کما

نگاهی به تاریخ آخرین نوشته انداختم!امروز . نزدیک به چهار ماه از آخرین به روز رسانی.بنظرم هیچ وقت اینقدر طولانی نشده بود ننوشتن و یا نتوانستن! ویا....

خواب زمستانی هم اگر بود باید تا حالا بیدار می شدم.اما هنوز هم خوابم.رخوتی عجیب.ذهنی خالی از هر چیزی برای نوشتن.یا لا اقل نوشته ای که خودم از آن راضی باشم.هر کاری می کنم که بتوانم خودم را راضی به نوشتن قصه های نمیه تمام در ذهن یا داستان خاطره هایی نیمه فراموش شده یا ...بکنم برایم سخت است!

سخت؟چه لغت سنگینی! سخت مثل چی ؟سخت مثل فولاد؟سخت مثل سنگ؟ سخت مثل سر سختی خودم در مواجهه با مشکلاتی که حل آنها خارج از توان چون منی است! آری بسیاری از مسایل و مشکلات هستند که در ایجادآنها ما هیچ گونه دخالتی نداریم و آنقدر بزرگند  و پیچیده که نه تنها قادر به حلشان نیستیم بلکه درکشان هم برایمان مشکل است.همه محاسبات ما و همه پیشبینی ها و تدوین استراتژی و ...با یک تصمیم که حتا از منبع و منشا آن اطلاع نداریم بر باد و نیست و نابود می شوند.بدون اینکه آن همه زحمت و هزینه و زندگی هایی که به آن وابسته است دیده شوند!

انگار که فیلی از روی لانه مورچه ها گذر کند.شاید فیل اصلن مورچه ها را نبیند اما خانه ها ویران شده و جانهایشان با یک حرکت آرام فیل به فنا رفته است.

بعد از این همه وقت دلم می خواست درد دل کنم.بر من ببخشاید.کی بهتر از شماها.دوستان فرهیخته بی ادعا که همیشه در کنارم هستید و همیشه با کامنتها و نوشته هایتان دل خوشم.

وقتی که همکارانم را می بینم که در  زیر بارزندگی فرسوده شده اند و در موجهه با آنها لبخند می زنم و دعوتشان به امید و آرامش می کنم شاید در دل بگویند که  ای آقا تو نفست از جای گرمی بلند می شود!اما تا آنجا که ممکن است همه چیز را شفاف برایشان توضیح می دهم و البته خود آنان نیز همه مشکلات را درک می کنند و می بینند که من به آب و آتش می زنم تا بتوانم موجودیت آنچه که هست را حفظ کنم و البته آنان نیز شریکند و ....

مشکلاتشان را به من می گویند و در حد توان حل می کنم و گاهی درد دلهایشان.بعد از پایان هر گفتگو احساس می کنم که کمی سبکبارتر و مقداری هم امیدوار شده اند.

و دیده ام که در بین خود گفته اند که خوشا به حال امیر کیهان که چقدر در مقابل مشکلات مقاوم است!

ولی آیا من در برابر مشکلات مقاوم هستم؟!!

باور بفرمایید خیر نتنها مقاوم نیستم بلکه بسیار هم شکننده تر از آنانم اما آنان کسی را دارند که به حرفها و درد دلهایشان گوش کند و مشکلاتشان را بشنود و در حد توان حل کند.پس من چی؟واقعیت این است که کسی نیست!اگر کوچکترین تزلزلی از خودم نشان بدم دیگرانی که به پشتوانه من سر پا هستند فرو می ریزند و فاجعه آنجاست که خود من هیچ تکیه گاهی ندارم.فرسوده شده ام و تنها اما نباید به روی خود بیاورم.

روزگاری حرفهایم را به دوستی می زدم . هنگام خستگی و درماندگی گاهی با دعوا و پرخاش و گاهی درد دل و گاهی برایش ناز می کردم و خودم را به بیماری می زدم  . و ایشان به درستی درک می کرد! لبخندی محو می زد و می دانست و درک می کرد که چه حالی دارم.آرامم می کرد و تکیه گاهی بود که برای لحظه ای بارهای بر دوشم  را از روی شانه ام بر می داشت و نفسی تازه می کردم.و البته همیشه بود و ....اما دیگر نیست.

دلم نمی خواست این پست را بنویسم اما نیاز داشتم به درد دل.نیاز داشتم به اشتراک گذاشتن حرفهایی که مدتها زده نشده اند و نیاز داشتم به اعتراف .

بله اعتراف ! اعتراف به اینکه هیچ ابر انسانی وجود ندارد و "همه انسانها به یک اندازه کوچکند"

پ.ن:عذر خواهی می کنم از همه عزیزانی که مدتهای مدید به این خانه سرزدند و ابراز محبت کردند و عذر خواهی بیشتر بابت این متنی که ممکنه عزیزانم را ناراحت کنه.اما نزدیکترین کسانم شما هستید دوستان خوب و بی ادعا.سپاس برای همه همدلی ها و همراهی هایتان

پ.ن2:بنا به پیشنهاد خاخور جانم باران عزیز عنوان را به ژرف خواب تغییر دادم