با سپاس از دوست عزیزم دکتر آرش
ماه، رود، باران
نفس در سینهاش محبوس
در چشمش نه، بر قلب او
دوخته
نگاهش
خیس
ولی پخته.
نمی لرزد سرانگشتش بر ماشه.
صبوری میکند اما...
حکایت میکند این جنگل ِ باران برایش
از سفید و سرخ
- برف و خون-
از گلّه،
رَمه،
از گرگ.
*
گرگِ باران دیده، آبآلود
خسته از قصهء طولانی ِ تنهایی ِ خود
سر به زیرِ دستِ باران می کِشد خاموش.
راه می پوید به سوی آخرین مقصود.
میفَرازد سر:
- "پاک گردان روح خیسم را
ای تو که بانوی بارانی!
طاقتم نیست دگر بی دوستان
مرا با خود ببر در رود
از این قله.
پیرمردت کو ؟
آن صیادِ باران دیده،
یار دیرینم
بیا!
من در بر ِ ماهم."
*
چشمانش تیز
ولی بسته،
گونههایش خیس،
ولی از اشک،
بدرود میگوید
با لبخند.
۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آقای دکتر آرش این شعر را سالها پیش وقتی که داستانخاطره" زوزه گرگ" را نوشتم به من هدیه کرد.همانند یک گوهر گرانبها برایم ارزشمند و عزیز است.
آرش جان دلتنگتم رفیق
بزودی بقیه خاطره را خواهم نوشت پوزشم را بپذیرید