سایه

 

از خانه بیرون آمدم.کلاهی به سر و شالی به گردن و کابشنی  که تا کمربند بیشتر نیست و شلوار جین!

همیشه وقتی می خوام ول بگردم همینگونه می پوشم البته در زمستان.ودر مواقع دیگر بیشتر با یه تی شرت و باز هم شلوار جین یا شلوار اسپرت کتانی و کفشهایی که مقداری برای پیاده روی مناسب باشند!

پیاده روی که می گم منظورم ول گردی ست.یعنی بی هدف پرسه بزنم و فقط بخوام که ذهنمو از درگیر های روزمره خالی کنم و به آنچه که دوست دارم بیندیشم و گاهی هم سر به سر مغازه دارایی که با اونها سلام و علیک دارم بزارم .

در حیاط را آرو می بندم که صدایش کسی را آزار ندهد.!راستی منظور از کسی کی یا چیه؟چرا هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم! تا نزدیک ترین همسایه شاید بیش از بیست متر فاصله داریم! و آدمهای درون خانه ..آدمها.. امیر تیر داد که الان ...در اون اتاق انتهایی مشغول است و کس دیگر؟فعلن که هیچ کس نیست. اما این یه عادت است در را اهسته ببندم و بعد آروم دستها را در جیب فرو کنم  بی  اینکه به اطراف نگاه کنم به حرکت ادامه بدم بدون در نظر داشتن هیچ مسیری اما همیشه همان مسیر قبلی !!

عجیبه که همه ما چقدر اسیر عادت واره هایمان شده ایم و خود نمی دانیم.

نگاهی به اسمان می ندازم.ابرهای سیاه سیاه.همانند مجموعه ای از کوه های به هم پیوسته با حرکتی کند اما مداوم.هرلحظه به شکلی افق را نگاه می کنم تیره و تار و سایه آسمان بر زمین افتاده است! انگار که این زمین هیچگاه روشن نبوده و نور خورشید بر آن نتابیده است! 

افق بسیار تیره است و هر چه از افق به سمت خودم نگاه می کنم کمی روشن تر بنظر می رسد.در همین لحظه چراغهای کنار کوچه خود به خود روشن می شوند.آن هم ساعت دو بعد از ظهر!همیشه از این چشمهای الکتریکی بدم آمده! انگار که اختیار را از انسانها گرفته اند! شاید دلمان تاریکی بخواهد؟!!

 

اما به اجبار خود به خود و به محض تاریک شدن چراغها را روشن می کنند! چه شب باشد  و چه روز فقط کافی ست که اون چشم الکتریکی هوشمند احساس کند که هوا تاریک است و دیگر کاری به ساعت و شب یا روز بودن ندارد و کلید روشن شدن چراغها را می زند!

چقدر دلم خواست که در تاریکی گرگ و میش ناشی از ابری بودن هوا قدم بزنم اما مگر گذاشتند !

با این روشن شدن چراغها و نیمه تاریک شدن هوا قمری ها هم به اشتباه افتاده اند و در حال بیتوته بر روی شاخه در خت "بی عار"درختهایی که تمام سال سبز هستند و دارای سایه و جنوبی های خوش ذوق به طنز آنها را بی عار می نامند که در این آب و هوای گرم سر به به فلک می کشند و رشد می کنند.

مسیرم همیشه مشخص است قدم زنان از کنار پالایشگاه رد میشم با بوی همیشه آشنای آن و "بویلر"های بلند ش که در طول سال از آنها بخار  و گاه شعله های همراه با دود به آسمان پرتاب می شود.

خیابانها مثل همیشه خلوط است و باران نم نم می بارد.تک و توک عابران در گذرند و هر کس سر در گریبان خویش.

شبیه ترین جا به شهر "یورک"در منطقه یورکشایر.طراح این منطقه چه در ذهن داشته است.شاید خود اهل همان شهر بوده است و سعی کرده نمونه ای از شهرش را در اینجا طراحی کند و بسازد.

مصداق این شعر:

چونکه گل رفت و گلستان شد خراب --- بوی گل را از که جویم از گلاب

و در این لحظه حس غربت آن مهندس طراح را با تمام وجود در خودم دیدم.چند سال گذشته ؟آن زمان اینجا چگونه بوده؟در یک منطقه دور افتاده و ان افراد دور مانده از وطن نمونه ای از وطن خود را ساخته اند تا شاید غم غربت را با این کار کمتر کنند.

سبزی درختان و شمشاد ها در نیمه تاریک و روشن چراغ ها تیره به نظر می رسید و حس گنگ غم  و غربت را بیشتر می کرد.

مسیرم را از کنار مسجد زنگوانی ها ادامه دادم با معماری خاصش و اسامی چهار خلیفه بر روی ان با کمی فاصله معبد سیکها با معماری هندی اش و در ان دور ها صلیبی بر فراز کلیسایی که بر مسجد بهبهانی ها تکیه داده است .مسجدی که حال مسجد جامع است.

چقدر می شود مدارا و روا داری و احترام به کیش یکدیگررا در اینجا دید و حس کرد.مردمانی که با عقاید مختلف در کنار هم این شهر را ساخته اند و حال اثری از هیچکدام نیست!مسجد و معبد و کلیسا همه تخته شده اند یا به موزه تبدیل شده اند.

و بعد هم بازار و گاهی در کنار دوستان مغازه دار چند لحظه ای می نشستم  و دعوت به چایی یا قهوه ای .بدون اینکه از گرفتاریهایشان چیزی بگویند از چکهای برگشتی یا مریضی بچه یا قهر خانمشان یاکسادی بازارو کمی راجع به تاریخ و شعر و ادبیات و ....

به اهستگی قدم بر می دارم. سیگاری می گیرانم و دودش را به هوا می فرستم .احساس می کنم یکی همپایم در حرکت است.به تصورم رهگذریست .به عادت هیچگاه به اطراف نگاه نمی کنم.اما دنبال سایه اش بر روی زمین می گردم سایه ای وجود ندارد.

لطافت و نرمی  و گرمای دستی را حس می کنم که آرام روی دستم می نشیند.بدون اینکه نگاه کنم لبخند می زنم و حس شادیی بی انتها در درونم.اما همچنان با سماجت نگاه از وی بر می گیرم و به ظاهر اخم می کنم.

صدایی آرام همانند لطیف ترین موسیقی وآهنگین انگار از فراسوی زمان به گوشم می رسه.کیهان من تورا به اندازه چشم راستم دوست دارم!

و من همچنان ساکتم دلم می خواد او حرف بزند و با سماجت تمام بدون نگاه کردن به او قدمهایم را کمی تند تر می کنم!

می گوید :تو همچنان کودکی هستی لجباز که در کالبد بزرگسالی گرفتار شده است!!

خنده ام می گیره دیگر توان خود داری ندارم!می گویم :تو ترکم کردی مدتهاست که ترکم کردی و حالی از من نپرسیدی! این هم شد دوست داشتن؟آن هم به اندازه چشم راست!

لبخند می زند نگاهش می کنم شادی در درونم شعله می کشه در آغوشش می کشم و به خطوط چهره زیبا و چشمهای مهربانش نگاه می کنم .تو هیچ تغییر نکرده ای اما زمان بر چهره من رد خود را گذاشته است من می گویم.

همچنان لبخند می زند و می گوید تغییر را زمان بوجود می آورد و من در زمان زندگی نمی کنم!و  خوشبختم که تو مرا به شکل آخرین دیدارمان به یاد می آوری.

می گویم تنهایم گذاشتی!می گوید همیشه کنارت بودم هر لحظه و همیشه!حتا وقتی که در بسترت خواب بودی وخوابهای آشفته  می دیدی!من آنها را از ذهنت پاک می کردم تا صبح آنها را بخاطر نیاوری و مکدر نشوی .تو  مرا نمی دیدی  و نمی بینی تقصیر من چیه؟!

مسیر امروزم متفاوته او هم چیزی در این مورد نمی گویدوقدم زنان و همپای هم به راهمان ادامه می دهیم و  زمانی که گویی ایستاده است و همه چیز در حالت سکون و فقط ما در حرکتی کند و و خلسه آور به سوی مقصدی که من می دانم و می دانم که او هم می داند!می گویم رایانا ؟دلتنگت بودم.مثل همیشه و مثل همین حالا.می گوید می دانم برای همینه که همیشه در کنارتم.با همه اخمها و اوقات تلخی ها و لجبازی های بچه گانه ات.اما من نمی تونم ترکت کنم تو جزیی از وجودمی.و من می خندم حس خوبی ست  .حسی که به ندرت به سراغم میاد و زمان برایم بی مفهوم! و هوای نیمه تاریک خلسه آور و بوی باران و نوازشی که از تماس قطرهای ریز باران بر صورتم حس می کنم.همچنان قدمزنان با هم می رویم و دست در دست هم 

.....

هر دو از یک در آهنی بزرگ نیمه باز وارد حیاطی بزرگ می شویم قطرات باران کمی بیشتر شده اند سپس وارد ساختمان .دالانی که در دو طرف آن اتاقهایی با در بسته و در انتهای دالان دری نیمه باز با چراغهایی روشن و روشنایی چراغها از لای در به بیرون می تابد و سایه در زاویه ای بوجود اورده است .در ذهن به محاسبه زاویه می پردازم  و از این کار خودم خنده ام می گیرد.

در اتاق را کامل باز می کنم و هر دو وارد می شویم و در کنار در می ایستیم.

پشت میز کارش نشسته است وسخت مشغول نوشتن.استکان نیمه پر چایی در سمت چپش و مقدارزیادی پرونده روی میز.بدون اینکه سر بلند کند دستش به سمت استکان می رود آن را به لب نزدیک می کند چایی سرد شده را دوباره روی میز مزاره  دستش را به کمر می زنه و حرکتی به بدنش می ده .انگار که ساعتها انجا نشسته است و بدنش خسته شده .از روی صندلی بلند می شود کناری می ایستد و با دست چینهای لباسش را صاف می کند.آیننه ای جیبی از کیفش بیرون می آورد و نگاهی به صورت ش می ندازه.لبهایی باریک و صورتی خوش تراش با بینی  و پیشانی اشرافی و حرکتی با طمانیه دستی به صورت می کشد و مقنه اش را مرتب می کند.به طرف چوب لباسی گوشه اتاق می رود خرامان وبرجستگی های هوس انگیز بدنش با هر قدم تکانی خفیف می خورند.چادرش را از چوب لباسی بر می دارد   تای آن را باز می کند دستی به آن می کشد تا احیانن اگر چروکی دارد بر طرف شود و بعد با حرکتی که انگار بارها تمرین شده است آن را به سر می اندازد و یک سمت آن را زیر بغل می زند!

به آرامی از کنار ما رد می شود نسیمی که با حرکت او بوجود آمده است را بر چهره ام حس می کنم و بوی عطر تنش .

ازکنارمان رد می شود بدون انکه نگاهی به اطراف بیندازد!

همپایش حرکت می کنیم از در بیرون می رویم و حیاط را با سرعت بیشتری حرکتم می کنیم از او جلو می زنیم و در کوچه منتظرش می مانیم.

به آرامی از کنارم گذشت گوشه چادرش به من ساییده شد آرام صدایش کردم .رو بر گرداند .اما انگار که کسی وجود ندارد به آرامی حرکت کرد چند بار به پشت سر نگاه کرد شاید حس کرده بود که کسی  انجاست!بودم ؟یا نبودم؟

می خواستم بلند تر صداش کنم اما انگار صدایی از گلوم بیرون نمی امد!صدا را شنیده بود حس کردم !چند لحظه مردد ماند دوباره نگاه کرد چشمهای زیبایش را چند بار به اطراف چرخاند انگار که سایه ای وجود ندارد.آرام و مردد به حرکت ادامه داد بنظر می رسید که کسی یا چیزی را جا گذاشته باشد.در مکان یا در زمان!!

همچنان نگاهش می کردم باران شدید تر شده بود .قدمهایش را تند تر کرد و هر چه دور تر می شد از بر جستگی های اندامش کاسته و در نهایت به حط سیاهی در دور دستها تبدیل شد دور دستی که کمتر از پنجاه متر بود و درخم کوچه ای از دید  پنهان شد!

به تیر چراغ برق تکیه زدم انگار پاهایم تحمل وزنم را نداشت.سیگاری گیراندم با فندک نفتی قدیمی یادگاری از یه دوست.صدای جرینگ باز شدن در فنک و بوی نفت و متعاقب ان پک محکمی به سیگار!

به افق خیره شدم افق روشنتر شده بود و هوا بنظرم در حال روشن شدن اما چراغها انگار لحج کرده باشند د و همچنان روشن.باران به شدت می باردید و صدای باران بر روی زمین آهنگین و زیبا.

پ.ن:درخت بی عار نوعی درخت بی ثمر آفریقایی ست که توسط انگلیسی ها به جنوب آورده سده و بومی منطقه شده ست.اسم آن آکا سیاست.

پ.ن:یورک شهری ست در ناحیه یورکشایر انگلستان

پ.ن:یک بار نوشتم بلاگ فا بلعیدش و اعصابمو به هم ریخت.دوباره نوشتمش .هر چند دیگر ان حس اولیه در این نوشته ها ممکنه نباشه

پ.ن:برای تو و بخاطر و یاد تو

 

 

 

 

مورچه..

مورچه هر روز صبح زود سر کار می رفت و بلافاصله کارش را شروع می کرد و با
خوشحالی هر روز کار زیادی انجام می داد. رئیسش که یک شیر بود از اینکه می
دید مورچه می تواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود.
بنابراین سوسکی را که تجربه بسیار بالایی در سرپرستی داشت و به نوشتن
گزارشات عالی شهره بود، استخدام کرد تا این موضوع را بررسی کند.
اولین تصمیم سوسک راه اندازی دستگاه ثبت ساعت ورود و خروج بود. او همچنین
برای نوشتن و تایپ گزارشاتش به کمک یک منشی نیاز داشت. عنکبوتی هم مدیریت
بایگانی و تماسهای تلفنی را بر عهده گرفت. شیر از گزارشات سوسک لذت می
برد و از او خواست که نمودارهایی که نرخ تولید را توصیف می کند تهیه
نموده که با آن بشود روندها را تجزیه تحلیل کند. او می توانست از این
نمودارها در گزارشاتی که به هیات مدیره می داد استفاده کند. بنابراین
سوسک مجبور شد که کامپیوتر جدیدی به همراه یک دستگاه پرینت لیزری بخرد.
او از یک مگس برای مدیریت واحد تکنولوژی اطلاعات استفاده کرد.
مورچه که زمانی بسیار بهره ور و راحت بود از این حد کاغذ بازی افراطی و
جلساتی که بیشتر وقتش را هدر می داد متنفر بود. شیر به این نتیجه رسید که
زمان آن فرا رسیده که شخصی را به عنوان مسئول واحدی که مورچه در آن کار
می کرد معرفی کند. این سمت به جیرجیرک داده شد. اولین تصمیم او هم خرید
یک فرش و نیز یک صندلی ارگونومیک برای دفترش بود. این مسئول جدید یعنی
جیرجیرک هم به یک عدد کامپیوتر و یک دستیار شخصی به منظور کمک به برنامه
بهینه سازی استراتژیک کنترل کارها و بودجه نیاز پیدا کرد.
اکنون واحدی که مورچه در آن کار می کرد به مکان غمگینی تبدیل شده بود که
دیگر هیچ کسی در آن جا نمی خندید و همه ناراحت بودند. در این زمان بود که
جیرجیرک، شیر را متقاعد کرد که نیاز مبرم به شروع یک مطالعه سنجش شرایط
محیطی وجود دارد. با مرور هزینه هایی که برای اداره واحد مورچه می شد شیر
فهمید که بهره وری بسیار کمتر از گذشته شده است.
بنابر این او جغد که مشاوری شناخته شده و معتبر بود را برای ممیزی و
پیشنهاد راه حل اصلاحی استخدام نمود. جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و
با یک گزارش حجیم چند جلدی باز آمد. نتیجه نهایی این بود: «تعداد کارکنان
زیاد است».
حدس می زنید اولین کسی که شیر اخراج کرد چه کسی بود؟
مسلماً مورچه؛ چون او عدم انگیزه اش را نشان داده و نگرش منفی داشت.

پ.ن:این نوشته را دوستی برام ایمیل کرده بود گفتم شاید بعضی دوستان هم با خواندنش آن را با پیرامون خود مقایسه کنند
 

نقد یک دوست بر انتخاب مسیر

دوستان عزيزم

بيست و دومين قسمت از داستان خواندنی انتخاب مسير را كه بعنوان قسمتی مستقل نيز می‌توان خواند از

«وب سايتhttp://mkihan.blogfa.com/» به نام «زندگی»

انتخاب كردم، در تلاشی برای تحليل يك نوشته‌ی خوب!

اميدوارم مفيد و مورد پسند واقع گردد!

تقاضا دارم كمی حوصله به خرج دهيد و اين قسمت را كه بخاطر وجود نازنين شما تهيه شده، حتما بخوانيد.

توضيح اينكه قسمت زرد رنگ متن از سايت مذكور كپی شده و قسمت سبز رنگ، دستنوشته‌ی اينجانب است.

 

انتخاب مسير 22

 روی نيمكت كنار رودخانه كارون نشسته بودم!

از آن روزهای دلتنگی بود كه بنظرم سقف آسمان به زمين چسيبيده و نفس را بايد لقمه لقمه فرو می‌دادی و در آخر نيز همانند گره‌ای در انتهای گلو نرسيده، به ريه گير می‌كرد!

گاهی دلتنگی سراغ همه ما مياد. از آن نمونه‌هايی كه خودمان هم نمی‌دانيم دليلش چيه و چرا؟

شايد ريشه در اتفاقات كوچكی داره كه در زمان خودش راحت از كنار آنها گذشته‌ايم و انباشه شده و انباشته شده تا به اين صورت خودشو به رخ بكشه درست در زمانی كه اصلن انتظارش را نداری!!

در اين لحظات آرام و قرار نداری ولی دليلی هم برای آن نمی بينی!

دلم می‌خواست با كسی حرف بزنم! و شايد منتظر صدای آشنايی! اما نه! منتظر كسی هم نبودم.گوشی را برداشتم شماره دوستی قديمی را گرفتم و قبل از آنكه زنگ بخوره دوباره قطع كردم. چی می‌خواستم بگم! بهتره در اين شرايط   دلتنگی‌هامو به كسی منتقل نكنم!

كمی قدم زدم. در آن وقت غروب تقريبن كنار رودخانه شلوغ بود! خانوادهای با هم، دلبران جوانی كه در كنار هم قدم می‌زدند و نگاهای عاشقانه و شرمگينشان نشان از حضور عشقی نوشكفته و در آن لحظات قلبهايی كه با هر تماس دستی و يا نا ز و كرشمه ای به تپش می‌افتاد!

اما در ميان آن جمع من تنها بودم!

كمی تشنه‌ام شده بود! دلم يه نوشيدنی می‌خواست اما.... به يك بطری آب معدنی بسنده كردم!

دوباره روی نيمكت نشستم و سيگاری گيراندم! به آب گل آلود رودخانه كارون خيره شدم .

سعی كردم چند لحظه‌ای بيشتر به يك نقطه از روخانه خيره شوم! امكان نداشت! سرم گيج می‌رفت و هر لحظه چرخش آب در يك نقطه و لحظه ای ديگر در جايی ديگر نگاهم را به دنبال خود می‌كشيد.

چشمهايم را بستم سعی كردم به هيچ چيز فكر نكنم! اما هزاران فكر گوناگون در هر لحظه به ذهنم هجوم می‌آورد .امكان تمركز وجود نداشت! صدای جريان آب ترنمی دل انگيز بود، اما حركت رودخانه و چرخش آب و حبابهايی كه گاه و بیگاه بر سطح آب نمودار می‌شدند ذهنم را همانند موج به طلاطم وامی‌داشت! با اينكه چشمها را بسته بودم اما همه آنچه كه در گذر بود را در ذهنم می‌ديدم! بدون كم و كاست!

گلوم خشك شده بود. دوباره جرعه‌ای آب از بطری نوشيدم! ولرم شده بود و خنكای اول را نداشت! اما برايم كافی بود!

دوباره چشم باز كردم! خورشيد در حال غروب كردن! منظره‌اش صد چندان دلگير!

خورشيد با وقار در حال غروب كردن بود! می‌شد با چشم باز به خورشيد نگاه كرد! نارنجی پر رنگ و سپس نيمه‌ی بالای خورشيد محو شد اما هنوز نيمه‌ی پايين آن پيدا!

دوباره نميه‌ی بالا نيز برای لحظه‌ای هويدا شد و خطی تيره رنگ خورشيد را به دونيمه تقسيم كرد. به تجربه می‌دانستم كه در محيطهای صحرايی كه كوهی وجود ندارد تا خورشيد در پس آن غروب كند خورشيد نيز به ناچار در فاصله‌ای از افق از ديده پنهان می‌شود. با خود گفتم خورشيد نيز با زمين قهر كرده!

برای لحظه‌ای با نگاهم رد خورشيد را دنبال كردم! هنوز قسمتی از آسمان نارنجی مايل به قرمز و در پيش آن سايه‌های درهم نخلستانها. هميشه اين منظره را دوست داشته‌ام.اما چند لحظه بيشتر فرصت نيست برای ديدن آن، زيرا به سرعت همه چی در تاريكی غوطه‌ور می‌شود!

چراغهای نئون كنار رودخانه روشن شد! انعكاس نور چراغها در آب می‌توانست در شرايط عادی منظره‌ای زيبا باشد. اما برای من بيشتر دلگير و ناراحت كننده! لرزش خفيف نور را می‌شد بر سطح رودخانه ديد و در اين حالت اصلن نمی‌شد گفت اين همان رودخانه گل آلود نيم ساعت پيش است! نور كمرنگ چراغهای نئون ديد را به اشتباه می‌انداخت و بنظر آب رودخانه زلال و آرام می‌آمد!

دو آرنجم را به زانوانم تكيه دادم و با دو دست صورتم را پوشاندم! برای لحظه‌ای احساس آرامش كردم، نسيم شامگاهی و متعاقب آن دستی با ملايمت بر روی شانه‌ام!

حتی مايل نبودم برگردم ببينم كيست! شايد آشنايی و يا شايد رهگذری كه در پی پرسيدن آدرسی و يا سائلی در پی حاجت!

راستی؟ من كه هيچ آشنايی اينجا ندارم! اما هيچوقت هم حس غربت نداشته‌ام! اصلن فكر می‌كنم هيچكس در ميان مردم جنوب ايران خود را غريب احساس نمی‌كنه!

به آرامی گفت: آقا؟

آقای كيهان!!

صدا چقدر آشنا و ملايم بود! مثل همان نسيم شامگاهي!!

برگشتم، در تاريك و روشن شب و نور كم پرتو چراغها چهره مهربان و متین‌اش را شناختم!

خيلی وقته اينجا تنها نشستی. دلم نيامد خلوتت را به هم بزنم.

و به آرامی كنارم نشست!

ادامه دارد

 

+نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم اردیبهشت 1389ساعت 10:4 

توسط کی- ها- ن- سین 

================================

مهربانم!

كيهان عزيز!

بياد داری پيامی را كه در قسمت قبل (پست انتخاب مسير شماره 21) برايت نوشتم با اين مضمون:

"... درحال خواندن، بغضی مبهم در گلويم پيچيد! ..."

پرسيده بودی: بغض برای چی؟!

دليلش را به درستی نمی‌دانم؛ شايد شــدنت را می‌ديدم؛ و نه حسادت، بلكه شور غبطه‌ای لطييف در جانم می‌نشست.

...

اما در اين قسمت (انتخاب مسير22) شاه بيت غزلت را سروده‌ای!

اين قسمت چيز ديگری‌است. حرف ديگری است. ديگر صِرف قصه نويسی نيست. (هرچند در قسمت‌های‌ ديگر هم قصه‌ای، خالی، و تخمه شكستنی از سر فراغت و سرگرمی،‌ نبود؛) اما اين قسمت از شاهكارهایی است كه در زيرِ دستانِ توانای نويسنده‌ای‌ هنرمند، باتجربه و توانا شكل گرفته است.

...

هر بندش را بارها به‌تماشا نشستم، خواندم و برای‌ دوستم كه آن را تنها در سطح فهميده بود تفسير كردم ـ از بند اول تا آخرـ و با توجه كافی به انسجام كار:

 ...

سنگينی هوا را بايد تحمل كرد و هر نفس را بايد لقمه لقمه فرو داد. هوايی كه به سختی‌ بايد هضم شود. هوايی كه نفس‌گير است، به جای آنكه جانبخش باشد!!

دلتنگی‌ها! دلتنگی‌هایی كه ورای‌ مشكلات روزمره و روزـ مرگی‌هاست. دلتنگی‌هایی كه ريشه‌هایش به وسعت سرزمينی‌ بزرگ می‌رسد. دلتنگی‌هایی كه بر دل و جان «انسانی» ‌نشسته‌اند كه غم‌های‌ جهانی دارد.

بی‌قراری‌های بی‌دليل، و بی‌بديل!!

[اگر بخوبی توجه داشته باشيم درمی‌يابيم كه در اين نوشته تصويرگری در نهايت ممكن صورت گرفته است؛ آنچنانكه باور دارم ديگر بيش از اين، از كسی كاری ساخته نبود. ديگر بهتر از اين، از دست هيچ نويسنده‌ای برنمی‌آمد.]

...

ميل به ارتباط با ديگران، از غمخواری برای ديگران خبر می‌دهد.

حسی كه از طريق يك گوشی‌ می‌تواند به ارتباط با ديگری بيانجامد! تا آدمی شايد در رسيدن به ديگری، و در درك حضور ديگری، از اين بیقراری‌ها، اندكی بيارامد.

اما گذشت بسيار تو، گذشت‌مندی تو، نگذاشت تا اين غم مبهم پنهان را، با ديگری تقسيم كنی‌. تو كه از غم ديگران دچار دلتنگی‌ شده‌ای،‌ نمی‌توانی‌ غمی‌ بر غمهايشان بيافزایی!

...

در كنار رودخانه‌ی‌ زندگی‌ كمی قدم زدی‌. قدم زدن گاهی‌ آرامشی لطيف را درپی دارد. يادم می‌آيد روزی را كه گرفتار مشكلات عميق تصميم‌گيری بودم و در طول دفتر كارم بالا و پايين می‌رفتم دوستم از من خواست تا بنشينم و «استرس»م را به او منتقل نكنم.

قدم زدن آخرين چاره‌ی‌ آدم بیچاره است.

...

در لحظه‌ی غروب، غروبی كه برای آدمی ناآشنا و غريب، دلگير‌تر از هميشه است! هنوز (شايد برخلاف انتظار بيننده) خانواده‌هايی بر گرد هم  نشسته‌اند و اين خود بارقه‌ی اميد را در منظر چشم تيزبين قرار می‌دهد.

دلبران جوانی كه در كنار هم قدم می‌زنند و نگاه عاشقانه‌ی‌ شرمگينشان نشان از حضور عشقی نوشكفته دارد، و قلب‌هايی كه با هر تماس دستی و يا ناز و كرشمه‌ای‌ به تپش می‌افتند.

اما من در ميان جمع تنها بودم.

معلوم است. آدمهايی مانند تو، تنهايی‌ را تا عمق جان احساس می‌كنند.

"هرگز حضور حاضر غايب شنيده‌ای‌                  من در ميان جمع و دلم جای ديگر است."

اينكه دلت كجاست؟ در ادامه‌ی مطلب برملا می‌شود:

تشنه‌ای،‌ همچون بيابانی گرمازده و تفتيده! مثل خاكی‌ منتظر رويش! مانند گياهی كه آرزوی سر به فلك كشيدن دارد. مانند درختی‌ كه آرزومند است تا شكوفه دهد؛ تا طعم شيرين ميوه‌اش به كام آنهايی كه در كنار هم، فارغ (از همه چيز) نشسته‌اند بنشيند و نيرویی تازه بر جسم و جانشان بخشد.

برای رفع عطش، كدام نوشيدنی بهتر از آب! مايه‌ی‌ حيات! آن هم آب طبيعی، آب معدنی‌! آبی كه از دل كوهها، از سرچشمه آمده باشد.

...

لحظه‌ای‌ نشستی و سيگارت را روشن كردی‌. در اين هوای آلوده‌ی‌ دم گرفته چه باك اگر بجای‌ هوا، دودی را به درون بفرستی! در اين فضایی كه آسمان به زمين چسبيده، سيگار خود پناهی‌ است برای بی‌‌پناهی‌ انسانی غريب و جدا مانده!

حالا فهميدی‌ چرا گريه‌ام گرفته‌ بود. چون احساس درونی‌ات و توانايی‌ات را در نقش زدن اين احساس دريافته بودم!

دود را در سينه فرو می‌دادی ‌و به آب گل‌آلود رودخانه‌ی كارون خيره نگاه می‌كردی. رودخانه استعاره‌ی زندگی‌ است و آب گل‌آلود ...

چگونه می‌شد غير از اين يك دنيا حرف را در جمله‌ای‌ كوتاه خلاصه كرد؟!

سعی‌ كردی تا تنها بر نقطه‌ای‌ از اين رودخانه، ثابت و ساكت خيره بمانی!

بر اولين صفحه، از كتاب زندگی‌!

شايد بر خانه و خانواده! بر كار و مشغله و در نهايت بر روزمرگی‌ها!

[لطفاً روزمره‌گی نخوان؛ همان (روزـ مرگی) تعبيری بهتر و رساتر است.]

اما برخلاف بسياری،‌ طبع تو اجازه نمی‌دهد. بخواهی‌ هم نمی‌توانی‌!

 سرت گيج می‌رود. دوّاری عجيب در مغزت می‌نشيند.

نگاهت به دنبال آب گل‌آلود كشيده می‌شود. چرخش آب در يك نقطه و لحظه‌ای ديگر در جايی ديگر، تو را به دنبال خود خواهد كشيد.

چشمهايت را می‌بندی تا به هيچ چيز فكر نكنی‌! اما مگر می‌توانی‌؟! هزاران فكر گوناگون، در هر لحظه به ذهنت هجوم می‌آورد؛ تا جايی كه ديگر امكان تمركز وجود ندارد.

صدای جريان زندگی‌، ترنمی‌ دل‌انگيز را به همراه داشت. اما چرخش آب و حباب‌‌ها، (حباب‌های تو خالی) كه گاه و بيگاه بر سطح آب نمايان می‌شدند، ذهنت را به تلاطم وامی‌داشت؛ چشم بر همه چيز بسته بودی، اما تمام آنچه را كه در گذر بود در ذهن و عمق وجود، می‌ديدی‌ و احساس می‌كردی‌! بی‌ هيچ كم و كاست!

...

در چنين شرايطی اگر گلويت خشك نمی‌شد! جای‌ تعجب داشت!

برای آنكه شايد خفگی را پس بزنی،‌ اندكی از آب معدنی‌ات را نوشيدی!

آبی ‌كه خنكای اول را نداشت.

اين نوشيدن را ادامه بده. باز هم، بنويس، دوست من! شايد نوشتن راهی‌ است برای اطفاء حس تشنگی‌!

حالا چشم باز می‌كنی و خورشيدِ در حال غروب را كه منظره‌اش صد چندان دلگيرتر است به تماشا می‌نشينی.

بشريت بايد به اين لحظه‌ی غروب، توجه كافی‌ داشته باشد!

به كجا آمده‌ايم؟!

به مرحله‌ای كه تا لحظه‌ی خاموشی خورشيد ديری نمانده است؟!

در واقع انسان تا به امروز هيچگونه پيشرفتی نداشته است. تمام روزش را برای رسيدن به غروب از دست داده است؛ برای رسيدن به نور مصنوعی نئون! ...

خورشيد باوقار در حال غروب بود.

وقتی كلمه‌ی وقار را برای خورشيد در حال افول خواندم، غمی سنگين بر استخوان سينه‌ام نشست. استخوانی كه زير بار خورشيد در حال غروب، به جدّ در حال شكستن بود.

خورشيدی كه با زمين قهر كرده است. مگر زمين ـ جدا از انسان ـ چه هيزم‌ تری به خورشيد فروخته؟!

انسان جدا از خورشيد چه معنی و مفهومی دارد؟!

...

نور نئون كنار رودخانه، قرار است، جای خورشيد را بگيرد. مگر می‌شود؟!

چراغهايی كه در شرايط «عادی»‌ می‌توانند منظره‌ای زيبا داشته باشند اما اكنون در حالی‌ كه خورشيد غروب كرده است لرزش خفيف نورشان را می‌شود بر سطح رودخانه‌ی زندگی‌ ديد. انوار بظاهر زيبايی كه انسان غافل را در بی‌خبری از گل‌آلود بودن رودخانه، به اميد خدا معطل و آويزان می‌گذارند!

به قول رضا براهنی:" فواره‌های زيبای خر رنگ كن!" فواره‌هايی كه چشمهای انسان را خيره نگه می‌دارند تا چيزهای ديگر را نبيند!!...

...

يادت می‌آيد. دستی را كه بر شانه‌ات خورد! كسی را كه در كنارت نشست! در آن تاريك و روشن شب! در نور كم پرتو چراغها!

يادت می‌آيد كسی را كه دلش نمی‌خواست خلوت انديشمندانه‌ات را برهم زند!

آن كس كه به آرامی‌ كنارت نشست

من بودم!

  پ.ن:این پست موقت است و بعدن از یک هفته پاک خواهد شد!

بخاطر دوستی دوباره در اینجا کپی اش کردم.