انتخاب مسیر1
انتخاب مسير1
ساعت از نيمه شب گذشته بود!از آن شبهاي تاريك و ظماني.بايد چهره درهم مي كشيدي و چشمها را در چشمخانه مي فشردي تا بتوني چند قدم پيش پاي خودت را ببيني!
صداي چند صوت منقطع و بعد از آن صداي چغد 3 بار.اين رمز ما بود.درختهاي نخل و نيزارها سايه هاي وهم آلودي را ايحاد كرده بودند.كور سوي ستار گان نير با تمام تلاش و سماجتي كه به خرج مي دادند و از وراي كهكشان خود را به زمين مي رساندند در اينجا ناكام بود.بنظر مي رسيد در اتمام ماموريت خود ناموفق بوده اند در اثر سماجت شاخ و برگ دختان و درهم تنيدگي نيزار.
بايد علامت مي دادم!
هر بار بايد تغيير مي كرد.ممكن بود كسي بشنود و تقليد كند .آنوقت ديگر به جان ايمن نبوديم.
صداي پرواز پرنده پپپپپرررررررررررررررررررررررررررر .پپپرررررررررر و بعد هم صوتي كوتاه.
بله خودش بود.نشان امنيت و آرامش.
به سرعت خود را به من رساندند.هريك كوله اي بر پشت.پر از انواع قماش و بسته هاي چايي!
و خرت و پرتهاي ديگر.ماهوت و مخمل در ايران قيمت بسيار خوبي داشت و ناياب.اما آنطرف مرز فت و فراوون.حدود 300 متر بايد از ميان باتلاق و نيزارهاي شلمچه طي مي كردند تا به ماشين من برسند.
من جلو و آنها هم به دنبالم.با لهجه تازي گفت همان تپه سوم! ؟
گفتم بله همانجاست برو جلو و خودم ماندم تا آخرين نفر هم بيايد.پسركي بود نحيف و 13-14 ساله.كوله پشتي اش بسيار سنگينتر از وزن خودش بود.رسيد.در تاريكي فقط برق چشمهايش و سفيدي دندانهايش را مي شد ديد.با يك دست كوله بار سنگينش را از رويش دوشش برداشتم و بر روي شانه خود گذاشتم!قامتش راست شد.هميشه دلم براي اين يكي بيشتر از بقيه مي سوخت.عمو هايش بودند.و او پدر نداشت.بنظر يك شب در همين حوالي به تير غيب امنيه هاي ايراني يا شرطه هاي عراقي گرفتار شده بود.چند لحظه بعد همه در كنار ماشين من ايستاده بودند.بارها را درون صندوق عقب و بقيه را روي صندليها ي عقب و مقداري هم جلو. به هر حال همه را به زود چپاندند توي ماشيند..
به همان سرعت كه آمده بودند رفتند و فقط بزرگترين آنها كه مرد ميان سال و قوي بنيه اي بود ماند.چندين سال بود كه با هم معامله مي كرديم.
مردماني بودند كه در عين دناعت و پسستي بسيار مهمان نواز.چه آب مي خوردند و چه سرت را گوش تا گوش ببرند بخاطر100 تومان پول يا يك توپ قماش.اما چنانچه مهمانشان بودي با هرچه كه داشتند پذيرايت بودند.و ممكن بود كه با خروج از خانه همان ميزبان قاتل جانت باشد.
حساب قبلي را تسويه كردم.خوش حسابي در بين قاچاقچيان موجب اعتبار و خصلت تقريبن همه آنهاست.من هم سعي مي كردم كه هميشه پول آنها را نقدن پرداخت كنم.وقتي كه پولش را گرفت و لاي كمربندش گذاشت پرسيدم نشماردي كه دوباره!
در تاريكي ميشد خطوط چهره اش را حدس زد و گفت نشمرده قبولي عمو.ما به تو اطمينان داريم.و پرسيد كي بر مي گردي؟گفتم خبرت مي كنم.به عبود بلمچي مي گم!رابط ما بود.
و سوار ماشين شدم.ماشينم آريا بود با شش سيلندر قدرتمند.
گشتهاي ژاندار مري را ذله كرده بودم.مدتها بود كه با آنها در تعقيب و گريز بودم.اما هيچوقت نتوانستند با آن جيپهاي لكنته حتي به گرد پاي من بر سند. استوار قديري قسم خورده بود كه با تير مر ا بزند. و پيغام داده بود كه آخر سر گيرت مي ندازم و آموقت ديگه جنازه ات هم به دست ننه ات نمي رسه!
من هم گفتم اگر تونستي بكشي جنازه را تقديم ننه خودت كن! اين جمله خيلي بهش بر خورده بود.البته مي شد با مختصري رشوه شر قديري را كم كرد.اما نمي دانم چرا من لج كرده بودم و نمي خواستم باج بدم.
بار ها و بارها در كمينم نشسته بود اما من هميشه جاي وعده گاه را عوض مي كردم و بيشتر ومواقع هم ساعت را. به همين خاطر استوار قديري هيچ وقت نتوانست به موقع مكان و زمان تحويل كالاهاي قاچاق را بداند حتي خبر چينهايش هم نتوانسته بودند تا آن زمان از كار من سر در بيارن.
ماشين را روشن كردم .چراغها خاموش! و با سرعت بسيار كم از ميان تپه ها و علفزارجركت كردم.همه جا را مثل كفت دست مي شناختم.كافي بود 2-3 كيلومتر جلوتر برم آنوقت مي رسيدم به حاده اصلي آسفالت.جاده اهواز خرمشهر.
آنجا ديگر در امان بودم.اما ....
در يك لحظه صداي ايست و متعاقب آن صداي شليك فضاي شب را شكافت.ظاهرن به دام افتاده بودم.
حدود دويست متر با سرعت به جلو رفتم! صداي بر خورد تير با سپر عقب ماشين.ايستادم و چراغها را روشن كردم. ديگر چراغ خاموش فايده اي نداشت. من به دام افتاده بودم.
در نور چراغ فاصله تا جاده اصلي را بر آورد كردم فاصله زيادي نبود چنانچه پنچر نمي شد با يك شتاب اوليه سريع مي شد به جاده رسيد.
استوار فكر كرد كه ماشين را پنچر كرده من هم گذاشتم كه همين تصور را بكنه! ماشين را خاموش كردم .خيال استوار راخت شد. مي دانستم كه الان در زير آن سبيلهاي گنده اش يك لبخند پت و پهن وجود داره .
و پيش خودش داره فهش خواهر و مادر مي ده و اينكه چگونه به حسابم برسه با مشت و لگد.
همينكه احساس كردم به فاصله 40 -50 متري رسيده اند به طور ناگهاني ماشين را روشن كردم و با تمام توان به پدال فشار آوردم.گرد خاك به هوا بلند شد ماشين آريا به پرواز در آمد گويي اسبي وحشي كه از بند رسته باشد.
در چند لخظه به جاده اصلي رسيدم و ردي از گرد و خاك غليظ را مي شد در هوا مشاهد ه كرد.
مطمين بودم كه استوار داره به زمين و زمان ناسزا ميگه و حتمن تمام تيرهاي تفنگش را هم خالي كرده.
اما چه باك كن من اين بار هم از چنگش رسته بودم.
با سرعت زياد به سمت شهر حركت كردم. لحظه اي به فكر فرو رفتم 7 سال پيش ديپلم گرفته بودم و الان حدود 26 سال سن داشتم.
چندين كار مختلف تا خالا عوض كرده بودم از كار مندي در گمرگ و بندر گرفته تا كار در فرودگاه آبادان و همچنين كاهيگيري با ناخدا رحيم كه لنج بسيار بزرگي داشت و با آن در خليج فارس ماهي گيري مي كرد با تعدادي جاشو.
اما هيچكدام از آن كارها نتوانسته بود مرا راضي نگه داره.نه اينكه حقوق كمي داشته باشم بلكه بيشتر به اين دليل كه من شيفته ماجرا جويي بودم و هيچ كدام از اين كارها مرا اقناع نمي كرد.
هر لحظه به پدال گاز بيشتر فشار مي دادم و ماشين كم مانده بود كه پرواز كند. مي دانستم استوار با آن جيپ درب و داغون ديگر هيچ وقت به گرد پاي من هم نمي رسد و نا اميد شده و به پاسگاه بر گشته.اما نمي دانم چرا همچنان به سرعتم مي افزودم.
در يك لحظه احساس كردم كور سوي چراغي در كنار جاده ديده مي شه ! كمي جلوتر فالاشر يك ماشين بود.
ساعت از 2 بامداد گذشته چه كسي مي توانست باشه!؟
يك لحظه فكر كردم شايد استوار به همكارانش بيسيم زده و آنها چاده را بسته اند .اما مي دانستم كه غرور استوار اجازه چنين كاري را به او نمي ده ضمنن اگر در كمين من باشند چرا فلاشر را روشن كرده.
هر چه كه هست حتمن با مشكلي مواجه است!
ادامه