هانترس کلاب 5
آلكس را به سرعت بستري و تحت مداوا قرار دادند.
من نيز تمام فرمها و مردارك را تكميل كردم و متذكر شدم كه فاكتور كليه هزينه ها را به ادرس من بفرستند.
مسول بيمارستان گفت كه به نظر مي رسد كه درگيري بوده و بايد پليس را در جريان قرار بدهيم.من هم گفتم هر كاري كه بنظرتان لازم مي ايد انجام دهيد.ضمنا آلكس خود مي تواند تمام وقايع را به پليس گزارش دهد و چنانچه نيازي به توضيحات بيشتر بود آدرس من نيز موجود است.
سپس همگي ما مراجعه كرديم.
وقتي كه به خانه(پانسيون من هانترس كلاب بود) رسيدم به عمه باربارا گفتم كه بايد لوازمم را جمع كنم و خودم را براي حداقل دو سال زندان آماده كنم.
همه بيش از آنكه براي آلكس ناراحت باشند نگران من بودند.
به سرعت با و كيلم تماس گرفتم و ما وقع را تعريف كردم.
ايشان هم گفت :كار بسيار خطر ناكي كردي اما نگران نباش.واقع قضيه اين بود كه من به هيچ وجه نگران نبودم.و به نظر خودم زندان نيز تجربه اي جديد مي توانست باشد و جايي جديد بود كه من تا كنون نرفته بودم.
چند روز از ماجرا گذشته بود يك روز فاكتور ي بدون رقم و سفيد از بيمارستان بستم رسيد.
در زير آن نوشته بود ضمن تشكر از شما كليه هزينه ها پر داخت گرديده است.
ضمنا هيچ كونه خبري هم دال بر شكايت از من نبود.
حدود ده روز بعد از ماجرا يك بهد از ظهر كه من و ديويد مشغول راست و ريس كردن وسايلمان در ماشين من جلوي كلاب بوديم آلكس با صورت باند پيچي شده و به همراه يك خانم بسيار زيبا از اتو مبيلشان پياده شدند.
راستش من و آلكس تا آن زمان هيچ وقت از همديگر خوشمان نيامده بود و حتي به هم سلام هم نمي كرديم.
به طرف ما آمدند.كم نمي دانستم منظورشان چيست و چه عكسالعملي بايد نشان دهم.
آلكس جلو آمد و با صدايي كه كمي نامفهوم بود و تا خدودي شرمساري در چهره اش مشاهده ميشد گفت:آقاي سپهر همسرم را به شما معرفي مي كنم.
راستش از تعجب كم مانده بود كه دو تا شاخ بلند روي سرم سبز شود.
ايشان نانسي همسر من هستند .و نانسي با كمال وقار و تنازي دستش را به طرفم دراز كرد.
سعي كردم كه بر خودم مسلط باشم.حركت آلكس و نانسي براي من واقعا غير منتظره بود.
به ايشان دست دادم و اينكه از آشنايي با ايشان خوشوقتم.نانسي متوجه وضعيت من شد زيرا تا بنا گوش سرخ شده بودم.
با خنده مليحي گفت خيلي مايل بودم با شخصي آشنا بشم كه اينگونه آلكس را ادب كرده است و كمي با صداي بلند خنديد.
من هم ايشان را دعوت به سالن كردم.
چهار نفري سر يك ميز نشستيم.
عمه بار بارا و سمويل هم به ما ملحق شدند و پذيرايي جانا نه اي شد.
راستش نانسي چشم از من بر نمي داشت و اين بيشتر بايث آزارم ميشد.
من هم به شوخي گفتم حانم عزيز زيبايي شما خيره كننده است و ميترسم اين بار آلكس از حسادت حساب من را برسد.
نانسي گفت:آقاي... اصلا فكر نمي كردم با شخصي مثل شما مواجه شوم.شما بسيارظريفتر و با نزاكت تر از آني هستي كه من تصور مي كردم.فكر مي كردم كسي كه آلكس را به اين روز در آورده بايد يك غول وحشت ناك باشد اما شما...
گفتم اما من چي؟باور بفرماييد كه از ترس جان بود و الا من كه حريف آلكس نبودم.
خلاصه زيادي سرتان را درد نياورم.بعد از آن من جز دوستان خانوادگي آلكس شدم و هميشه در مهمانيهاي حانوادگي آنها جز دعوت شدگان اصلي بودم.
---------------------------
در حين تعريف اين وقايع براي اليزابت ناگهان آلكس و نانسي وارد شدند .حتما عمه بار بارا جريان آمدن مرا به اطلاع آنها رسانده بود.مي دانستم ديويد و همسرش هم بزودي ميرسند.
من به پيشواز آنها رفتم.و تقريبا با صداي بلند گفتم نانس عزيزم تو روز به روز زيباتر و جوانتر ميشي.
آلكس را در بعل گرفتم واقعا دلم براي همه آنها تنگ شده بود.
به شوخي گفتم نانسي عزيز شما هنوز اين پير مرد قر قرو را ترك نكرده اي؟
ايشان هم گفت:نمي شد چاقو را كمي پايينتر بزني تا من يه عمر از دستش راحت ميشدم. و همه ما خنديديم.
نانسي و آلكس واقعا عاشق هم بودند و من كمتر زن و شوهري ديده ام كه اينقدر به هم علاقه داشته باشند.
ديويد و همسرش نيز وارد شدند .جمعمان بعد از سالها جمع شده بود.
و گفتگوها و شوخي و خنده ادامه داشت.
در اين بين گفتم آلكس ؟!!داشتم داستان شرارتم را براي اليزابت تعريف مي كردم.
آره اليزابت عزيز!!؟ اينگونه بود كه لقب پسر شرور به من داده شد.
-----------------------
چنانچه حوصله داشته باشيد داستان دوستيم با ديويد و نحوه آشنايي ايشان با همسرش را نيز خواهم نوشت.
پ.ن به قول بعضي دوستان:اين نوشته آن لاين است و من هيچگونه اديت و اصلاحي نكرده ام راستش تمام نوشته هاي من همينگونه هستند.پس به بزرگواري خود غلطهاي املايي و انشايي مرا ببخشيد