از کودکی عاشق بودم .هنوز هم هستم.عاشق کوه.کششی در بلندی و ابهت کوه هست که مرا به سوی خودش می کشه!نوعی جاذبه.گاهی ناخود آگاه و در حالتی خلسه مانند محو تماشای کوهها می شم .

آنگاه عزم رفتن.رفتن تا اوج.رفتن از دره ای به دره ای و از قله ای به قله ای.خستگی را حس نمی کنم الا بعد از کوه پیمایی.وقتی که به خانه رسیدم تازه متوجه می شم که از پای افتاده ام.

هر چند شب و روز که فرصت داشته باشم در کوهستان ماندگار می شم بدون هیچ اندیشه ای.برای همین هم همراهان و هم نوردانم بسیار اندکند.زیرا تقریبن در کوهستان میل به باز گشت ندارم.

اما بعد از باز گشت به خانه تقریبن  بی هوش می شم!خلسه کوهستان و ابهت آن هیچگاه خسته ام نمی کند انچه خسته ام می کند شاید جدایی از کوهستان باشد.

به جرات می توانم بگویم که شاید ناب ترین ورزش کوه نوردی و کوه پیمایی ست.زیرا در این ورزش قصد ی برای قهرمان شدن و پیشی گررفتن از هیچ رقیبی وجود ندارد. این باعث شده است که کوهنوردان عمومن دارای شخصیت و منش و رفتار های خاص باشند .از خود گذشتگی و کمک به همنوردان و بقیه کوه نوردان.همپا شدن با ضعیف ترین عضو گروه  و تشویق و ترغیب خستگان به ادامه مسیر.

در صورت نیاز کوهنوردان جان خود را بخاطر نجات همنوردی که حتا نمی شناسندش بخطر می اندازند.همه و همه اینها و صد ها خصلت نیکوی دیگر که من در کوه نوردان دیده ام بنظرم زاده حضور در طبیعت و کوهستان است و این انسانهای شریف سرمشق و الگوی خود را از طبیعت گرفته اند و می گیرند.

+سالها پیش با عمو مهران در حال گذر از گردنه ای و البته با اتومبیل و در جاده ای کوهستانی.عمویم بود اما داداش صدایش می کردم.فاصله سنی  شاید کمتر از ده سال و من درک داداش داشتن را فقط در ایشان جستجو می کردم و خوب هم می یافتم.

روز لذت بخشی بود.از آن روز هایی که هیچکاه از یاد نخواهد رفت ختا اگر سالها بگذرد.

گفتم داداش؟

گفت جان داداش!

گفتم می شه نگه داری؟

بدون درنگ در اولین جای ممکن با بهترین چشم انداز در گوشه ای ماشین را نگه داشت.

مدتها به کوهای دور دست خیره شدم و شدیم.و حرفهایی رد و بدل شد.اگر مهران نبود شاید  خودم را تنها ترین فرد روی زمین احساس می کردم.

مهران همه تنهایی های مرا پر می کرد.به عنوان عمو و به عنوان داداش بزرگتر.و چه خوب از عهده بر میامد که به سر آمده حکیم است.

بعد از مدت زمانی گفتم داداش؟

گفت جاان داداش!

گفتم که من در کوهستان خواهم مرد!

چهره اش کمی تغییر کرد اما لبخند زد و گفت هیچ کس نمی داند که در کجا خواهد مرد اما مرگ در کوهستان بنظرم مرگ غرور آمیزی  ست.

مهران سالها بعد به این مرگ غرور آفرین در کوهستان دست یافت و من هنوز زنده ام به  آن امید.

+گفتم که کوه نوردی و کوه پیمایی و حضور در طبیعت ویژگی های رفتاری و حتا فیزیکی خاصی را دراین افراد ایجاد می کند.

همراه و همپای دریا قدم می زدیم .سالها پیش.غبار فراموشی بر چهره بسیاری از خاطره ها نشسته است.اما از روزنه ذهن گاهی پرتو هایی بر گوشه ای از سلولهای خفته حافظه می تابد. و این نکته ها بنظرم هیچگاه از ذهن پاک نمی شوند.شاید غبار زمانه کمی کم رنگشان کند اما پاک شدن هر گز.

لحظه ای چند قدم از من چلو تر افتاد.و من محو قد و بالایش.عاشقانه .لحظه هایی که هیچگاه تکرار نمی شوند و مانندشان نیز تکرار ناپذیر است.

دلم می خواست همچنان آهسته تر حرکت کنم اما دستهایمان به هم عادت داشت و بی تاب در هم تندین انگشتان و نگاه هایی که تا عمق وجود نفوذ می کرد.

گفتم دریا جان؟

گفت جانم؟

گفتم می دانستی که همانند کوهنوردان راه می ری؟ و من نمی دانستم که ایشان به کوه نوردی علاقمند.

بنظرم به گونه ای ناخشنود  و یا آزرده شد از این حرف. چرا؟نمی دانم

گفت مگر کوه نوردها چگونه راه می رن؟و من مختصر شرحی

گفت خوب من هم کوه نوردم.

و بعد از آن در هر فرصتی به کوه می زدیم!یک بار شاهد ریختن اشک از چشمهای زیبایش بودم.در کنارش نشستم و سرگشته نمی دانستم در این شرایط چه باید کرد.

قلبش از چی شکسته بود نمی دانم؟و من همه امداد های کوهستان را بلد بودم الا مداوای قلب شکسته و یا افسوس زمان از از دست رفته!

سرگشته  و پریشان بدون اینکه بتوانم کاری بکنم فقط توانستم نوازشش کنم و شاهد اشکهای مروارید گون بر روی گونه های زیبایش بودم.تصور می کردم  اگر چیزی بگویم شاید بیشتر اشک بریزد و من تحمل دیدن اشک هیچ کس را نداشتم و ندارم چه برسد به یکی از عزیز ترین و نزدیک ترین کسانم.سنگین ترین غم عالم بر دلم نشست غمی به سنگینی همان کوه.

بجز اینکه با دست اشکهایش را پاک کنم کار دیگری بن ذهنم نمی رسید.تمام سختی هایی که کشیده بود و تمام ناکامی و ها و تلخکامی که بر وی گذشته بود را در یک لحظه بیرون ریخت.این هم جادوی کوهستان  یا بهتر بگم معجزه کوهستان.

+کوه پیمای پاییزه را چند روز پیش به پایان بردم و البته .از بدن همان توقع سابق را داشتم. اما توش و توان دیگر همان توان سابق نبود.و همنوردانم هم دیگر آن توان گذشته را نداشتند.اما روی ما که رو نیست.به قول دوستی سنگ پای قزوین.مسیری که در گذشته دوساعته می پیمودیم حالا بیش از پنج ساعت طول می کشید.اما چه باک....

مسیری را در ذهن ترسیم کردم و برای تنها همنورد بر زبان آوردم!

سری تکان داد و گفت امیر کیهان؟

گفتم  بفرمایید؟

گفت این مسیری که گفتی با این حرکت لاک پشتی ما حد اقل سه شبانه روز طول می کشد!!! و البته بعد از آن مطمین باشد که تقریبن بی رمق خواهیم شد و امکان خطر!

در ذهنم مسیر آمده و زمان را محاسبه کردم و مسیر مانده را بر آورد!

دیدم درست می گوید.

گفتم پس همینجا اتراق کن تا یه چایی بنوشیم  .. که گل از گلش شگفت!

و البته زندگی همچنان ادامه دارد هر چند کمی کند تر

+برای معاینه رفتم مطب دکتر

کمی معاینه و سابقه بیماری و گپ و گفتگو  و من شرح حال بیماری خود!

گفت سر پا بایست! ایستادم!گفت ورزشکاری؟گفتم تا تعریف شما از ورزش چی باشد!

گفت  شیوه  ایستان ات همانند ورزشکارهای حرفه ای ست و دکتر غریبه با من! گفتم حرفه ای؟نه ...فقط سالی چهار پنج مرتبه کوه پیمایی و حضور در طبیعت!

گفت با این بیماری که داشته ای تصور نمی کردم که حتا قدم به کوه گذاشته  باشی.

گفتم دکتر تنها چیزی ک این همه سال منو زنده نگه داشته امید دوباره رفتن به کوه است بعد از پایان هر کوه پیمایی!

و این امید همچنان هست.تا روزی که در کوه بیارامم.

پ.ن:این پست در جواب کامنتی ست که نوشته بودی.با بهترین آرزو ها برای شما دوست قدمی.

امیدوارم که به آرامش و خوشبختی که لایقش هستی رسیده باشی.

پ ن2-جوابم را در واقع در این پست برات نوشتم.و خاطره های زیبای دیگری هست که باز هم خواهم نوشت.شما هم اگرنظری داری و یا نقدی می توانی کامنت بزاری تا اصلاح کنم.عرض کردم این پست در جواب ان کامنت است.برای من مقدرو است  اما تصور می کنم برای شما مشکل است.پس این پست تقدیم است به تو .و نمی دانم چرا باید بر خورنده باشد؟!!!؟