رد پا
راه رفتن با پاي بر هنه بر روي ماسه هاي نمناك ساحل احساس خوشايندي بود. دست قوي پدر را در دستم گرفته بودم و سعي مي كردم همپاي ايشان راه بروم.
همه چيز به نظرم عالي بود.در كنار پدر بودن.حس خوب امنيت و آرامش.گاهي سرم را بلند مي كردم و به چهره پدر نگاهي مي انداختم.مثل هميشه استوار با قامتي خدنگ.و لبخندي ملايم بر لب كه بعد از مرگ مادر كمتر و كمتر شده بود.بجز مواردي خاص و روز هايي اينچنين.
پدر يه داستان برام بگو!
انگار كه انديشه هاي دور و دراز پدر را بر هم زده باشم!
داستان؟ حتمن!
و مثل هميشه شعري از شاهنامه را خواند! زيبا و آهنگين.هميشه اينگونه بود.بعد از اينكه شعر را مي خواند شروع به تعريف داستانش مي كرد!
..و گاهي اينگونهi
داستانها را برام مي گفت. رستم و سهراب. زال و رودابه و.....
چقدر شيوا و متين. و با بلاغت و فصاحت! هر چند شعر ها را نمي فهميدم اما انگار كه خودش بداند شروع مي كرد به گفتن داستان. و من فقط گوشم به اهنگ صدايش بود و بس. همين برايم كافي بود.
در ان روز آفتابي اوايل پاييز با يك تا شلوارك لي و ديگر هيچ دست در دست پدر. مي دانستم عمر اين لحظات بسيار كوتاه است و ممكنه چندين ما طول بكشد تا دوباره همديگر را ببينيم.و زمانهاي ديدار چه كوتاه بود . به سرعت يك چشم به هم زدن. اما زمان فراق عجب طولاني و به نظر پايان نا پذير.قبلم مثل گنجشككي كوچك د ر قفسه سينه بي تابي مي كرد! هميشه نگران بودم. اگر پدر برود و ديگر هر گز باز نگردد چي؟همانگونه كه مادر ديگر نيامد.
اصلن داستان را نشنيد م. ظاهرن مدتي بود كه پدر داستان را به پايان رسانده بود و همچنان با قدمهاي آهسته حركت مي كرديم.فهميد پدر.
امير كيهان! خيلي تو فكري پسرم! هنوز براي شما زوده اينقدر به فكر فرو بري! و مي گفتم كاش پدر از دل من خبر داشت. از خوابهاي آشفته ام. از احساس دلتنگي ام براي ايشان! و از پر خاشگر هاي بي موردم هنگامي كه از تنهايي و غربت به تنگ مي آمدم!
و از آرامشي كه خودم به خودم تحميل مي كردم.مگر چار ه اي ديگر هم بود.
پدر؟
بفر ماييد آقا! آقا صدايم مي كرد(و هنوز هم مي كند)
كي بر مي گردي؟رو برويم ايستاد! سر بلند كردم اما سعي كردم كه نگاهم به نگاهش نيفتد.آخر مي دانستم كه رد اشك را در چشمهايم خواهد ديد و غرور اين اجازه را به من نمي داد.
آقا من كه هنوز همينجا هستم! و باز هم به زودي به ديدنت خواهم امد.
دلتنگ ميشوي امير ؟ نه پدر! زياد نه! و خودم به خودم دروغ مي گفتم .
لحظات ديدارش با تمام وجود مي بلعيدم.معدود زمانهايي كه با هم بوديم و در كنار هم قدم مي زديم برايم بهترين اوقات زنديگيم محسوب مي شوند.هنگامي كه زير باران قديم مي زديم بوي خاصي مي داد تن پدر.بويي آشنا و لذت بخش و به ياد ماندني.
پدر رفت و من ماندم و تنهايي و تنهايي!
فر دا همان موقع به جاي ديروز رفتم جايي كه با پدر در كنار ساحل بر روي ماسه ها قدم زده بوديم.دو رد پا همچنان مانده بودند. يكي كوچك و ديگري بزرگ.
رد پاها را به نظاره نشستم شايد بيش از يك ساعت. و چه دلخوشي فرحبخشي.من و پدر اينجا در كنار هم قدم زده بوديم و رد پاهايمان ماندگار.
از ان پس هر روز در همان ساعت به ديدار رد پاي پدر م رفتم . رد پاهايي كه هر روز كم رنگتر و كم رنگتر مي شدند.
يك روز ديگر از رد پا ها اثري نبود تمام مسير را رفتم شايد اثري مانده باشد.اما نبود. در آخرين لحظه رد كمرنگي از آخرين نقطه اي كه پدر روبرويم نشست هنوز مانده بود.سنگ ريز هايي را جمع كردم و در حاشيه رد پا گذاشتم شايد اين اثر چند روز بيشتر دوام بياورد.
تنها كاري كه از دستم بر مي امد!
موجهاي اب با آرمش به كناره هاي ساحل ماسه اي بر خورد مي كردند و كف سفيد خوشرنگي را بر جاي مي گذاشتند. صداي موج همانند زمرمه لالايي مادر انه اي بود آرامش بخش.دلم مي خواست در كنار ان رد در حال محو شدن لحظه اي بخوابم.پلكهايم سنگين بودسر در كنار رد پا ي پدر گذاشتم . و حس كردم كه در آغوش پدر هستم .
چشمهاي درشت و زيباي پدر پر از اشك بود.فكر مي كردم خواب مي بينم!
امير ؟آقا؟ پسرم چرا اينجا خوابيدي! و نگاهش به رد پاي در حال محو شدن خويش.....