بدون عنوان 8

حضور من  داشت طولاني ميشد.5 روز گذشته بود و احساس مي كردم كه بيش از اين ماندن ديگر صلاح نيست.

اما هرچه اصرار مي كردم بانوي مهربان اجازه نمي داد.خيلي جدي گفت امير كيهان  مطمينم كه اين  آخرين ديدار من و تو خواهد بود.پس لطفن جد اقل تا پايان هفته بمان و اين شد كه من ماندم.راستش داشتم يواش يواش عادت مي كردم به ماندن و نوعي دلهره و نگراني نيز داشتم از اينكه دل كندن از اين پير زن مهر بان و تنها برام سخت باشه. و اين حرفش كه ممكن  است آخرين ديدار ما باشد.

قسمتهايي هست كه نمي خواستم بنويسم ولي مي نويسم زيرا اسامي اغلب مستعار هستند و در نهايت فكر نمي كنم كسي باشد كه اين لاگ را بخواند و آشنا باشد از نزديك.

 

  واقعيت اين است كه من از لا بلاي صبحبتهاي بانوي مهربان دريافتم كه ممكن بود ايشان مادر من باشد.اما اتفاقاتي كه روي داد باعث شد كه پدر من نتواند با ايشان ازدواج كند و بنظرم اين عشق كهنه سالهاي سال همچنان ماندگار بوده.

و همين باعث ميشه كه پدر بيگانه اي را دور از وطن به همسري بر گزينه و .... راستش من وفادار تر از پدر در عالم خانه و خانواده و همسر داري نديده ام بطوري كه بعد از سالها از مرگ مادر هنوز هم بنظرم چشم انتطار است كه بيايد يا اينكه خودش برود و به مادر ملحق شود.

.........................................................................................

با احمد آقا بيرون رفتيم.گشتي در شهر و تصمصم گرفتم به شهرهاي نزديك و احيانن آثار باستاني منظقه نيز بازديدي بكنيم.

سر صحبت را با اين مرد مودب و كم گوي باز كردم.به ندرت حرف مي زد و تا سوالي نمي پرسيدي چيزي نمي گفت.

پرسيدم احمد آقا چند سال است كه خدمت اين خانواده را مي كني! خيلي كوتاه گفت بيش از 40 سال.

گفتم مدت زيادي است .سعي نكردي كه جاي ديگري بروي و يا شغل ديگري انتخاب كني؟

خيلي جدي گفت :حتي به ذهنم هم خطور نكرده يك لحظه!!

گفتم:چطور شد كه استخدام شدي اينجا؟

خيلي جدي گفت استخدام؟ و نگاهي پرسشگر وپرسشگر و استفهام آميز به من كرد! و سپس ساكت شد!

سكوتي سنگين.احساس مي كردم در درونش جدالي سخت در گرفته چهره اش از خشم يا خجالت بر افروخته شده و سعي مي كنه كه چيزي نگويد يا بگويد.

من هم سكوت كردم و خودم را با روشن كردن سيگار سر گرم كردم.مي دانستم دير يا زود به سخن خواهد آمد .

زير درختي در دامه كوه فرشي پهن كرديم فلاكس چاي و مختصر تنقلات.

احمد آقا چايي برايم ريخت و با صدايي نجوا مانند گفت: آقا؟ مي توانم خواهشي از شما بكنم!؟

گفتم بفرماييد: گفت لطفن اگر امكان داره سيگاري  به من بدبد؟

گفتم مگه تو سيگار مي كشي ؟طي اين مدت نديدم  سيگار كشيده باشي؟

گفت خير ولي الان مي خوام بكشم!سيگاري روشن كردم و به دستش دادم.ناشيانه لاي انگشتانش گرفت!پك عميقي زد و به سرفه افتاد.گفم احمد آقا عجله نكن مي خواي خودتئ خفه كني !

معلوم بود ميخواست چيزي بگه كه سالها در دلش مانده بود.نگه داري يك راز جتي براي قوي ترين آدمها هم بسيار سخت است و معلوم بود كه اين پير مرد نيز سالهاي سال رازي را در درون خود پنهان كرده و امروز بنظرش مي تواند آن را بيان كند و شايد ديگر چنين فرصتي برايش پيش نيايد.

براي اينكه جو را تغيير داده باشم گفتم احمد آقا شما  مرا و يا پدرم را از قبل مي شناسي؟

گفت راستش شما را خير اما پدرتان را سالها پيش ديده ام.همان اوايل با مادرتان آمدن خانه بانو  و چند روزي مهمان بودند و بعد از آن هم ديگر هيچ وقت .

گفتم خوب نگفتي چگونه شد كه ماندگار شدي اينجا؟

گفت :راستش از بيانش شرم دارم .

گفتم بجز من و شما كسي ديگر اينجا نيست بگو  ! و به دخت تكيه دادم و نگاهم را از او بر گرفتم و به دور دستها دوختم تا راختر بتونه حرف بزنه.

لحظه اي بلند شد و به طرف ماشين رفت.شييي لوله مانند از جنس برنز در دستش بود.

نشست گوشه اي چهره اش لحظه اي در هم رفت.ظاهرن نوعي ساز بود.آن را بر لب نهاد و شروع به نواختن كرد.اول باش كمي مشكل بود ولي بعد از چند لحظه صدايي بسيار حزين و روان با ملوديي بسيار غمگين از آن لوله برنزي بيرون ميامد كه برايم باور كردني نبود چنين نواي دل انگيزي از چنين ساز ابتدايي بيرون آيد.

حدود 15 دقيقه چندين ملودي مختلف را نواخت .سپس آن را از لب بر داشت از دستش گرفتم نگاهي به ان انداختم لوله اي بود از جنس برنز با قطر حدود يك چهارم يك پنجم اينچ  و چند سوراخ چيزي شبيه به ني!اما صدايي به مراتب هزين تر از ني.

گفتم اسم اين ساز چيه؟

احمد آقا گفت در زبان محلي به اين مي گن بلوور.

گفتم زدن اين ساز را كجا ياد گرفتي؟

احمد آقا نفس عميقي كشيد و گويي كه منتظر چنين سوالي بود.

گفت: من يه  آواز خوان و موسيقي نواز دوره گرد بودم

ادامه