زندگي

اولين چيزي كه از شروع زندگي بخاطر دارم شعا هاي نوري است كه از پنجره بر صورتم مي تابد و چشمهايم را آزار مي دهد.

كودك كه باشي دنيايي دگرگونه داري ! هماني نيست كه بزرگتر ها درك مي كنند!

صدا ها را بهتر مي شنوي و رنگها را  شفاف تر مي بني و بو ها و مز ها  همه چيز  در نهايت خود است.به دليل  نو بودن  و كارا بودن  هواس.

زبري و نرمي  تندي و مهرباني !

 و زني بلند بالا  و دو مرد ميانه اندام!

مردي كه بعدها فهميدم گوشي پزشكي ست را بر سينه ام چسباند! از تماس خنكاي فلز بر تن تب دارم احساس خوبي به من دست داد.

و اين اولين خاطره از زندگي ست حدود دو يا سه ساله بودم! و انطور كه بعد ها فهميدم بيماري سرخك تا سر حد مرگ همراهي ام كرد و بعد از آن  اين من بودم كه او را مغلوب كردم!

و تا مددتها نحيفتر از همسالان خود! به دليل اينكه براي به دنيا آمدن عجله كرده بودم سه ماه زود تر و بر خلاف همه در هفت ماهگي!

در دوراني كه نه ماهه ها هم به سختي مي توانستند خيلي از بلايا را از سر بگذرانند من با سماجت تمام با سه ماه كمتر همچنان  زندگي را به چالش كشيدم!

آثار آن بيماري سخت تا هفت سالگي همراهم بود! دندانهايي سياه و كرم خورده  به علت تب شديد  چندين روزه!

و مردي با لباس نظامي و در كناري ايستاده!

از چهر ه اش هيچ چيز نمي شود فهميد نه غم و نه شادي! انگار مجسمه اي ست كه در كناري نهاده شده است!

و من تمام توانم را جمع مي كنم  و با صدايي كه بنظر خودم بلند است مي گويم  من هفت تير مي خوام!

و او بدون درنگ  از غلاف براقي كه به كمر آوخته است اسلحه اش را بيرون مي آورد و به دست من مي دهد! انقدر سنگين است كه توان گرفتنش را ندارم اما  نگهش مي دارم با دو دست!

بزرگتر كه شدم كمتر مي خنديدم ! بخاطر دندانهاي سياه و يكي در ميان افتاده  مثل طره  اي از مهر هايي سياه كه در اثر شكسته شدن بعضي از دانه ها لكه هايي سفيد نيز در گوشه اي از آنها پيدا بود.

با پدر بيشتر از مادر رفيق بودم!

در طول روز كه مادر را نمي ديدم تا غروب! و سر ميز شام!

سخت گيري اش در تربيت و نظم با نبودش  و عدم حضورش در خانه تضادي آشكار بود! " گوتن ناخت ديغا" سر ساعت نه شب و اين آخرين مكالمه من ومادر بود در هر شب !

اما بنظرم تازه اول شب زنده داري من!

پدر نرم خو و مهربانتر اما عاشق مادر و بديهي ست كه حرفي نبايد روي حرف مادر باشد! اگر چه در ظاهر!

از آن خانه چيز زيادي در ذهن ندارم بجز درختهاي چنار بلند  و جوبي آبي كه از زير درختها روان بود!  و پير مردي كه بدون هيچ كلمه اي از صبح تا شب در باغچه خود را به هيچ  سر گرم مي كرد! و البته از نظر من! و زاغ سياه من و دختر هاي همسايه را چوب مي زد!

و البته من هم گاه و بي گاه از خجالتش در مي آمدم! با پنهان كردن بيلچه و قيچي باغبانيش  كه ساعتها دور خود مي چرخيد و زير لب  ورد مي خواند و معتقد بود كه شيطان  آنها را  پنهان كرده است  !

و البته خنده هاي پنهاني  من و دختران همسايه!

خوش ترين لحظه هاي زندگي ام زماني بود كه عمو مهران مي امد! سوار مي شديم و به همه جا سرك مي كشيديم! تهران براي من از پل رومي شروع مي شد و به تجريش ختم! اما هنگامي كه عمو مهران  مي امد ناشناخته هاي زيادي را كشف مي كردم! مردماني به گونه اي ديگر ! گفتگويشان متفاوت بود و  لباسشان متفاوت! شلوغي ناصر خسرو به سركيجه ام مي انداخت و بازار و باب  همايون و پارك شهر و كوچه برلن ! و بازار و مسجد شاه

دنيايي ديگري بود و من در همهمه آن گم مي شدم و لذت مي بردم ! و عمو مهران همه اين تجربه ها را برام فراهم مي كرد!

به ديدار پدر در محل كارش ميدان بهارستان و دانشكده علوم اجتماعي و اساتيدي جدي و   اغمو با نگاهايي بي تفاوت و وقار و متاننتي بيمار گونه!

و محل كار مادر بيمارستان رشديه  و بوهايي كه حالم را به هم مي زدند و مادر كه هميشه  ماسكي بر دها ن داشت و  با روپوشي سفيد و بيماراني كه تند تند  معاينه مي كرد و انها هم تند تند از دردهايشان مي گفتند .بنظرم مي رسيد كه مادر اصلن به حرفهايشان گوش نمي دهد و فقط كاغذ هاي آرم دار را تند تند خط خطي مي كرد و نفر بعدي!!!

من و عمو مهران چند لحظه اي نگاهش مي كرديم و و رد لبخند مادر را مي شد از زير ماسكي كه بر دهان دارد ديد! با آن چشمهاي آبي آسماني و دستهاي ظريف و انگشتهاي كشيده و استخواني!

دلم مي خواست بغلش كنم .هميشه دلتنگش بودم و هنوز هم هستم!هيچ وقت يك دل سير نتوانستم نگاش كنم!

و كوديكيم اينگونه گذشت!....