مانده ام عنوان اين نوشته را چي بگذارم!شايد زندگي! شايد هم جريان زندگي!شايد ... به هر حال اگر يكي از دوستان خوش ذوق اسمي پيشنهاد كند متناسب  با آن  به ديده منت مي پذيرم.

 ===================================

چند روز را صرف يافتنن آدرس كردم.تقريبن به جز يك ااسم ديگر هيچ اطلاعي نداشتم.حتي اگر ميديدمش ايشان را نمي شناختم.تا به حال به خاطر ندارم كه ملاقاتي با هم داشته ايم حتي در گذشته هاي دور.

البته پدر مي گويد  مي شناسي ! ديد اي ! تور ابر زانوانش نشانده! اما من هيچي به خاطر ندارم!

چند سالي ست ديگر سعي مي كنم اوامر پدر را اجرا كنم!سر كشي  و نا فرماني هاي گذشته را بكلي كنار گذاشته ام! به اقتضاي سن! و اينكه  من و پدر تا چند سال ديگر با هم خوايم بود؟بايد قدر بدانم اين لحظات را و اين زمان را.

به هر حال با جستجوي فراوان و پرس و جوي بسيار آدرسي از ايشان پيدا كردم!وقتي كه تا حدود زيادي برايم مشخص شد كه آدرس درست است  مسافت حدود 800 كيلومتر را با ماشين پيمودم  آن هم به تنهايي!بدون همراه.هميشه برايم سخت ترين كارها رانندگي در مسافتهاي طولاني ست.و فكر كردن به آن هم برايم كابوس و نمي خواستم راننده اي داشته باشم!يه جورايي دلم مي خواست به تنهايي اين كار را انجام بدم.

به شهر مورد نظر كه رسيدم از چند نقر آدرس محله مورد نظر را پرسيدم.تقريبن همه مي دانستند و به راحتي  محله را يافتم.مانده بود خيابان و كوچه و پلاك و آن نيز زياد طول نكشيد.

ساعت حدود 4 بعد از ظهر.

زنگ در را بصدا در آوردم. بعد از لحظه اي پيرمردي آراسته با لباس تمام رسمي در را باز كرد!مي دانستم كه صاحب خانه نيست !

خودم را معرفي كردم!

لبخندي و شاديي كودكانه بر لبانش نشست!ظاهرن مي شناخت اما من هيچ سابقه  ذهني نداشتم!

تعظيمي كرد و راهنمايي  به درون خانه!

پدر تاكيد كرده بود كه به تعزيت حتمن  بروم از طرف ايشان!وقتي كه كفتم كار دارم و فاصله آن شهر تا محل من بسيار دور است و...پدر با قاطعيت گفت در اين لحظه هيچ كاري از نظر من مهم تر از اين نيست و پاكتي نيز ارسال كرد كه اين را نيز حتمن تحويل بايد بدي حتي اگر قبول نكرد به هر نحو ممكن بايد تحويلش بدي.حدس مي زدم كه ممكن است پاكت حاوي چه باشد.

آپارتماني نه چندان بزرگ و در خور شان و شخصيت آنچه كه پدر گفته بود!اما دكراسيون و نور پردازي و تابلو ها و عكسها و تزيينات نشان از يك خانواده بسيار قديمي مي داد. در همان نگاه اول حدس زدم كه قيمت اشيا موجود در پذيرايي شايد چند برابر كل ساختمان باشد.

بعد از لحظه اي كوتاه بانويي سالخوره ولي بسيار برازنده به استقبالم آمد.به قول اميد عزيزم از آنگونه  پيرهايي كه موجب مي شود آدم از پير شدن خوشش بياد و سختي هاي كهولت را فراموش كند.

با لبخندي بر لب و متانتي اشرافي بنظرم حتي عصاي دستش هم بيش از آنكه يك نقص باشد وستونی برای تکیه گاه دروران کهولت به نوعي حالتي برازندگي به ايشان داده بود.برقي از شادي و شعف در چشمانش براي لحظه اي احساس كردم كه جوان شده است .جواني زيبا! هر چند پيريش نيز زيبا بود!

دستهايش را باز كرد در آغوشم كشيد!پيشانيم را بوسيد بدون هيچ گفتگويي!احساس عجيبي داشتم!واقعيت اين است كه نمي دانستم در مقابل رفتار ايشان چه عكس العملي بايد نشان دهم.!!؟

من اصولن آدم كم رويي نيستم و هميشه  در زندگيم  براي هر پيش آمد آمادگي داشته ام و دارم!

اما اين بار واقعن نمي دانستم چه عكس العملي بايد نشان دهم!

بر روي مبل  در كنارم نشست.

از پدر پرسيد و از همسر و فرزندانم!و افسوس براي جوانمرگ شدن عمويم امير مهران!

و اگر مخاطب را نمی دیدی و فقط صدایش را می شنیدی اصلن تصور هم نمی کردی که این صدای زنی ست با بیش از ۷۰ سال سن!نه لرزشی در صدا و نه...کلمات شمرده شمرده و بیان فاخر!فقط گاهی احساس می کردم در مقاطعی نفس کم می آورد.البته به ندرت!

همه چيز را در مورد من مي دانست و من تقريبن هيچي در مورد او نمي دانستم.بانوك عصايش شاسي را فشار داد!

همان مرد آمد مختصر تعظيمي و فرمايش...

حتي مي دانست كه من سيگار مي كشم!جاسيگاري و قوطي سيگار و براي اينكه من راحت باشم اول خودش سيكاري روشن كرد.و کاملن مشهود بود که سیگاری نیست!

لحظه اي بعد سيني با دو ليوان شربت و متعاقب آن بيسكويت و دو فنجان قهوه!

پرسيد كي رسيدي؟گفتم ديشب دير وقت!با تعجب گفت پس تا به حال كجا بودي!گفتم هتل!

آشكارا ناراحت شد.همان مرد را صدا زد و گفت برو ماشين را بگذار پاركينگ به هتل برو تسويه حساب كن و چمدان آقا را بيار!

راستش در مقابل دستورات محكم ايشان هيچ عكس العملي نمي توانستم نشان بدهم!

وقبل از اينكه من هر  حر في بزنم گفت بايد چند روز پيشم بماني من تنها هستم.حضورت برایم مايه آرامش و تسكين است.

ادامه