بدون عنوان3
بدون عنوان 3
تمام بعد از ظهر را با هم بوديم .از هر دري سخني!سعي مي كرد هر طور شده مرا به نوعي سر گرم كنه!رفتارش چنان مهر بان و مادرانه بود كه لحطه اي اخساس كردم مادرم است!خاطره اي دور گنگ و مبهم از مهر مادري براي لحظه اي در ذهنم جريان پيدا كرد!سيال و لطيف و مهربان!
حسي بسيار خوب!شايد احتياج داشتم به اين حس! احساسي كه يادم نمياد تحربه اش كرده باشم!
دنبال فرصتي بودم كه بدانم آيا فرزنداني دارد يا خير و اگر دارد كجا هستند!ادب اجاره نمي داد مستقيم بپرسم!
سعي كردم غير مستقيم متوجه بشم.قابهايي بر ديوار بود.مشخصه يه خانواده قديمي.گفتم :اجازه مي فرمايي نگاهي بندازم به اين عكسها!
خودش از جا بر خاست و يكي يكي با نام و نشان و سن و سال و نسب و نسبت همه را معرفي كرد.جتي اينكه عكس در كجا و توسط كدام عكاس حانه و آتليه بر داشته شده را هم مي دانست!
اين را مي بيني!جوانييي زيبا داشت و قامتي رعنا!غلامرضا خان اركوازي از دوستان مرحوم عبدالحسين خان! و با ما رفت و آمد داشت!اين ناصر خان صولت الدوله و اين ...خسرو خان قشقاييو اینها برادران....ایلخان بختیاری مردان مرد!!واين. محی الدین شیخ المشایخ قبایل بنی کعب واین.....
و با افسوس گفت هيچكدام سر سالم به گور نبردند!2 تا از پسرهاي خسرو خان كه آن زمان هر كدام 10-12 ساله بودند مدتي ميهمان ما بودند زمان درگيري ايل بختياري ...هيچ پناهي نداشتند.عبدالحسين آنها را پيش خودش نگه داشت به دور از چشم ماموران مخفي حكومت.و آبها از آسياب كه افتاد آنها را دست آدم اميني سپرد و روانه فرنگ كرد!آن زمان دوستي ها ارچ و قربي داشت و تا پاي جان.
و بعد زيركانه موضوع صحبت را عوض كرد!باشه به وقتش همه داستان را برات مي گم تا آنجا كه حافظه ياري كنه!
راستي امير كيهان؟تو چند وقته غذاي خانه نخوردي؟ و چنان بر روي ضمير (تو) تاكيد كرد كه جاي هيچگونه غربي و و رودر واسي برايم نگذاشت!
با لبخندي گفتم مدتهاست!و دقيقن نمي دانم كه آخرين بار كي غذاي خانگي خوردم!ايشان گفت:ولي من مي دانم!پسرم !لازمه يه مقدار در زندگي تغيير رويه بدي!پدرت و دوستان پدرت در سن و سال تو و حتي بسيار جوانتر از تو كه بودند هر كدام مي توانستند مملكتي را اداره كنند!اما تو هنوز در عوالم ديگر سير مي كني! و بعد آهي كشيد و گفت هر چند زمانه بسيار تغيير كرده!
گاهي احساس مي كردم كه اين خانم مهربان و كهن سال ذهن مرا مي خواند!و جتي ديگر جرات نمي كردم كه در ذهنم سوالي را مطرح كنم!
كنار هم نشستيم!سيگار تعارف كرد!گفت مي دانم كه سيگار زياد مي كشي پس بكش و اصلن نيازي نيست مراعات كني!اگر قرار است با دود سيكار تو بميرم بگذار رودتر چه از اين بهتر!اصلن هم نمي خواد رعايت ادب و نزاكت كني و هرسوالي هم داري بپرس!
انواع مختلف بادام و پسته و مغز گردو و...يك بطر شراب اصل بوردو!
گفت تا شام آماده بشه سر گرم شو! و اينكه راستي ؟امشب را من گفتم ريحانه خانم شام چي درست كنه!
از فردا ديگر تو بايد بگي!هر غذايي كه ميل داري!
مثل اينكه مي خواست مرا با خانه و زندگي در خانواده آشنا كنه و طعم زندگي خانوادگي را به من بچشاند!
سر گرم گفتگوهاي متفرقه شديم!ندانستم چگونه رشته كلام را به اينجا كشاند!
كه در كالج ژاندارك درس مي خوانده مدرسه مسيونرهاي فرانسوي تهران! وگفت!
در آن زمان اين مدرسه بيشتر فرزندان سفرا و نمايندگان دولتهاي خارجي و همچنين مسيحيان و ارامنه و يهوديان دختران خود را به اين كالج مي فرستادن.البته بعضي از اعيان روشنفكر هم دخترانشان را در اين كالج ثبت نام مي كردند و شهريه هاي كلاني هم مي پرداختند.
حالا كه نگاه مي گنم مي بينم كه هيچكدام از همكلاسي هاي آن دروه ام به شغل خاص يا تخصص خاصي دست نيافتند.
زبان و ادبيات فرانسه كمي احتماعيات و سياست و شعرو مختصري رياضيات و طبيعيات اينها درسهاي كالج بود!اما درس هاي اصلي در واقع چيزهاي ديگري بود!
آداب و معاشرت!حانه داري و تربيت قرزندان!آداب لباس پوشيدن و حرف زدن وآرايش و همسر داري!و حتا مقداري گلدوزي و خياطي!و موسيقي و رقص..
در واقع شاگردان اين كالج را فقط و فقط براي كدبانو گري تربيت مي كردند آن هم در بين قشر خاصي از مردم اجتماع!حتا نحوه بيان كلمات و تن و آهنگ كلام!نخوه غذا خوردن و ....
بله شاگردان اين كالج در واقع تربيت مي شدند براي خانه داري و كانون خانواده بودن و اينگونه بود كه سعي مي كردند فرهنگ اشرافيت از نوع فرانسوي آن را تعليم دهند .
مي داني كه فرانسه در واقع مهد اشرافيت و زندگي پر زرق و برق است!
پ.ن:من تقریبن هیچی از تاریخ معاصر نمی دانم و اطلاعاتی که در اینجا نوشته میشه فقط و فقط حاصل گفتگو های من و یک بانوی محترم است که سن و سالی از او گذشته و حاصل دیده ها ی خود اوست و خود به نوعی در گیر آنها بوده.بنا بر این من به هیچ وجه نمی دانم که آیا مستند تاریخی دارند یا خیر نامها و اسامی ایلات و اماکن و رویدادها و غیره...چونکه در ادامه هم مسایلی مطرح خواهد شد.
پس لطفن اینها را صرفن خاطرات یک نفر بدانید و و صحت و سقم آنها را من نیز نمی دانم
پ.ن:غلامرضا خان ابوقداره(ارکوازی)با غلامرضا ارکوازی شاعر کرد اشتباه گرفته نشود.
خاطره ای از یکی از چریکهای ایشان که پیرمردی بود سالخورده و آخرین جنگ او با رضا خان را بعدن خواهم نوشت
ادامه