دهه 60 قسمت بيست و دوم
مدتهاست ننوشته ام!
البته اين احتياج به گفتن ندارد.شايد عذر تقصير باشد از دوستان! كه هر بار آمده اند و مطلب جديدي نديده اند!
ان يكي پرسيد اشتر را كه هي
از كجا مي آيي اي اقبال پي
گفت از حمام گرم كوي تو
گفت خود پيداست از زانوي تو!!
بله اين احتياج به گفتن نداشت .از تاريخ اخرين نوشته شايد بيش از چهار ماه گذشته.هر بار خواسته ام بنويسم اين انگشتهاي لا كردار از مغز فرمان نبرده اند! چرايي را خودم هم متوجه نشدم.بار ها و بار ها سعي كردم تا ادامه خاطرات آن سالهاي آتش خون را بنويسم .اما....نشد كه نشد.
و اما بعد!
شهر حلبچه يا در واقع شهرك حلبچه آرميده در شيبي ملايم در نزديكي مرز ايران در منطقه غرب. مردمانش كرد!
بار ها از زبان كرد ها شنيده بودم كه هيچ دوستي ندارند بجز كو ه ها! و در ان زمان اين حرفشان برايم به عينه ثابت شد.
وقتي كه وارد شهر شديم مانند اين بود كه زمان متوقف شده است. يا اگر نه فيلمي را اسلو موشن نمايش مي دهند!
همه چيز حتي زمان متوقف شده بود. تابلويي سراسر وحشت! سراسر سبعيت انسان نسبت به انسان!
صحنه هايي كه بيشتر به سور ريال شبيه بود تا واقعيت!
هيچ چيز دست نخورده بود! خانه اي ويران نشده بود! حتي شيشه اي هم نشكسته بود! اما انسانها همه و همه انگار بخواب رفته بودند! به خوابي عميق .هركس در هر جايي كه بود!
مادري در حالي كه دست دو كودكش را در دست داشت در كنارشان بخواب رفته بود! آن هم تكيه زده به ديوار كاهگلي خانه اي در حاشيه كوچه ! وحشت را مي شد در قيافه و نگاه مادر ديد اما كودكان چنان با آرامش خوابيده بودند كه آدم دلش مي خواست در كنارشان بخوابد تا ابد!شايد اين آرامش كودكان از اطمينان خاطري بوده كه دست در دست مادرشان داشته اند!
پدري در حالي كه فرزند نوزادش را در آغوش گرفته بود گويي در آخرين لحظه براي اينكه نوزاد در زير تنه اش نماند دستهايش را حايل حمايت فرزند كرده بود و به پهلو خوابيده بود و سر را تكيه گاه تا فشاري به بدن نازنين نوزادش وارد نشود!
...............
زنان و كودكان پير مردان انگار كارواني بودند در يك مسير كه با فاصله هايي اندك هر كدام در گوشه اي به خواب ابدي فرو رفته بودند!
تحمل ماسك ضد گاز شيميايي برايم سخت بود! چند بار خواستم از صورتم آن را بر دارم! اما هر بار يك نفر بشدت آن را دوباره روي صورتم مي چسباند! در ان شرايط اصلن نمي دانم كي بود كه اينگونه مواظب حركات من و مواظب من بود!زندگي در آن منطقه بكلي از بين رفته بود! تنها موجودات زنده در آن منطقه ما بوديم! آن هم با قيافه هايي سراپا وحشت كه البته نمي شد از زير پوشش ماسكها ان را تشخيص داد.
مرگ را بار ها و بار ها ديده بودم! اما اينگونه مردن را نه! مرگ نبود! ايستادن زمان بود! ان هم در لحظه اي خاص.
دلم مي خواست همان لحظه بميرم! دلم مي خواست نبينم ! چهر هاي معصوم و كبود شده كودكان از خفگي و قيافه هاي وحشت زده زنان در آخرين لحظات زندگي!
زندگي برايم چقدر بي ارزش شده بود! بي ارزشتر از هر زمان ديگر.معنايي نداشت نفس كشيدن وقتي كه به اين زيبايي مي شود مرد آن هم در بين بيگناهان!
نيروهاي تيپ تمام منطقه را تا آنجا كه مقدور بود از مواد شيميايي پاك سازي كردند! اما نوش دارويي بود بعد از مرگ سهراب!
حال كه ديگر حتي حيوانات هم از بين رفته بودند. مگس هم در هوا وجود نداشت! هر جنبنده اي در اثر تنفس گاز هاي سمي از بين رفته بود.
كار بيشتري از دست كسي ساخته نبود! البته نيرو هاي بهداري تيپ هم با همان امكانات اندك و دارو هاي ضد شيميايي سعي مي كردند به كساني كه زود تر از منطقه گريخته بودند و هنوز رمقي در تن داشتند كمك كنند!
اما بنظرم درد و رنج بازماندگان آسيب ديده از عوارض گاز هاي شيميايي غير قابل تصور بود! مردن صد برابر بهتر بود!
پوستهاي تاول زده! صورتهاي سوخته ! و سرفه هاي همراه با خودن!
چند نفرشان زنده خواهند ماند! ؟
اصلن چرا بايد زنده ماند! وقتي كه همه عزيزان ت مرده اند زندگي براي بازمانده گان چه ارزشي دارد .آن همه با درد و رنج مصدوم شدن با مواد شيميايي!
اما روحيه بازماندگان عجيب بود! نه ناله اي و نه زجه اي! تنها مغموم و مصمم! مصمم براي چي نمي دانم! شايد براي انتقام!
خودم را در مقابل آنها چقدر حقير مي ديدم! با ان همه درد و رنج و آسيبهاي جدي و درد از دست دادن عزيزان اما مي شد ابهت را در فتارشان ديد متانت و ...........
به هر حال منطقه را از مواد شيميايي پاكسازي كرديم و تا انجا كه مقدور بود مصدومين را به داخل خاك ايران رسانديم!
انصافن مسولين حلال احمر با آنچه كه در توان داشتند سعي مي كردند به باز ماندگان كمك كند! اصلن همه كمك مي كردند.
در آن لحظات هر كس هر كاري كه از دستش بر مي آمد انجام مي داد! سربازي را ديدم كه خود پايش برهنه بود! پوتينهايش را به خانم بار داري داده بود كه برهنه پا گريخته از مرگ!
و
آري اين دهه شصت بود! دهه اي كه هر كدام از ما برشهايي از آن را ديديم و تجربه كرديم!
شايد بشود گفت هر كدام از ما قطعه اي از پازل آن زمان هستيم! و البته بديهي ست كه ما اجزايي را ديدم كه خود شاهد بوديم! و كليت آنچه كه گذشته است را بايد تاريخ نويسان از لابلاي همين خاطرات ما بيرون بكشند و بنوويسند!
براي من هنوز هم شايد آثار رواني آنچه ديده ام بيشتر از آثار جسماني و سرفه هاي خشكي ست كه در اثر استنشاق گاز سمي ريه راسوده است بيشتر اثر گذار بوده!
اعصابي كه بار ها و بار ها تا مرز جنون مرا برده ! كابوسهاي هولناك شبانه كه هيچگاه دست از سرم بر نداشته اند!
تنها موضوعي كه زندگي را برايم قابل تحمل كرده است همانا ديدن آن شير زنان و شير مرداني ست كه در بد ترين شرايط چنان استوار و متين بودند كه من را به ادامه زندگي ترغيب كرده است.
بله البته زندگي زيباست! ؟
بنظر شما آيا زيباست؟...........جواب اين سوال را من هيچگاه نفهميدم! شايد لحظاتي زيبايي هايش را هم درك كردم اما ....
شما بگوييد!آيا زندگي زيباست؟
شاديتان روز افزون