پناه حس كردم.

مادر به سرعت سماور نفتي را روشن كرد تمام پنجره هاي مشرف به حياط را باز كرد نسيم ملايمي وارد اتاق شد!به همان سرعت املتي درست كرد و سفره كوچكي پهن .عطر ريحان و نعنا در اتاق پيچيد!سرخي تربچه نقلي ها درين سبزي ها چقدر دلنشين و آرامش بخش بنظر مي رسيد.

گفتم ماما دستت درد نكه يه نون پنير مياوردي كافي بود.!

سفره را كه چيد شرروع به آبكشي استكانها در لكن كرد! از صداي  به هم خوردن استكان نعلبكي ها الهام از خواب بيدار شد! مخصوصن اين كار را كرد كه الهام بيدار بشه!

همينكه چشمش به من افتاد اول به حالت قهر پشتش را به من كرد!به روي حودم نياوردم و خودم را مشغول خوردن نشان دادم!چند لحظه در همان حال ماند مي دانستم الان دلش مي خواد كه من سر شوخي را باز كنم ولي عمدن هيچ واكنشي نشان ندادم  از سر بد جنسي!

با صداي بلند زد زير گريه!هر رفتاري را مي تونستم حدس بزنم بجز كريه كردنش .

من هم گريه ام گرفتم ولي خودم را كنترل كردم.

بعد انگار كه هيچ اتفاقي نيافتده گفتم :  ا تو بيداري وروجك! با دست سالمم موهاش را نوازش كردم .بغلش كردم و مثل بچه هاي كوچك  گريه مي كرد و در بين حق حق كريه هاش بريده بريده حرفهاي نامفهومي مي زد كه فقط حدس مي زدم چي مي گه!

به هر طريقي بود آرامش كردم!

كنارم نشت و همينطور نگاهم مي كرد بنظرم باور نمي كرد كه بر كشتم! گفتم آخه الي تو چت شده! با گريه گفت داداش ديشب تا صبح خوابت را مي ديدم .خواب ديدم سركار قديري با تير زده تو قلبت و تو افتادي مردي! بعد خواب ديدم كه با ماشين از روي پل افتادي وسط شط.

همينطور تاصبح خوابهاي وحشتناك مي ديدم! الان هم كه ديدمت فكر كردم دارم خواب مي بينم!

گفتم عزيز دلم مي بيني كه داداش پيشته! اصلن امشب با هم ميريم سينما ! بعدش هم ميريم كنار شط ميبرمت جگركي با هم جگر مي خوريم اگر خواستي با قايق موتوري هم گشتي توي "اروند "مي زنيم! حا ! خوبه!

بعد گفت نه من هيچي نمي خوام فقط مي خوام كه ديگه من و مامان را ترك نكني! نمي دوني كه از وقتي رفتي مامان هنوز خواب به چشمش نيامده!من هم تا صبح كنارش بودم

هزار تا چيز ريز و درشت نذر" سيد عباس" و ابلفضل و سيد فاطمه و همه امامزاده ها كرده!

تا دو سه سال بايد فقط كار كني تا مامان بتونه نذرهاي تو را ادا كنه!

چند شوخي باهاش كردم زوركي لبخندي زد! گفتم بسه ديگه بيا كنار داداش بشين با هم عصرانه بخوريم.انگاري منتظر بود ! بسرعت كنارم نشت  وقتي كه ديد دستم به گردنم آويزونه گفت جي شده داداشي! گفتم هيچي با بچه هاي پشت" سده" دعوام دشد كمي زخمي شدم!

جوري نگام كرد كه انگار مي گه تو گفتي و من باوز كردم!يا خودت خري!!

وقتي ديد لقمه برداشتن با يه دست برام سخته قطعات نان را مي بريد و با قاشق مقداري املت روي آن مي گذاشت و مي داد دستم خوشمزه ترين غذايي بود كه بنظرم تا آن زمان خورده بودم ! گفتم خودت هم بخور ماما ميگه دو روزه كه چيزي نخوردي!نكنه روزه بودي؟

و لقمه كه برام گرفته بود گذاشتم دهنش!

مادر با لذت به ما چشم دوخته بود.

عصرانه كه تمام شد سيل سوالها بود كه از طرف مادر و الي سرازيز شد من هم جوابهايي سر سري مي دام !

در همين حال در نيمه باز اتاق كمي بيشتر باز شد و" خيري" با سر برهنه و ساقهاي لخت در حالي كه جادر كلداري را نصف نيمه به كمرش آويزون بود وارد شد و همان دم در گفت ننه اميد چشمت روشن!

ديدي گفتم نگران نباش! اميد رفته پي تفريح و خوش گزروني خودش اونوقت شما اين چند روزه عزا گرفته بودي!

ماما تعارف كرد!بفرما خيري خانم" و ادامه داد چشم و دلت روشن!

خيري انگار كه منتظر تعارف بود آمد و در نزديكترين جاي ممكن به من نشست!مادر چايي براش ريخت و عمدن سيني چايي را كمي دور تر گذاشت !اما خيري آن را به سمت خودش كشيد!

با چشم و ابرو حرفهايي بينمان رد و بدل شد.

خيري كه بيرون رفت مامان هم بساط سماور و سفره را بر چيد  و ظرفها را برد لب حوض من هم خواستم لباسهام را عوض كنم! كه الي زد زير خنده وگفت داداش اين لباس چيه پوشيدي! و هر و كر مي خنديد از خنده" الي" من هم خندم گرفت رفتم اتاق كناري لباسم را عوض كنم خواست داخل بشه گفتم دارم لباس عوض مي كنم  هما ن پشت در ماند.تازه متوجه شدم كه هنوز اسلحه كمري را به همراه دارم! اصلن يادم رفته بود.

لباسم را كه عوض كردم الي را صدا زدم! خيلي جدي گفتم الهام! وقتي كه اينطور صداش مي زدم مي دانست كه موضوع مهمي را مي خوام بگم!  معصومانه گقت بله داداش چيه؟

اسلحه را نشانش دادم و گفتم ببين الهام من اينو قايم مي كنم هواست باشه مامان نبينه! اگر ببينه مي فهمم كه كار تو بوده!مي دانستم اگر چيزي را بهش بگم حتمن انجان خواهد داد ولي اگر خودش متوجه بشه آنوقت راست دست مادر را  مي گيره و ميبره اونو نشانش ميده!

گفت داداش اين چيه!ترقه اي كه نيست! و صداش را تا آنجا كه ممكن بود پايين آورد و گفت راست راستكيه؟گفتم اره راست راستكيه و خيلي هم خطر ناك!پس هوا ست جمع باشه!

گفت چشم! و من ديگه خيالم راخت بود كه هييچ بني بشري نمي تونه اونو پيدا كنه!

اگر به" الي" نمي گفتم مطمين بودم در عرض پنج دقيقه و همينكه چشم منو دور مي ديد مي رفت سروقتش و بعد هم نشان مادر مي داد و ... سراين موضوعات چه درد سرها كه نكشيدم

ولي ديگه قلق" الي" دستم آمده بود همينكه تحويل خودش ميدادم يا اينكه نشانش مي دادم چي را كجا گذاشتم مثل عقاب چارچشمي مواظبش بود و اگر تصادفي ممكن بود مادر اون چيز را ببينه "الي" يه جوري سر و ته قضيه را هم مياورد و از اين بابت كمك بزرگي بود به من.

نزديگ غروب با" الي" بيرون از خانه بيرون زديم!الي با فرياد گفت مامان ما داريم ميريم بازار چيزي نمي خواي! شام هم بيرون مي خوريم! چيزي درست نكن براي تو هم مياريم!

الي خودش خودش را دعوت كرده بود .

مادر به امان خدايي گفت و گفت تا نصف شب اين الف بچه را بيرون نزاري ها زود تر بر گرديد!

گفتم چشم مادر اگر اين وروجك بزاره زود بر مي گرديم!

دور دور الي بود!هرچي مي خواست مي خريد و بي گفت گو من پرداخت مي كردم مي دانست كه برگ برنده دستشه!

بعد هم با قاق موتوري رفتيم آن دست بهمنشير كلي دل و قلوه و جگر و خوش گوشت سفارش داد .گفتم الي با خورد ن اين همه هله هوله به زودي قد يه تانك ميشي! تو همينجور هم روي دست من ماندي آن وقت با يه هيكل گنده ديگه آخه كه تو رو مي گيره! و كلي شوخي و خنده .

بعد از شام هم روي نيمكتي كنار رودخانه نشستيم از يه د كه بستيني كيم دوقولو براي الي خريدم و يه آبجو تگري" باواريا" براي خودم!

در حال گفتگو بوديم كه چيپ ژاندار مري از پادگان مرزباني بيرون آمد! از رو بروي ما رد شد سر كار قديري با يه سرباز كه راننده اش بود!

چند متري كه از ما دور شد دوباره دنده عقب گرفت و بر گشت سر كار قديري با ان سبيلهاي آويخته و اسلحه كمري و پوتينهاي واكس زده اش كه در نور چراعهاي كنار ساحل برق مي زدند از ماشين پياده شد.

خودم را براي ليچار بارش كردن و اينكه حط و نشانها و تهديدهاي او را با متلك جواب بدم آماده كرده بودم.اما حضور الي باعث ميشد كمتر بد دهني كنم خواستم بگم الي تو برو يه خورده قدم بزن اما سر كار قديري امان نداد با لبخند به طرفمان آمد و قبل از هر چيزي سلام كرد.

سلام پسرم اميد" حالت چطوره مامان چطوره ؟حالش خوبه! اين بايد الهام خانم باشه به به چه خانمي شده!

دهانم از تعجب باز ماند ه بود! اصلن نمي توانستم رفتار سركار قديري را براي خودم حلاجي كنم! منظورش چيه ؟چي مي خواد! مي خواد حرف از زير زبانم بكشه!اصلن ما تا به حال هيچ سابقه آشنايي خانوادگي با او نداشتيم كه بخواد احوال مادر و خواهر منو يپرسه!

چه نفشه اي داره!

كاملن خلع سلاح شده بودم نمي تونستم آن چيزهاي را كه در ذهن آماده كرده بودم را بگم!

گفتم به مرحمت شما سركار قديري ! ممنون مادر هم خوبن خدا را شكر! آمد جلو و دست داد! من هم ناباورانه و مردد دستم را به طرفش دراز كردم!در چهره اش هيچگونه شيطنت و خصومتي نبود!اما من نمي توانستم باور كنم كه اين همان سركار قديريه كه به ناموسش قسم خورده بود كه مرا با تير بزنه و من هم گفته بودم كه بي ناموسه اگر نزنه!

چهره اش مهربان بود و لهن كلامش ملايم!سرش را جلو آورد و به آرامي گفت آفرين پسرم آفرين!من به تو افتخار مي كنم همه ما به تو افتخار مي كنيم!

راستش از تعجب چشمهام داشت از حدقه در ميامد.خدايا اينها كي هستند!سركار قديري ؟دكتر آرش!مهندس فرامرزي! اينها چند نفرن؟كي هستند!؟چگونه با هم ارتباط دارند؟ همه اين پرسشها در يك لحظه از ذهنم گذشت و براي لحظه اي وحشت كردم!سركار قديري چند جمله ديگر هم گفت و يانه سري برم پاسگاه شلمچه ببينمش و به همان سرعت كه آمده بود رفت و من مانده بودم هاج و واج...

 

ادامه

 

انتخاب مسیر 13

انتخاب مسير 13

در اثر تشنگي از خواب بيدار شدم!گيج و منگ!نمي دانستم كجا هستم!سعي كردم بنشينم!به هر زحمتي بود بر رخوت عجيبي كه سراپايم را گرفته بود فايق آمدم!

چه ساعت از روز است؟من كجا هستم! چه اتفاقي افتاده؟

چند لحظه طول كشيد تا تمام آنچه كه پيش آمده بود را مرور كردم!به ساعت ديواري نگاهي انداختم!ساعت 3!! 3 روز يا شب نمي دانستم! پنجره ها با پرده هاي كلفتي پوشانده شده بودند و هواي اتاق بسيار خنكتر از حد معمول بود!كمي سردم شده.ملحفه را به خودم پيچيدم و سعي كردم بفهمم كجا هستم!يادم آمد!ديشب! احمد! فرامرز! دكتر آرش! و اين خانه؟آن خانمي كه ديشب ديدم كي بود؟چفدر شبيه به ميترا!آيا خودش بود؟پس چرا چيزي نگفت!حتي نشان نداد كه با من آشناست!

دهانم خشم بود مثل يك قطعه چوب!و ته گلوم تلخ تلخ! مثل زماني كه "خارك" نارس مي خورديم.مي چسبيد به سق دهان و تا مدتي تلخي و گسي آن باقي مي ماند .اما ما باز هم مي خورديم! با زحمت از نخلها بالا مي رفتيم و شروع به پايين ريهتن مي كرديم! بعد هم مسابقه  ااينكه كي بيشتر مي تونه بخوره!من هميشه كمترين تعداد را مي تونستم بخورم.آن هم با تقلب!نصف بيشتر خاركهاي نارس را تف مي كردم!اما جر مي زدم و مي گفتم من بيشتر از همه خوردم! و آخر سر هم كار به زد و خورد مي كشيد! و بعد از چند دقيقه دوباره همه با هم راه مي افتاديم كنار شط! "گوشلمپو " ها را با تير كمان مي زديم!انگار نه انگار كه چند دقيقه پيش يقه همديگر را جر وا جر داده بوديم! مي خنديديم و روي آسفالت داغ تابستان با پاي برهنه مي دويديم در حالي كه دمپايي هايمان را در دست گرفته بوديم!آخه با دمپايي كه نمي شد دويد و شلنگ تخته انداخت!

ظهر گرما وقتي كه همه بزرگترها به خواب مي رفتند تازه فعاليت ما شروع ميشد!در را كه قفل مي كردند از ديوار بالا مي رفتيم!هيچ راهي به روي ما بسته نبود! و بعد كه حسابي آفتاب جنوب با بي رحمي تمام تن نحيف ما را برشته مي كرد خود را به دست بهمنشير و كارون مي سپرديم!و آبتني در آن هواي داغ چه لذتي داشت!

نمي دانم چرا اين خاطرات براي لحظه اي از ذهنم گذشت!

پرده را كنار زدم!بله!بعد از ظهر بود!خيابان خلوت خلوت!

چراغ اتاق را رووشن كردم!دلم مي خواست صاحب خانه را صدا بزنم!اما دلم نيامد.مي دانستم كه در اين وقت روز حتمن همه خانواده خوابيدن!در اتاق را باز كردم  به بهانه دستشويي رفتن و اينكه آبي به صورت بزنم!

دستگيره را كه چرخاندم در نيم باز رخ به رخ با ميترا شدم!مثل برق گرفته جيغ كوتاهي كشيد  و با تعجب گفت :"اميييييد!!؟

تو هستي؟خدا منو بكشه!تويي اميد!!

گفتم خو ب !بله خودمم!مگر ديشب تو ...

منتظر نماند جمله ام تمام بشه.گفت:ديشب من خواب آلود بودم!بعضي از دوستان گاهي ميان اينجا براي جلسات و اينجور چيزها! اين دفعه هم  فكر كردم از آن جلسات شبانه است اين بود كه زياد دقت نكردم!

و شروع كرد يه ريز پرسيدن!دست چيه شده؟ كجا بودي؟چه عملياتي انجام دادي ؟در كدام شهر و .....

گفتم بس كن ميترا عمليات كدومه!يه ليوان آب بده !!

با عجله گفت الان برات شربت ميارم!بيرون رفت و در چند دقيقه بعد با يك پارچ بزرگ شربت آبليمو وارد شد.

روي كاناپه نشستم!يك ليوان را لا حرعه سر كشيدم! به سرفه افتادم !كمي جالم بهتر شد!

گفتم ميترا لطفن يه ليوان آب بيار!

ميترا همينطور هاج و واج به من نگاه مي كرد!

گفتم همه چي را برات تعريف مي كنم فعلن بزار يه كم از اين حالت كيجي خارج بشم!

به سرعت يك ليوان آب كه چند قالب يخ كوجك روي آن شناور بود برام آورد. و گفت يواش بخور نپره گلوت!

و به سرعت بيرون رفت و با يه ظرف پر از ميوه برگشت!

نگاهي به دستم انداخت و بعد خودش سيبي را پوست كند و قطعه قطعه كرد در بشقاب گذاشت!

احساس ضعف مي كردم!

گفتم ميترا من تقريبن دو روزه چيزي نخوردم! چيزي داري آماده!

گفت آره همه چي هست الان برات ميارم!

چند لقمه اي خوردم!حسابي حالم جا آمد.

ميترا در همه اين مدت كنارم نشسته بود و معلوم بود كه دقيقن نمي دونه قضيه چيه!

نتونست بر كنجكاوي خودش غلبه كنه!

گفت :من از همون اول هم بايد  مي دونستم تو با ما هستي! از آن همه محبتي كه مي كردي!از اينكه جنسهاي مغازه را نصف قيمت به من مي دادي! ولي مي گفتم نه اين اميد از اون جوانهاي بي خياله!

گفتم خوب درست حدس زدي! من از همون جوانهاي بي خيال هستم!هيچ هم با شماهم مرام نيستم اصلن مگر اين شمايي كه مي گي  كيا هستيد كه من با شما باشم!؟

خيلي آروم لبخندي زد و گفت خوب حالا عصباني نشو! متوجه شدم! و مي دانستم كه اصلن هم متوجه نشده!

گفتم چگونه ميشه با دكتر آرش تماس گرفت؟!!گفت شيفت كارش تا ساعت چهار عصره جالا ديگه شيفتش تموم ميشه!گفتم تلفن داري زنگي بهش بزني!

از اتاق بيرون رفت!صداش را مي شنيدم!معلوم بود تعمدن بلند حرف ميزنه تا من بشنوم!

الو تلفنچي لطفن "او-پ-دي" را وصل كن!

صحبتهاش كه تمام شد برگشت!گفت دكتر كفته از اميد خان حسابي پذايرايي كن تا من ميام!

طولي نگشيد دكتر هم آمد.

با لبخندي بر لب.احوالپرسي كرد و كتش را در آورد روي دسته كاناپه انداخت!خوب جوان شجاع!حالت چطوره؟

گفتم به مرحمت شما خوبم!

يزار نگاهي به زخمت بندازم.باند را باز كرد اطراف زخم را كمي فشار داد !خوبه زود جوش مي خوره

هر دو روز يك بار بيا همينجا تا خودم پانسمانش را برات عوض كنم.پانشمان را دوباره بست و بعد از كيفش بسته اي دآورد و گفت اين داروها را سر وقت بخور!اميدوارم عفونت نكنه مقداري زخمش عميق بود كمي هم گلوله استخوان را خراشيده اما چيز مهمي نيست!

تشكر كردم .و از دكتر خواهش كرم اگر امكان داره وسيله اي برام چور كنه مادرم الان خيلي نگرانه چند روزه خونه نرفتم.دكتر گفت چيزي خوردي و رو به ميترا كرد!امثل اينكه از او پرسيده باشه! ميترا گفت چند لقمه اي خورده!

دكتر گفت خودم مي رسانمت .گفتم نمي خوام بيش از اين زحمتت بدم!دكتر گفت زحمت كدومه اين كارها در مقابل كاري كه شما كردي هيچه! و گفت هر كاري داشتي از اين به بعد مستقيم بيا سراغم نمي خواد بري پيش فرامرز.

تشكر كردم.از ميترا هم.و اينكه مزاحمش بودم و اميدوارم روزي جبران كنم!چشمكي زد و گفت به زودي جبران مي كني و با لبخند مليحي تا دم در برقه مان كرد.

سوار ماشين دكتر شديم يك شورلت قرمز رنك با سرعت در خيابانهاي آبادان به حركت در آمد.هنوز خيابانها خلوت بودند .مردم آبادان با غروب آفتاب از خانه بيرون ميان.

نزديك پل كه رسيد گفتم دكتر ايستگاه تاكسي ها پيادم كن!نميخوام كسي ما را با هم ببينه!آخه من و شما...دكتر بخوبي منظورمم را فهميد.

يكي دو تاكسي در ايستگاه ايستاده بودند و راننده ها كلافه از گرما منتظر اولين مسافران خود

يكي را در بست گرفتم.از دكتر خدا حافظي كردم دكتر به آرامي گفت پس فردا ساعت 9 شب بيا من همونجا!

گفتم  چشم!

راننده راه افتاد و راديوي ماشين را روشن كرد! ترانه اي هزين مي خواند":شبابي وريد اشريج عيني سمره موشب حالالي      شوفي شوفي . ..."

مسير را در كمتر از 15 دقيقه طي كرديم!آدرس را پرسيد.دم خونه پياده شدم!خواستم كرايه بدم گفت حساب شدي.

ادامه:

پ.ن:ترانه اي از حسين نعمه خوانند عرب:با حواني ام خريدارتم اي سبزره ريبا روي نه با مال دنيا ....

انتخاب مسیر 12

انتخاب مسير 12

نگاهي به ساعت انداختم! حدود 9 شب.بجر صداي آب و خشخش به هم خوردن نيزار در اثر نسيم شامگاهي و گاه گداري صداي زوره شغالي گرسنه از دور دست  چيز ديگري شنيده نمي شد.با وجود درد احساس آرامش مي كردم!هرچه باشه در زمين خودم هستم!اگر هم ميمردم ديگه ناراحت نمي دشم.تا حالا به اين موضوع فكر نكرده بودم .اما حالا مي فهميدم خانه يعني چه! زمين چه معني مي ده و مملكت خود آدم چه نعمتيه !دلم مي خو است دراز بكشم و ساعتها همانجا بخوابم!حس خوبي بود!سر شار از آرامش! با همان قدم اول كه به روي خاك وطن گذاشتم اين آرامش هم به سراغم آمد.

سعي كردم ذهنم را به چيزي مشغول كنم!چاره اي نداشتم به جز انتطار!

به كاري كه كرده بودم انديشيدم!آيا كار درستي بوده؟چرا اين كار را كردم! ؟ چرا پيشنهاد فرامرز را قبول كردم؟آيا بخاطر پول و طمع بود؟بخاطر اين بود كه ممكنه در عمق و جودم به راه و مسيري كه او و همفكرانش انتخاب كردن اعتفاد داشتم و خودم نمي دانستم!بخاطر حس ماجراجويي بود!؟

راستش گزينه طمع و پول را همان اول حذف كردم.چونكه از ا ول هم مي دانستم كه تقريبن هيچ سودي براي من نداره و من با يه بار قماش و خرت و پرت ديگه بيش از چندين برابر پولي كه داده بودند نصيبم مي شد بدون زحمت و ريسك!

نتوانستم بفهمم .اما خودم را توجيه كردم! به تجربه اش مي ارزيد.و دستم را به طرف جيبم بردم كه پاكت سيكار را بيرون بيارم درد تا مغز و استخوانم  نفوذ كرد و ستن فقراتم تير كشيد..با دست سالمم عرق پيشانيم را پاك كردم.نمي دانم چند وقت در اين افكار دور و دراز فرو رفته بودم! صداي خش و خش علفهاي خشك  نيم خيز شدم!نا خود آگاه دستم به طرف اسلحه كمري رفت!سايه اي را در چند متري خودم ديدم! پشت بوته اي پنهان شدم  و نفس در سينه حبس كردم.

خيلي با احتياط حلوتر آمد! نگاهي به رودخانه انداخت! حدس زدم شايد احمد باشد.زير لب نجوا مي كرد! آخه من جواب مادر و خواهرش را چي بدم! الان دوشبه نيامده!چه بلايي سرش آمده! چي بگم! چند لحظه نشست روي زمين! سوت كوتاهي زدم! از جا جهيد ! با دقت نگاهي به اطراف انداخت نمي توانست مرا ببيند ! به آرامي گفتم احمد!

با صداي بلند گفت اميد!! خودتي؟و با قدمهايي بلند به سمتم دويد!سكندري خورد و نزديك بود به زمين بيفته!خواست بغلم كنه!خودم را كمي عقب كشيدم و گفتم مواظب باش!با وحشت گفت چي شده اميد!

ديشب تا صبح همينجا منتظرت بودم.خواب به چشمم نيامد.ساعت 5 صبح ناچار برگشتم خانه!

عصر هم مادرت و محسن آمدن و سراغت را گرفتند!گفتم كاري داشته رفته و يكي دو روز ديگه بر مي گرده.مادرت مي گفت سابقه نداشته اميد بدون اطلاع من شب نياد خونه! و بي صدا گريه مي كرد.!

گفتم باشه اين حرفها را بزار براي بعد!زود باش بريم!و بسته را نشانش دادم!روي دوش انداخت  و تازه متوجه دستم شده كه به گردنم آويخته!گفت اميد؟دستت؟گفتم چيزي نيست  سيگاري برام روشن گن!

موتورسيكلت را در نيزار پنهان كرده بود حدود دويست قدم با ما فاصله داشت.بسته را به ترك موتور بست و به سرعت و با چراغ خاموش راه افتاديم!منظقه را مثل كف دست مي شناخت نيازي به چراغ نداشت!

گفت كجا برم!گفتم برو كاراژ!

ساعت از 12 نيمه شب گذشته بود كه به شهر رسيديم.به سرعت و از كوچه پس كوچه هاي شاه آباد به كاراژ كه نزديك شط بود رسيد.

گفتم آن بسته را جاي مطميني پنهان كن و به سرعت برو فرامرز را پيدا كن!

با تعجب نگاهي كردذ و گفت فرامرز؟من فرامرز را نمي شناسم!تازه ا ين وقت شب از كجا پيداش كنم!

گفتم ببين اجمد اينقدر سوال جواب نكن! كاري كه گفتم بكن همين!سرش را پايين انداخت رفتم تو اتاقك كاراژ!در يخچال را باز كردم و يك شيشه آبجو آرگون را لاجرعه سر كشيدم!سيگاري روشن كردم !احمد برگشت و گفت آخه يه آدرسي  چيزي ...

گفتم برو قهوه خونه مش بموني اونجا شاگردش هنوز بيداره جاي فرامرز را اون بلده ! اگر هم گفت چكارش داري بگو سفارش دو بكس سيگار خارجي داده براش گرفتم! سيگار هم با خودت ببر و نشانش بده!

با سرعت موتور را روشن كرد و رفت!من هم سرم را به ديوار تكيه دادم و سعي كردم چرتي بزنم!

درد امانم را بريده بود.در اين مدت اصلن به درد توجه نكرده بودم!احساس مي كردم بازوم به شدت متورم شده!تب داشتم!پنكه رو ميزي را به سمت خودم چرخاندم  شايد كمي از اين احساس كلافگي خلاص بشم!

بي فايده بود.

در كمتر از نيم ساعت احمد بركشت!فرامرز هم در ترك موتورش!

اول تا مرا ديد خنديد و تا چشمش به بازوم افتاد اخمهاش رفت تو هم !فهميد اتفاقي افتاده.قبل از ار چيز گفت دستت چي شده!

گفتم مهندس چيز مهمي نيست! تير خوردم!آن امانتي هم برات آوردم!

خواست زخم را باز كنه ! گفتم دست نزن هنوز تير اون توهه!

كسي از دوستانت پزشك نيست!

كمي فكر كرد و گفت چرا ! دكتر آرش از دوستان و همفكراان ماست! در " او-پي- دي  " شركت نف تمشغوله!وسيله اي جور كني همين الان ميريم سراغش!

احمد به سرعت ماشين را روشن كرد!هر سه نفر سوار شديم!آدرس را مي دانست "سيكلاين" درمانگاه شبانه روزي شركت نفت.

فرامرز گفت احمد آقا بهتره تو بري و سراغ دكتر آرش را بگيري ما قرار نيست هيچوقت اينجا همديگر را ملاقات كنيم!

احمد بدون اينكه ماشين را خاموش كنه به سرعت وارد درمانگاه شد. بعد از چند دقيقه برگشت . گفت پرستار ميگه دكتر امشب كشيك بيمارستان 25 شهريوره و اينجا نيست!

به سمت بيمارستان حركت كرديم!كفيشه...و از سمت" تانكي ابولحسن"! احمد سعي مي كرد توجه هيج پليسي را به خودش جلب نكنه! در آن وقت شب ديگه از پليسهاي سر چهار راها هم خبري نبود.فقط گاه گداري ماشين حراست شركت نفت از خيابانها رد مي شد!

درب اصلي بيمارستان نگه داشت!باز هم به همان ترتيب اين بار گفت اگر پرسيدن چكارش داري بگو سفارش سيگار داده براش خريدم!

بعد از چند لحظه دكتر خواب آلود بيرون آمد و احمد هم به دنبالش!

نگاهي به داخل ماشين انداخت فرامرز گفت دكتر كار واجبي پيش آمده!دكتر بي حوصله گفت مگر قرار نيست ما هيچ وقت بدون هماهنگي قبلي هم را نبينيم! آشكارا معلوم بود دكتر نسبت به فرامرز ارشديت داره!

فرامرز گفت آخه ....

دكتر غر زد ! سر ما را به باد مي دي با اين ندانم كاري!

آدرسي داد و گفت بريد فلان جا ! من هم تا چند دقيقه ديگه ميام!فرامرز گفت دكتر وسيله هم با خودت بيار!انگار دكتر مي دانست چه خبره! سري تكان داد و رفت!

سر آدرسي كه داده بود به ما ملحق شد! ايستگاه 12 ؟نزيك خانه ميترا بود!

گفت ماشين را همينجا پارك كنيد و با فاصله به دنبال من بيايد!

با تعجب ديدم كه در خانه ميترا را زد! در كه باز شد با دست اشاره كرد داخل شديم!

داشتم از تعجب شاخ در مياوردم! ميترا ؟دكترآرش؟مهندس فرامرز؟ اينها چه ارتباطي ممكنه با هم داشته باشند؟

ميترا هنوز مرا نديده بود .اتاقي را باز كرد پرده ها را كشيد و چراغ را روشن كرد و خودش خواب آلود بيرون رفت! گفت من ميرم مي خوابم اگر كار واجبي داشتي بيدارم كن!معلوم بود هم فرامرز و هم دكتر را خوب ميشناسه!

كولر اتاق روشن بود و هواي مطبوع تا حدودي حالم را جا آورد!

ميز ناهار خوري گوشه اتاق بود دكتر به سرعت دست به كار شد!نايلوني را روي ميز پهن كرد و وسايلش را از توي كيف بيرون آورد!با بي رحمي تمام دستمالي را كه شووان روي زخم بسته بود را باز كرد! و به گوشه اي انداخت! به احمد اشاره كردم كه دستمال را برداره!

و بعد هم غر زد!درد داره؟ خوب !! قاچاقچي گري اينجور چيزا را هم داره ! وقتي كه با آجانها در گير مي شدي بايد فكر اين روز را هم مي كردي؟من هم از درد فقط لبهام را با دندان فشار مي دادم .طعم شور خوني كه از لبم جاري شد را حس كردم اما سوزش درد را نه!

فرامرز گفت !آرش! آرش جان! دكتر!! آقا اميد در ماموريتي كه من بهش داده بودم زخمي شده!

دكتر براي لحظه اي مثل برق گرفته ها شد! قدمي به عقب برداشت! تا آن لحظه حتي به چهره ام هم نگاه نكرده بود!با ملايمت گفت اميد! ماموريت؟لحن صدا و حركاتش كاملن تغيير كرده بود. مهربان  و آرامش بخش!

گفت :آره دكتر اميد چند روز و شب به دنبال ماموريت بود و ماموريت را هم به خوبي انجام داده  و برگشته!

دكتر شروع به تعريف و تمجيد كرد!تا جواناني مثل شما هست ما هر روز اميدوار تر مي شيم و ....

نگاهي به بازوم كرد من هم نگاهي انداختم قرمز و متورم خونابه اي كمرنگ از زخم بيرون آمده بود!

گفت بي انصافها كاليبر 45 خوب بازوت را قطع نكرده! و بعد ادامه داد بي پدر قلب را نشانه گرفته بوده ...

و بعد لبخندي زد و با صدايي آرامش بخش گفت چيزي نيست! درستش مي كنم ! زود خوب ميشي! اما بد جوري عفونت كرده!خدا كنه عفونت به نزديك استخوان نرسيده باشه!

بعد چندين آمپول به اطراف زخم زد!چند لحظه بعد هيچگونه دردي را حس نمي كردم ! احساس مي كردم دستم شيي سنگيني ست كه به بدنم آويزان شده!

دكتر با چاقوي چراحي يه شكاف طولي روي زخم ايجاد كرد!زخم را كمي فشار داد و خون فوااره زد!جلوي خون ريزي را گرفت و شكافي عرضي اما با طول كمتر ايجاد كرد!حاشيه هاي زخم را با پنس كمي به طرف بيرون كشيد  و با شيي انبر ماندي كلوله را بيرون كشيد!

نگاهي به گلوله كرد و گفت از فاصله دور بوده! شانس آوردي! بعد هم زخم را شستشو داد و بخيه كرد و سپس باند پيچي!!

بعد هم گفت برو روي اون كاناپه بخواب!

دراز كشيدم!چند آمپول تذريق كرد و گفت فعلن ديگه به چيزي نياز نداره!نسخه اي نوشت داد دست احمد و گفت اين داروها را بگير ... و به همان سرعت نسخعه را از دست احمد گرفت و گفت نيازي نيست خودم مي گيرم!ايشان ديگه بايد همينجا استراحت كنه و تكان نخوره در غير اين صورت ممكنه زخم خونريزي كنه اونوقت نياز به تزريق خون خواهد داشت و به دردسر مي افتيم!

بعد هم گفت ديگه نيازي نيست شما اينجا باشيد.تا هوا روشن نشده از اينجا بريد!من در حال خواب و بيداري صداي دكتر را مي شنيدم و صداي احمد را كه مي گفت به مادرت چي بگم!

گفتم بگو فردا ميام!

 و صداي باز و بسته شدن در ...

بعد از آن به خواب عميقي فرو رفتم

ادامه

پ.ن:او-پی-دی: درمانگاه و اورژانس شبانه روزی!شرکت نفت اعلب ااصطلاحاتشان را به انگلیسی بیان می کنند!