مسیر 3

مسير 3

بدون اينكه لبا سم را عوض كنم گوشه اتاق خوابيدم!همينكه سر روي متكا گذاشتم ديگه نفهميدم .وقتي كه چشم بار كردم الهام خواهر 12  ساله ام را ديدم كه بالاي سرم نشسته !

داداش تا صبح منتظرت بودم نيامدي؟گفتم كار داشتم الي! گفت آخه قرار بودم ببريم سيما ديروز عصر.من هم كلي پز داده بودم جلو دوستام!

گفتم ببخشي امروز با هم مي ريم ! پشت چشمم نازك كردو گفت نمي خوام!ديگه نمي ام .جلو دوستام ضايع شدم.

خوب خودتو ديگه لوس نكن الي من كه عذر خواهي كردم!

خنده اي كرد . پشت چشم نازك كردو گفت خوب باشه بعد از ظهر با هم مي ريم!سينما ايران!پسر پدر خوانده چو چو فرانكو!

من كه هنوز خواب آلود بودم گفتم باشه هر چي تو بگي!

بعد هم با شيطنت هميشگي گفت پاشو نزديگ ظهره محسن تا حالا سه دفعه آمده دنبالت من همي گفتم اميد خوابه!فكر كنم همينطور تو كوچه وايساده باشه!

گفتم محسن؟نگفت چي مي خواد؟گفت نه و هيچي نگفت فقط گفت وقتي اميد از خو اب پا شد بگو من آمدم دنبالش!همون جاي هميشگي منتظرشم! همين و بس!

رفتم سر حوض  آبي به سر و صورت زدم و آفتابه را هم پر كردم كه دستي به آب ببرم !. خيري خانم همينكه ديد من لب حوض هستم  آمد طرف حوض.سلام اميد آقا!كفتم سلام.چادر گلدارش را كشيد كنار سر و سينه و بازوهاي لختش نمايان شد.آرايش ناشانه اش كاملن معلوم بود از سر عجله بوده است و الا خيري خانم امكان نداشت  بدون آرايش كامل از اتاق خارج بشه!

حدود 25 ساله بود و شوهرش بيش از 60 ساله! پير مردي قد بلند و مهر بان!با دو چرخه هركولسش هر روز صبح از خانه بيرون مي رفت و تا 24 ساعت سر كار بود .ناتور بندر .وقتي كه مي ديدم سوار دوچرخه شده حس مي كردم كه هر لحظه ممكنه از روي دوچرخه بيفته و استخوانهايش خرد بشه!

هميشه هم هنوز وارد خانه نشده دوچرخه اش را به ديوار حياط تكيه مي داد و مي گفت خيري اون قليان را چاق كن.

آن وقت خيري هم زغالها را در آتشدان مي ريخت دور سر مي چر خاند .اول چند نقطه روش و بعد كل زغالها گر مي گرفتند و چرق و چرق  شرارهاي آتش به اطراف پراكنده مي شد و در هوا نا پديد .آتش دان را كه دور سر مي چر خاند خطي نارنجي و دايره وار دور سرش بوجود ميامد.بعد خيري قليان و چايي عمو  شير خان را آماده مي كرد.عمو  عمو شير خان هم تقريبن تا قردا صبح كه سر كار مي رفت همه اش خواب بود.

كفتم سلام خيري خانم ! گفت سلام اميد ديشب نيامدي خانه ! صبح هم كه رفتم بازار خريد همسايه ها چيزهايي پچ پچ مي كردند. گفتم خوب چي مي گفتند؟ گفت زبونم لال مي گفتن ديشب اميد تير خورد! سر كار قديري با تير زدش!

گفتم براي چي سر كار قديري بايد منو با تير بزنه ! ...

هيچي نگقت!گفتم يه لحظه صبر كن!

رفتم توي اتاق  از توي  كيف دستي يه بسته لوازم آرايش در آوردم !گفتم بفرماييد خيري خانم قابل شما را نداره!

گفت اي وا اميد آقات دستت درد نكه!و به سرعت آن را زير چادرش پنهان كرد. و بعد آهسته گفت امشب شير خان شيفت كاريشه! منتظرتم .

سرخ شدم . بدنم داغ شد.گفتم آخه ممكنه من امشب خانه نباشم!گفت اگر نياي نه من نه تو!

 راستش از روي عمو شير خان خحالت مي كشيدم. هميشه با من مهر بان بوده. اصلن با همه مهر بان بود. نمي دانم چطور خيري را به زني گرفته بود. در واقع اگر نه حاي پدر بزرگش ولي جاي پدرش بود با قدري اغماض!

تازه شرخان كجا خيري كجا! پير و لاغر و سياه و لندوك و خيري يه ماه پاره تمام .هر چند رفتارش كمي دهاتي وار بود اما جوان و خوشكل  و كمي هم سبك سر!

اما بنظرم با هم زندگي خوبي داشتند. هميشه بوي آبگوشت ليمو اماني از اتاقشان فضاي حياط را پر مي كرد.با آن چراغ 3 فتيله آبي رنگ! و هميشه  عمو شير خان با يه پاكت ميوه وارد خانه ميشد.اما خوب....

صبحانه اي خوردم بعد هم گفتم الي بيا اينحا كارت دارم شيطونك! بيا ببين چي برات آوردم! سفارشي مخصوص خودت! برو پزش را به دوستات بده.

و بعد هم يه پاكت بزرگ دادم دستش! به اميد اينكه سينما رفتن شب را فرا موش كنه!

پاكت را باز كرد. پر از شكلاتهاي تخته اي كاكايو و چندين نوع خرت و پرت ديگه!

قبل از اينكه دهن باز كنم گفت اما سينما سر جاشه. و موهام را با دستهاش آشفته كرد!

خواهر خل و چل من! باشه.بسه ديكه خوب باشه مي برمت. لابد دو سه تا ا ذازيل ديگه مثل خودت هم همراهته ؟ گفت خوب معلومه ناز ي و مهين و قرشته و ...گفتم د وايسا ! تا هيمنجا بسه! تو مي خواي تمام دختر بچه هاي شاه آباد را دنبال من راه بندازي ببرم سينما! آنوقت مردم چي مي گن!نخير من نيستم!گقت آخه من به اونا قول دادم و نشان مي داد كه داره گريه مي كنه ! اما من مي دونستم اين همه اداها فقط و فقط براي خر كردن منه!

گفتم امكان نداره! من تو محل آبرو دارم. گفت : باشه پس به مامان مي گم او شبهايي كه يواشكي مي ري توي اتاق خي.... و هنوز حرفش تمام نشده قيافه حق به جانبي گرفت و من هم چشم غره اي رفتم و گفتم حالا كه اينطور شد اصلن سينما بي سينما!

اينجا بود كه جدي جدي زد زير گريه!اين ديگه گريه راست راستكي بود!در بين گريه اش بريده بريده گفت آخه همه با پدرشون مي رن سينما خوب .. و دوستاشانو هم مي برن و..دلم از جا كنده شد. سرش را به سينه ام چسباندم نوازشش كردم .گريه ام گرفته بود.الي را به اندازه تمام دنيا دوست داشتم البته نه به اندازه ننه ولي دوستش داشتم. گفتم چشم ميريم سينما اصلن هر چند نفر را هم كه دوست داشتي دعوت كن!امروز همه تون مهمان من . بعد هم با هم مي ريم لب شط بستي مي خوريم خوبه!

آشكارا خوشحال شده بود. حدس زدم قول داده به رفقاش. و وقتي ديده ممكنه نبرمشان فكر مي كرده حسابي پيش آنها ضايع خواهد شد.

ساعت از 10 صبح گذشته بود صبحانه اي خوردم! شانه اي به موهام كشيدم و وبه الهام گفتم من كار دارم اگر ننه پرسيد بگو. رفته بيرون ممكنه براي ناهار هم بر نگردم .

از اتاق كه زدم بيرون الي ضدام زد داداش يادت كه نمي ره تو قول دادي ها! گفتم چشممممممم ! بعد هم بر گشتم و اسكناس 20 توماني گذاشتم كف دستش .پشت چشم نازك كرد و گفت من پول نمي خوام ! گفتم بگير خودتو لوس نكن.

از پيچ كوچه كه گذشتم محسن از رو برو داشت ميامد سلام كرد. و گفت : قرامرز الان دو روزه سراغتو داره مي گيره. نمي دونم چي مي خواد.

گفتم فرامرز ديگه كيه! گفت همون تبعديه!

فرامرز مردي بود حدود 40 ساله با موهاي كوتاه و سبيلهاي بلند و آويخته!  مي گفتند تبعديش كردن اصلن بچه بندر انزلي(پهلوي) بود.مهندس الكتونيك.گاهي ديده بودمش! مردي چهار شانه مو قر.هميشه روزنامه اي زير بغلش بود كه كتابي را لاي آن گذاشته بود.كاهي در كافه لاله و گاهي در كنار شط و گاهي هم در كاباره هاي آبادان!

اما هميشه تنها گوشه اي مي نشت و سرش به خواندن گرم بود.هيچ وقت نديده بودم با كسي باشد. هميشه تنها بود.

خيلي از قيافه و نحوه رفتارش خوشم ميامد. اما هميشه هم سعي مي كردم كه با او هم كلام نشم.ما را ترسانده بودند از تبعيدي ها! مي گفتند از اينها بايد ترسيدوآدمهاي خطر ناكي هستند.اما واقعيت اين بود كه من خيلي از او خوشم ميامد . گاهي هم دلم مي خواست با او هم كلام شوم. مي خواستم ببينم در زير اين سيماي مغموم و چهره مردانه و تا حدودي شكسته نسبت به سنش چي پنهان شده.

يكي دو بار هم با او سلام و عليكي كرده بودم و آشنايي در همين حد.

گفتم نگفت چي كار داره.؟

گفت نه هرچي پرسيدم گفت كه با خودت كار داره.ضمنن چندين سفارش هم داريم.چند مشتري پر و پا قرص براي مخمل و ماهوت  پول خوبي هم مي دن!حتي يكي شان مي خواست بيعانه هم بده!به تندي گفتم و تو هم گرفتي؟ گفت نه مگه خر شدم! معلومه كه نگرفتم! گفتم خوب كردي!

گفت :فرامرز تبعيدي گفت كه ساعت 11 قهوه خانه مش بماني منتطرته! فلكه دروازه.

گفتم چرا اونجا!گفت نمي دونم .

فلكه دروازه جاي كار گرها و فحله بنا ها بود كه صبح زود آنجا حاظربودند  و با ابزارهاي بناييشان منتظر مي ماندند تا كسي كه كار بنايي داشته باشه بياد و يكي دوتا از انها را ببره! آنوقت همه دوره اش مي كردند و با سرو صدا ازهر كس مي خواست زود تر بره .ميوه فروشها ميوه هايشان روي گاري هاي چرخ دار مي فروختند و قمار بازهها و لات و لوتها و جيب برها هما همان اطراف پلاس بودند.زنهاي هر جايي هم منتظر مشتري در گوشه و كنار و ....عربهاي روستايي هم گوسفند و بز مياوردند و در آنجا مي فروختند.

قهوه خونه مش بموني هم در گوشه اي از اين ميدان بود قهوه خانه اي بزرگ كه هميشه پر بود از آدمهاي گوناگون.

و فصاي آن هم هميشه آكنده بود از دود قليان. و سر و صداي مشتريان در فصاي نيمه تاريك چندين پنكه سقفي تلق و تلق با سماجت سعي مي كردند كمي هواي خفه و سنگين آنجا را جا بحا كنند اما چندان موفق نبودند.

فضاي قهوه خانه فقط رماني ساكت بود كه مرشد با صدايي رسا شروع به شاهنامه خواني مي كرد.عصرها غلفله بود ولي آن وقت روز چندان شلوغ نبود.

مرشد روي نيمكتي نشسته بود و چرت مي زد. و پرده سهراب كشان در گوشه اي ويخته ! رستم با آن ريش د و تيكه اش بالاي سر سهراب نشسته بود با پهلوي دريده و خون جاري شده. قيافه سهراب بيشتر به دختر بچه هاي نورسبده با چشمهاي شهلا مي مانست تا به يك پهلوان.

مش بماني اتاقي هم در پشت قهوه خونه داشت براي مشتريان خاص!بساط منقل و وافور  و ....

تا چشمم به فضاي نميه تااريك قهوه خونه عادت كرد كمي طول كشيد.در گوشه اي روي تختي نشستم!هنوز ننشسته شاگرد قهوه چي چايي را چلوم گذاشت و گفت آقا اميد قليان كه نمي كشي. گفتم نه رسول جان خودت كه مي داني قليان نمي كشم.

در حال شيرين كردن چايي بودم كه فرامرز آرام و بي صدا كنارم نشست.

سلام كردم به آرامي گفت سلام از ماست.

و احوال پرسي كرد. از مادرم و از خواهرم پرسيدو و اينكه خدا بيامرزه پدرت. از دوستان قديم بوديم.تا زماني كه زنده بود بچه هايي كه به خرمشهر تبعيد مي شدند پشت و پناهشان بود.مشكلاتشان را بر طرف مي كرد. به آنها كمك مالي مي كرد و با لنج انها را قاچاقي فراري مي داد و به كويت مي برد. وقتي كه كشته شد همه ما بي پشت و پناه شديم.

گفتم خدا بيامرزه رفتكانت آقا فرامرز چه كمكي از من ساخته است!؟

اگر كمكي از دستم بر بياد دريغ نمي كنم! گفت مي دانم كه مرد هستي !الحق كه به پدرت رفتي او هم مثل خودت جيگر شير داشت!گفتم راستش من اصلن هم جگر شير ندارم فقط هر طور كه شده مي خوام لقمه اي نان براي مادر و خواهرم در بيارم كه چشمشان به دست ديگران نباشه!

دستي به شانه ام زد و گفت آفرين آفرين.

و متعاقبن هم گفتم به هر حال اگر هم بخواي از اينجا قرار كني من حاظرم فراريت بدم ولي در انطرف آب كسي را نمي شناسم كه بتونه انجا كمكت كنه!اگر هم نياز مالي داشته باشي به قدر وسع حاظرم كمك كنم.

خيلي آهسته گفت نه من كار مهمتري دارم . نمي خوام فرار كنم.

ادامه

 

انتخاب مسیر2

انتخاب مسیر ۲

سرعت را كم كردم. با كمي احتياط از كنار ماشين گذشتم.نيم نگاهي از گوشه چشم.اما در تاريكي چيز زيادي معلوم نبود و نوع ماشين هم.

هنوز فاصله زيادي طي نكرده بودم كه حسي به من مي گفت  هركي هست بايد به كمك نياز داشته باشد.دو دل بودم اما بر ترديد خود غلبه كردم وترمز و متعاقب آن دنده عقب گرفتم.در آن ساعت هيچگونه ماشيني از جاده گذر نمي كرد.آن زمان اتومبيل بسيار كم بود حتي در روز هم تعداد اتومبيلهاي گذري بسيار كم بود چه برسد به ساعت حدود 3 بامداد.

در كنار ماشين متوقف شده ايستادم.مرد ميانسالي ايستاده بود كنار اتومبيل .آراسته و بسيار متين.

حدود 50 يا 55 سال سن.

سلام كردم و گفتم مشكلي پيش آمده.آشكارا آشفته بود و نگران.پايين رفتم و گفتم چه خدمتي از من بر مياد.اگر بنزين تمام كرديد من بنزين اضافي دارم. و اگر هم پنچر شده تا كمك كنم.اما ايشان گفت خير مشكل هيچكدام از اينها نيست نمي دانم چرا ماشين يك دفعه خاموش شد.چندين ساعت است كه اينجا معطل مانديم.فعل جمع بكار برد.و معدود اتومبيلهايي كه از اينجا رد شدن هيچكدام برايمان توقف نكردند.!!

گفتم آخه اين جاده در اين وقت شب زياد امن نيست به همين خاطر كسي توقف نمي كنه!

به هر حال خواهش كرد چنانچه ممكنه باشه ماشين آنها را بكسل كنم!اما من گفتم پدر جان من عجله دارم اما اگر بخواي حاظرم شما را به خرمشهر برسانم ماشين را هم همينجا قفل كن فردا مكانيك بيار كه راهش بندازه.

در همين حال سايه فردي را در سمت ديگر اتومبيل ديدم!ماشين را از جلو دور زد و به سمت ما آمد.براي لحظه اي برق از سرم پريد.دختري بسيارزيبا و دكولته با حدود 22-3 سال سن.

مرد نگاهي به ماشين من انداخت كه تقريبن هيچ جايي براي نشستن نداشت.به سرعت مقداري از كالاهاي روي صندلي جلو را چپاندم عقب.ماشينهاي آريا داراي صندلي جلو يك تيكه بودند يعني صندلي راننده و كناري سر تا سري بود به همين خاطر به راحتي مي شد 2 نفر بنشيند.

گفت شما از مسايل فني اتومبيل سر در مياريد؟.گفتم والا من مقدار كمي اطلاعات فني دارم ولي از اين ماشينهاي جديد تفريبن هيچ نمي دانم.

به هر حال مرد مردد بود.گفتم پدر جان واقعيت اين است كه من قاچاقچي هستم و ممكنه الان در تعقيبم باشند اگر نگاهي به سپر عقب اتومبيلم بندازي جاي گلوله روي آن را ميبيني. بنا بر اين اگر مايلي سريع سوار شيد  و الا كار ديگري از دست من بر نمياد.

دخترك آشكارا جا خورد و رنگ از رويش پريد اما مرد بنظرم تا حدود زيادي آرامش يافت با اين حرف من.

به سرعت سوار شدند.تير ماه بود و هوا گرم و شرجي.هرد و كاملن خيس عرق بودند هيچ نسيمي نمي وزيد اما من چندان احساس كرما نمي كردم جونكه حركت اتومبيل باعث  خنك شدن مي شد.در اين وقت سال دماي شب و روز چندان فرقي با هم ندارد.گرم و دم كرده.

همينكه سوار شدند به سرعت به راه افتادم.شيشه هاي اتومبيل را كاملن پايين آوردم نسيمي كه در اثر حركت بوجود آمده بود تا حدودي حالشان را جا آورد.

از ترموس (كلد من) كنار دستم دو قوطي آبجو باواريا  در آوردم و تعارفشان كردم.دختر به سرعت باز كرد و لا جرعه سر كشيد.اما مرد نگاهي انداخت و مردد بود.گفتم مگه تشنه نيستي ! و به شوخي گفتم نترس نمك نداره.خيلي مودبانه گفت كه من سالهاست مشروبات الكلي مصرف نمي كنم.گفتم حالا با يه بار طوري نمي شه!خيلي مودبانه گفت اگر آب باشه سپاسگذار خواهم شد.با دست چپ ترموس را بلند كردم و به دستش دادم و گفتم شرمنده  لييوان ندارم بايد از در آن به جاي ليوان استفاده كني!چندين بار درب ترموس را پر و خالي كرد.

هر دو آرامش خود را باز يافته بودن.گفتم پدر جان نگران ماشين نباش .اولن كه هيچ كس تا صبح از حاده رد نمي شه در ثاني ماشين خراب را كه كسي كاري نداره.

لبخندي زد و گفت نگران ماشين نيستم. و شروع كرد به تشكر از من كه در آن شرايط برايشان نگه داشتم و سوارشان كردم.

دختر مي خواست هر جور شده سر صحبت را باز كنه.اما ظاهرن موضوعي نبود براي شروع بحث.نا چار حودم پرسيدم كه شما اين وقت شب چطور شد كه در جاده مانديد.

مرد خواست حرفي بزنه اما دختر كه منتظر چنين لحظه اي بود گفت كه با پاپا رفته بوديم جشن تولد دوستم اهواز ساعت 10 بر گشتيم اما اينجا ماشين خراب شد  .بعد هم قوطي آب جو كه در دست پدرش معطل مانده بود را گرفت و نگاهي به آن انداخت.

بعد پرسيد شما راست راستي قاچاقچي هستي؟گفتم بله!

خنده ريزي كرد و با عشوه گفت اصلن بهتون نمياد!گفتم يعني چي بهم نمياد! قاچاقچي هم مگه آمدن داره؟

گفت: آخه من هميشه تصور ديگري از قاچاقچي ها داشتم! آدمهاي خشن و بي ادب و ...

ولي شما بوي ادكلن  دي كلا آون تان  همه جا را گرفته .!

گفتم خوب در اين هواي شرجي اگه ا دكلن نزني كه آن وقت بوي عرق تن به همه جا گند مي زنه!

ايشان هم تشكر كرد با وجودي كه در حال تعقيبم بودن براي آنها نگه داشته ام و كلي تعريف و تمجيد.

به هر حال رسيديم خرمشهر مي خواستند پياده بشن.اما من گفتم نه بگذاريد تا در خانه شما را برسانم.در اين وقت صبح مشكل بتوان ماشيني گير آورد ضمنن ممكنه الوات و مستها  براي شما مزاهمت ايجاد كنند.

راستش با اين كار ريسك دستگير شدنم چندين برابر مي شد اما نمي توانستم خودم را راضي كنم كه تنهايشان بگذارم.

به سرعت خيابانهاي خلوت و نيمه تاريك خرمشهر را رد كردم از پل گذشتم و به همان سرعت فرودگاه  و سپس بيمارستان آرين را پشت سر گذاشتم.گفتم آدرستون؟

دختر به سرعت گفت بووارده!

از كنار پالايشگاه گذشتيم تقريبن به نزديك مهمانسراي تشريفات رسيده بوديم.اين مهمانسرا مخصوص پذيرايي از شاه و وزارا و مسوولين رده بالاي مملكت بود كه براي بازديد از منطقه و پالايشگاه ميامدند.ضمنن خانه مسولين و مديران  رده بالاي شركت نفت نيز در همان محدوده بود.

هوا داشت روشن مي شد.و نزديك به اذان صبح.

پيا ده شدند و كلي تشكر.قوطي آب ْجو همچنان در دست دخترك بود.گفت يادگاري نگه مي دارم.داشپورت را باز كردم و يك شيشه ادكلن تعارفش كردم.خودم هم ماركش را نمي دانستم همين ديشب آورده بودمش.در هر سفر مشتريانم يك ساك دستي پر از خرت و پرت و لوازم آرايش و عطر و ادكلن و ... به عنوان هديه به من مي داندن و از بابت آنها هم پولي نمي گرفتند.با دتشكر از من گرفت .من هم به شوخي گفتم از آب گذشته است.

به هر حال خدا حافظي كردم و همينكه خواستم حركت كنم. مرد گفت:آقا بزرگواري شما به حدي است كه من در خودم اين جسارت را نمي بينم كه بخوام با پول جبران كنم و جرات تعارف پول را هم ندرام .ضمنن در اين وضعيت هم نمي توانم از شما خواهش كنم كه تشريف بياريد منزل  و آشكارا معلوم بود كه بار سنگين محبتي كه احساس مي كرد به او و دختر ش  شده  به شدت آزارش مي داد.

گفت :من هيچگونه نمي توانم اين محبت شما را جبران كنم.اما پسرم اين كارت من خدمتت باشه شايد روزي كاري با من داشته باشي .تشكر كردم و دور از نزاكت بود كه كارت را نگيرم.هر چند كه پيش خودم گفتم كارت تو به چه درد من مي خورده و حتي در دل هم به خودم اجازه ندادم بگم مي خواد پز گارت ويزيتش را به من بده. چونكه با جنان صداقتي آن را داد كه معلوم بود قصدي جز معرفي خودش و احيانن روزگاري كمكي لازم باشد.و جبران محبت

با تشكر گرفتم و در جيب جلوي پيراهنم انداختم بدون اينكه حتي نيم نگاهي هم به آن بندازم.

سپس به سرعت از بريم خارج شدم  قبل از اينكه حراست شركت نفت شروع به پرس و جو از من كند.

وقتي كه نزدك كاراژ رسيدم ديدم احمد منتطرم ايستاده و در گاراژ نميه باز! مضطرب و پريشان به سرعت در را باز كرد و ماشين را وارد گاراژ كردم.جايي كه هميشه ماشين را آنجا مي گذاشتم و مشتريانم به سرعت برق و باد جنسها را مي بردند و پولش را نقد پرداخت مي كردند و آنها هم در همان روز به پولدارهاي شهر و كاركنان ارشد شركت نفت مي فروختند .اجناس من بيشتر باب دندان اينگونه افراد بود مي دانستم به عنوان كادو براي دوستانشان در شهرهاي ديگر مي برند.

احمد گفت نگرانت بودم چرا اينقدر دير كردي امشب.گفتم هيچي .كاري پيش آمد مجبور شدم كمي راهم را دور كنم.

گفتم من ميرم خونه ماشين را يه حوري راست و ريست كن و گوشه اي پنهانش كن .ضمنن آن كيف دستي را هم بده من ببينم. يه يچري هم براي تو آوردم.

سود هر بار سفرم بيش از بيست هزار تومان بود و ماهي دو تا سه سفر مي رفتم پول هنگفتي بود آن زمان.

شايد به اندازه حقوق 20 كارمند عاليرتبه شركت نفت!!

وقتي به خانه رسيدم مادر كنار حوض نشته بود در حال وضو گرفتن.لنخندي زد و خدا را شكري گفت كه سالم بر گشتم

منزل ما داراي 2 اتاق از يك خانه قديمي بسيار بزرگ بود.رديف اتاقها دور يك حيات بزرگ با حوضي در وسط و درخت كناري  بزرگ در گوشه حياط كه سايه آن در تابستان نعمت بزرگي بود و شاخ و برگ آن جايگاه گنجشكها .تنها اشكال اين درخت فضله گنجشكها بود كه هر روز زنان منزل مجبور بودند  حياط را كاملن بشورند و جمع كردن برگهاي آن هم زحمتي مظاعف.با اين وجود به عنوان يه شيي متبرك و دوست داشتني از اين درخت نگهداري مي شد.

همسايه هاي ما چندين خانواده بودند..

من هم كنار مادر آمد پيشانيش را بوسيدم و آب به سر و صورتم  زدم مادر با گوشه چادرش صورتم را خشك كرد. و گفت صبحانه مي خوري پسرم؟گفتم نه ننه خوابم مياد .مي خوابم بعدن چيزي مي خورم

ادامه

درخت کنار=همان درخت صدر است و به گونه ای دارای تقدس است در بین مردم خوزستان.

کلد من=اعلب خوزستانیها به ترموسهای آب و یخ کلد من می گویند

 

انتخاب مسیر1

انتخاب مسير1

ساعت از نيمه شب گذشته بود!از آن شبهاي تاريك و ظماني.بايد چهره درهم مي كشيدي و چشمها را در چشمخانه مي فشردي تا بتوني چند قدم پيش پاي خودت را ببيني!

صداي چند صوت منقطع و بعد از آن صداي چغد 3 بار.اين رمز ما بود.درختهاي نخل و نيزارها سايه هاي وهم آلودي را ايحاد كرده بودند.كور سوي  ستار گان نير با تمام تلاش و سماجتي كه به خرج مي دادند و از وراي كهكشان خود را به زمين مي رساندند در اينجا ناكام بود.بنظر مي رسيد در اتمام ماموريت خود ناموفق بوده اند در اثر سماجت شاخ و برگ دختان و درهم تنيدگي نيزار.

بايد علامت مي دادم!

هر بار بايد تغيير مي كرد.ممكن بود كسي بشنود و تقليد كند .آنوقت  ديگر به جان ايمن نبوديم.

صداي پرواز پرنده پپپپپرررررررررررررررررررررررررررر .پپپرررررررررر و بعد هم صوتي كوتاه.

بله خودش بود.نشان امنيت و آرامش.

به سرعت خود را به من رساندند.هريك كوله اي بر پشت.پر از انواع قماش  و بسته هاي چايي!

و خرت و پرتهاي ديگر.ماهوت و مخمل در ايران قيمت بسيار خوبي داشت و ناياب.اما آنطرف مرز فت و فراوون.حدود 300 متر بايد از ميان باتلاق و نيزارهاي شلمچه طي مي كردند تا به ماشين من برسند.

من جلو و آنها هم به دنبالم.با لهجه تازي گفت همان تپه سوم! ؟

گفتم بله  همانجاست برو جلو و خودم ماندم تا آخرين نفر هم بيايد.پسركي بود نحيف و 13-14 ساله.كوله پشتي اش بسيار سنگينتر از وزن خودش بود.رسيد.در تاريكي فقط برق چشمهايش و سفيدي دندانهايش را مي شد ديد.با يك دست كوله بار سنگينش را از رويش دوشش برداشتم و بر روي شانه خود گذاشتم!قامتش راست شد.هميشه دلم براي اين يكي بيشتر از بقيه مي سوخت.عمو هايش بودند.و او پدر نداشت.بنظر يك شب در همين حوالي به تير غيب امنيه هاي ايراني يا شرطه هاي عراقي گرفتار شده بود.چند لحظه بعد همه در كنار ماشين من ايستاده بودند.بارها را درون صندوق عقب و بقيه را روي صندليها ي عقب و مقداري هم جلو. به هر حال همه را به زود چپاندند توي ماشيند..

به همان سرعت كه آمده بودند رفتند و فقط بزرگترين آنها كه مرد ميان سال و قوي بنيه اي بود ماند.چندين سال بود كه با هم معامله مي كرديم.

مردماني بودند كه در عين دناعت و پسستي بسيار مهمان نواز.چه آب مي خوردند و چه سرت را گوش تا گوش ببرند بخاطر100 تومان پول يا يك توپ قماش.اما چنانچه مهمانشان بودي با هرچه كه داشتند پذيرايت بودند.و ممكن بود كه با خروج از خانه همان ميزبان قاتل جانت باشد.

حساب قبلي را تسويه كردم.خوش حسابي در بين قاچاقچيان موجب اعتبار و خصلت تقريبن همه آنهاست.من هم سعي مي كردم كه هميشه پول آنها را نقدن پرداخت كنم.وقتي كه پولش را گرفت و لاي كمربندش گذاشت پرسيدم نشماردي كه دوباره!

در تاريكي ميشد خطوط چهره اش را حدس زد و گفت نشمرده قبولي عمو.ما به تو اطمينان داريم.و پرسيد كي بر مي گردي؟گفتم خبرت مي كنم.به عبود بلمچي مي گم!رابط ما بود.

و سوار ماشين شدم.ماشينم آريا بود با شش سيلندر قدرتمند.

گشتهاي ژاندار مري را ذله كرده بودم.مدتها بود كه با آنها در تعقيب و گريز بودم.اما هيچوقت نتوانستند با آن جيپهاي لكنته حتي به گرد پاي من بر سند. استوار قديري قسم خورده بود كه با تير مر ا بزند. و پيغام داده  بود كه آخر سر گيرت مي ندازم و آموقت ديگه جنازه ات هم به دست ننه ات نمي رسه!

من هم گفتم اگر تونستي بكشي جنازه را تقديم ننه خودت كن! اين جمله خيلي بهش بر خورده بود.البته مي شد با مختصري رشوه شر قديري را كم كرد.اما نمي دانم چرا من لج كرده بودم و نمي خواستم باج بدم.

بار ها و بارها در كمينم نشسته بود اما من هميشه جاي وعده گاه را عوض مي كردم و بيشتر ومواقع هم ساعت را. به همين خاطر استوار قديري هيچ وقت نتوانست به موقع  مكان و زمان تحويل كالاهاي قاچاق را بداند حتي خبر چينهايش هم نتوانسته بودند تا آن زمان از كار من سر در بيارن.

ماشين را روشن كردم .چراغها خاموش! و با سرعت بسيار كم از ميان تپه ها و علفزارجركت كردم.همه جا را مثل كفت دست مي شناختم.كافي بود 2-3 كيلومتر جلوتر برم آنوقت مي رسيدم به حاده اصلي آسفالت.جاده اهواز خرمشهر.

آنجا ديگر در امان بودم.اما ....

در يك لحظه صداي ايست  و متعاقب آن صداي شليك فضاي شب را شكافت.ظاهرن به دام افتاده بودم.

حدود دويست متر با سرعت به جلو رفتم! صداي بر خورد تير با سپر عقب ماشين.ايستادم و چراغها را روشن كردم. ديگر چراغ خاموش فايده اي نداشت. من به دام افتاده بودم.

در نور چراغ فاصله تا جاده اصلي را بر آورد كردم فاصله زيادي نبود چنانچه پنچر نمي شد با يك شتاب اوليه سريع مي شد به جاده رسيد.

استوار فكر كرد كه ماشين را پنچر كرده من هم گذاشتم كه همين تصور را بكنه! ماشين را خاموش كردم .خيال استوار راخت شد. مي دانستم كه الان در زير آن سبيلهاي گنده اش يك لبخند پت و پهن وجود داره .

و پيش خودش داره فهش خواهر و مادر مي ده و اينكه چگونه به حسابم برسه با مشت و لگد.

همينكه احساس كردم به فاصله 40 -50 متري رسيده اند  به طور ناگهاني ماشين را روشن كردم و با تمام توان به پدال فشار آوردم.گرد خاك به هوا بلند شد ماشين آريا به پرواز در آمد گويي اسبي وحشي كه از بند رسته باشد.

در چند لخظه به جاده اصلي رسيدم و ردي از گرد و خاك غليظ را مي شد در هوا مشاهد ه كرد.

مطمين بودم كه استوار داره به زمين و زمان  ناسزا ميگه و حتمن تمام تيرهاي تفنگش را هم خالي كرده.

اما چه باك كن من اين بار هم از چنگش رسته بودم.

با سرعت زياد به سمت شهر حركت كردم. لحظه اي به فكر فرو رفتم 7 سال پيش ديپلم گرفته بودم و الان حدود 26 سال سن داشتم.

چندين كار مختلف تا خالا عوض كرده بودم از كار مندي در گمرگ و بندر گرفته تا كار در فرودگاه آبادان و همچنين كاهيگيري با ناخدا رحيم كه لنج بسيار بزرگي داشت و با آن در خليج فارس ماهي گيري مي كرد با تعدادي جاشو.

اما هيچكدام از آن كارها نتوانسته بود مرا راضي نگه داره.نه اينكه حقوق كمي داشته باشم بلكه بيشتر به اين دليل كه من شيفته ماجرا جويي بودم و هيچ كدام از اين كارها مرا اقناع نمي كرد.

هر لحظه به پدال گاز بيشتر فشار مي دادم و ماشين كم مانده بود كه پرواز كند. مي دانستم استوار با آن جيپ درب و داغون ديگر هيچ وقت به گرد پاي من هم نمي رسد و نا اميد شده و به پاسگاه بر گشته.اما نمي دانم چرا همچنان به سرعتم مي افزودم.

در يك لحظه احساس كردم كور سوي چراغي در كنار جاده ديده مي شه ! كمي جلوتر فالاشر يك ماشين بود.

ساعت از 2 بامداد گذشته چه كسي مي توانست باشه!؟

يك لحظه فكر كردم شايد استوار به همكارانش بيسيم زده و آنها چاده را بسته اند .اما مي دانستم كه غرور استوار اجازه چنين كاري را به او نمي ده ضمنن اگر در كمين من باشند چرا فلاشر را روشن كرده.

هر چه كه هست حتمن با مشكلي مواجه است!

ادامه

بدون عنوان 11

بدون عنوان 11

دوستان عزيزم از اينكه مدتي ننوشتم پوزش مي طلبم و از همه محبتهاي شما سپاسگذارم.از اينكه هميشه بوديد حتي در نبود من ارزش دوستي با شما برايم صد چندان شد  و به دوستي با شما افتخار مي كنم.

حالا هستم و سعي مي كنم تا هستم حضور بيشتري در دنياي مجازي داشته باشم.

حقيقي ترين حقيقت همين دنیاي به ظاهر مجازي ست به نظرم.

و معتقدم ديگر نبايد دنياي نت را دنياي مجازي ناميد از دوستان خواهش مي كنم اسم جديدي را براي آن پيشنهاد فرمايند .

باز هم سپاس گذارم

===========================

و اما بعد

 شب هنگام به خانه مراجعت كرديم .در بين راه هيچگونه صحبتي بين ما رد و بدل نشد.آشكارا مشخص بود كه احمد آقا از روي من خجالت مي كشه اما احساس مي كردم كه آرامشي در وجودش هست كه تا قبل از آن كمتر متوجه اين آرامش شده بودم و تصور مي كنم نتيجه بيان خاطراتش بود.

وقتي هم بخانه رسييديم و حتي 2-3 روز ديگري هم كه آنجا بودم سعي مي كرد كمتر با من مواجه شود.

به هر حال به محض ورود بانوي مهربان به استقبالم آمد و با چهره اي خندان  امير كيهان از صبح كه بيرون رفته اي من همچنان چشم انتظارت بودم.گفتم عذر مي خوام مقداري اطراف را گشتيم مي داني كه به طبيعت خيلي علاقمندم و دليل دير آمدن نيز همين بود.سرو صورتي صفا دادم و و شانه اي به موي سرو ريش!

در اتاق نشيمن منتظرم بود با دو گيلاس شراب!

سر صحبت را باز كرد و چشم از من بر نمي داشت!چهرات به مادرت رفته و اخلاقت به امير حسين ميرزا او هم كم حرف و تو دار!!

راستش من نيز به نوعي خجالت مي كشيدم به چشمهاي بانوي مهربان بنگرم!حدس زده بود اما دقيق نمي دانست چه اتفاقي افتاده و سعي مي كرد كه بفهمه!! اما من نيز  خستگي را بهانه كردم و با يه شوخي مودبانه مسير صحبت را تغيير دادم.

يكي دو روز ديكر نيز در خدمت ايشان بودم و خاطره  آن روزهاي  خوش را هچيگاه از ياد نخواهم برد.

.......

در ديداري كه اخيرن با پدر داشتم صحبتهايي شد و از بانوي مهربان هم صحبت به ميان آمد.

از وقتي كه متاهل شده ام بيشتر با پدر خودماني شدم و از آن ارتباط رسمي قبل تا حدودي كاسته شده و گاهي شوخي هايي هم با همديگر مي كنيم!

البته بيشتر ايشان .

از بانوي مهربان سوال كردم و سابقه آشنايي آنها ....و شوخي كوچكي هم چاشني كردم كه هنوز هم مثل اينكه چشم انتظار شماست!

لبخدي زد و سبيلهاي گلفت و زيبايش به جنبش در آمد (عكس كمال الملك را ديده باشيد پدر را نيز ديده ايد) تقريبن همان حرفهايي را زد كه بانو زده بود.

دوستي قديمي با عبدلحسين خان و جريان خواستگاري و ....

ظاهرن بين پدر و ايشان تا قبل از ازدواج الفتي و مهري بوده اما عبدلحسين خان پدر و خانواده پدر را به خواستگاري مي فرسته و اينگونه ...بگذريم

به شوخي به پدر گفتم پس اگر شما يه كم زودتر جنبيده بودي الان من هم مادر داشتم و هم پدر و ايشان گفت البته بعيد مي دانم فكر مي كنم در همان جواني با شيطنتهاي بي انتهايت دق مرگش مي كردي پس در واقع شانس آورده كه مادر تو نشده.

گفتم ولي انصافن محبت بسياري به من كرد شايد اولين بار بود كه مجبت فراموش شده مادري را حس مي كردم!پدر دستي به سرم كشيد   حس خوبي بود حتي اگر 60 ساله باشي اگر پدر در كنارت باشه حس خوب كودكي را هميشه با حود خواهي داشت. و من به ياد ندارم كه پدر اينگونه محبتش را به من نشان داده باشد هر چند كه مي دانم بي انداره به من علاقمنده و در واقع شايد تنها عشقش در زندگي وجود من است و بعد هم امير مهر داد و امير تير داد.

راستش اين روزها به نوعي نگرانش هم هستم .احساس مي كنم رفتارش تا حدود زيادي تغيير كرده است هر چند رفتارش به گونه ايست كه سالها آرزويش را داشته ام .اما تا حدودي نيز نگرانم و به نوعي دلهره و ترس هم دارم .

از اينكه روزي ديگر نباشد.از اينكه ...

بگذريم

من اين مدت كه  نبودم تقريبن در خدمت خانواده بودم پدرم و بچه هام و مادر بچه ها!

و البته دلم نمي خواست اين جمله را اينجا بنويسم ولي...

حدود 3 هفته پيش بانوي مهربان رفت!و من مثل هميشه احساس كردم كه چقدر دير به حود چنبيدم و چه زود از دستم رفت!درپي يك دوره چند روزه بيماري...

واقعيت اين است كه حالم خوش نيست.به شدت روحيه ام خرابه! تمام مدت چهره مهربانش جلوي چشمانم است! چشمهاي زيبا و صداي متين و دانش و آداب داني و عشق بي اندازه اش به وطن به  ايران. و عشق پنهانش به.......

با مرگ ايشان من بيشتر به عمق اين گفته پي بردم كه با مرگ هر پير دانا كتابخانه اي نيز با او دفن مي شود.

ببخشيد توان بيش از اين نوشتنم نيست.

یادمان باشد ما همه از سر حقیقتیم نه از روی مجاز

بدون عنوان 10

بدون عنوان 10

زمان مي گذشت و من به واسطه حسن خدمت و تلاش امين و مورد اعتماد خانواده خان شده بودم.

مقداري نيز توانستم از نظر موسيقي خود را ارتقا بدم و با نو نيز گاهي راهنمايي هايي در مورد موسيقي مي كرد و به واسطه استعدادي كه داشتم به سرعت پيشرفت مي كردم.

و گاهي نيز در انتهاي شب و يا بعد از ظهر براي بانو آهنگهاي ملايمي مي نواختم تا به خواب برود.

در يك روز بعد از ظهر كه طبق معمول براي بانو شروع به نواختن ملودي ملايمي كردم.بانو نيز روي صندلي راحتي تكيه داده بود و چشمهايش را بسته بود و به آهنگ گوش مي داد.فاصله من تا ايشان زياد نبود.

بعد احمد آقا نفس عميقي كشيد و چهره اش در هم رفت.احساس كردم بيان موضوعي بسيار آزارش مي ده.گفتم احمد آقا اگر فكر مي كني برات مشكله نگو چيزي مجبور نيستي!

احمد گفت نه آقا اين بار سالهاست بر دوشم سنگيني مي كنه .افرادي مثل من كه از اصل و نسب درستي بر خوردا نيستيم واقعن لايق اينگونه محبتها نيستيم و قدر نعمتهايي كه به ما ارزاني شده و قدر محبتهايي كه به ما مي شود را نمي دانيم و ناسپاسي مي كنيم .اما بزرگواري و يزرگ منشي بعضي از افراد چنان عظيم است  كه به هيچ وجه و هر كاري هم براي آنها بكني قابل جبران نيست.

بله داشتم مي گفتم بانو بسيار آرام به صندلي راحتي تكيه داده بود و چشمهايش را بسته بود. واقعيت اين است كه زيبا ترين بانو و مهربانترين شخصي بود كه من تا آن زمان و حتي بعد از آن نيز ديده ام.

در يك لخظه نمي دانم چي پيش آمد اصلن به هيچ وجه عنان اختيارم در دست خودم  نبود مانند كسي كه در خواب راه برود ساز را كناري گذاشتم و به آرامي به بانو نزديك شدم دستم را به طرفش دراز كردم هنوز دستم به او نرسيده بود چشمهايش را باز كرد.آن همه مهرباني در يك لخظه به خشمي عظيم بدل شد.نتوانستم در چشمهايش كه از آنها شراره آتش بلند بود نگاه كنم. از جا بر خواست و بدون اينكه كلامي بر زبان آورد با دست اشاره كرد كه از اتاق بيرون بروم.

من نيز مثل شخصي كه افسون شده باشد با حركت دست او از اتاق بيرون رفتم و حتي ساز م را هم با خود نبردم.وقتي كه به بيرون از ساحتمان رسيدم تازه فهميدم كه چه كرده ام و چه بلايي سر خود و زندگي ام آورده ام.

ترس و شرم توام شده بود.كافي بود كه بانو به يكي از آدمهايش اشاره اي بكند مطمين بودم در دم با يك گلوله جانم را مي گرفت. نيازي نبود حتي به گوش خان برسد. تا چندين ساعت نمي دانستم چكار بكنم و به كجا پناه ببرم!خواستم كه از آنجا فرار كنم و سر به كوه و بيابان بگذارم اما گفتم كجا برم تا كجا مي تونم فرار كنم!زير زمين هم كه برم در كمتر از يك روز پيدام مي كنند  مرگ را پيش چشمم مي ديدم و از آن بدتر شرمساري بود.آيا واقعن اين بود جواب آن همه محبتي كه هم حان و هم بانو به من كرده بودند . من نوازنده در به در آواره را از هيچ به همه چيز رسانده بودند . آن وقت من اينگونه ناسپاس و حق نشناسي  در حق اين خانواده مهربان و مقتدر  و داراي عزت  وآبرو كرده بودم.

رفتم گوشه اي و ساعتهاي متمادي مثل ديوانه ها با  خودم حرف مي زدم و به خودم لعنت مي فرستادم.

يك روز گذشت و در اين مدت هر لحظه مرگ را جلوي چشمانم مي ديدم و آرزو مي كردم هر چه زودتر با نو به يكي از تفنگچي هايش دستور قتلم را بدهد. هر چه رودتر بهتر لا اقل خلاص مي شدم از اين عذاب وجدان.

نزديك ظهر يكي از مستخدمه هاي بانو به سراغم آمد . گفت كه با نو شما را احضار كرده!

راستش اول نفهميدم چي مي گه مانند ديوانه ها نگاش كردم نمي دانم چند بار تكرار كرد.تنها توانستم با صدايي كه به زحمت از گلويم خارج مي شد بگم كي خدمت برسم. او هم گفت همين الان.

به دنبال مستخدمه رفتم در زد صداي بانو بود كه اجاره ورود داد. مستخدمه در را باز كرد من را به درون اتاق راهنمايي كرد و خود بيرون رفت.

چشممم سياهيي ميرفت نمي توانستم خود را سر پا نگه دارم  به ديوار تكيه زدم تا زمين نيفتم.

بانو روي همان صندلي پشت پنجره نشسته بود پنجره باز بود و نسيم خنكي از پنحره به درون اتاق ميامد و پرده توري را تكان مي داد.بانو بدون اينكه به من نگاه كنه با دست اشاره كرد كه جلو برم.ليواني شربت  درون يك سيني نقره روي ميز منبط كاري قرار داشت لظحه اي بر گشت بدون اينكه به صورتم نگاه كند با دست اشاره كرد كه شربت را بنوشم.با قدمهايي لرزان جلو رفتم و با هزار زحمت توانستم ليوان را از روي سيني بردارم. دستم مي لرزيد قبلم چنان به تپش افتاده بود كه هر لحظه احساس مي كردم كه الان ا ست كه بتركد و نيز از خدا مي خواستم كه همان لحظه جانم را بگيرد.

سپس احمد آقا نفس عميقي گشيد و از من خواست كه سيگار ديگري به وي بدهم.رنگش مثل گچ سفيد شده بود و من نگران حالش شدم احساس مي كردم پيرمرد توان اين همه فشار عصبي را ندارد سعي كردم كه موضوع را عوض كنم اما خواهش كرد كه اجاره بدهم بقيه ماجرا را برايم تعريف كند.

سپس گفت با هزار زحكت توانستم جرعه اي از شربت خنك و گوارا را بنوشم و مقداري از آن را هم روي لباسها و كف اتاق ريختم در اثر لرزش دست.

سپس بانو از جا بلند شد.خيلي مهربان اما محكم گفت احمد آقا پسرم بيا جلو كارت دارم.

كاش مي مردم و اين جمله را نمي شنيدم از زبان بانو .ايشان واقعن براي من مادري كرده و من ناسپاس با يك هوس شيطاني چگونه آن همه مهر و لطف را پاسخ گفته بودم.

پنجره را كامل باز كرد و پرده را كنار زد.نزديك غروب آفتاب بود و شعاهاي  كم فروغ خورشيد به چهره بانو حالتي روحاني و بسيار دل انگيز داده بود. يك لحظه به حودم نهيب زدم و گفتم الان به دست و پاش مي افتم و از او عذر خواهي مي كنم و طلب بخشش و اينكه هر گونه كه مي خواد مرا مجازات كند.

خواستم كلامي بگويم با دست به سكوت اشاره كرد. و اشاره به اينكه جلوتر بروم تقريبن داشتم از حال مي رفتم .

با آهنگي ملايم گفت احمد پسرم بيا از پنجره بيرون را نگاه كن.

تمام توانم را جمع كردم تا بتوانم چند قدم حركت كنم و قتي كه به كنار پنجره رسيدم و دستم را لبه پنجره گرفتم تا به زمين نيفتم. و سرم را از پنجره بيرون بردم و دلم مي خو است كه همان لحظه خود را از پنجره به بيرون پرتاب كنم اماتوان اين كار را هم نداشتم.

بانو خيلي ملايم گفت چه مي بيني؟

مردم  دسته دسته از سر گشت و كار به منزل بر مي گشتند چوپانها گله هاي گوسفند را به آغل مي بردند و مهترها اسبها گاو چرانها گاو و ... به هر حال تقريبن همه مردم آبادي در حال جنب و جوش بودند.

با هزار زجمت گفتم مردم ايل شما را مي بينم!

گفت بله  همه اينها  و از جمله شما فرزندان من و خان هستيد و ما براي شما ها مانند پدر و مادر هستيم. هميشه سعي كرده ايم كه مشكلات شما ها را تا حد ممكن حل و فصل كنيم و البته گاهي هم لازم بوده كه تنبيهي صورت بگيره تنبيه كرديم .در نهايت ما خير و صلاح اين مردم را خواستم همانند فرزندان خودمان و بديهي است كه در يك خانواده ممكن است كه والدين كاهي فرزندان حود را هم تنبيه كنند. اما هيچ وقت والدين به فرزندان و فرزندان به والدين چشم بد ندارند و نحواهند داشت.

تو جوان هستي و به افتضاي جواني خطايي مرتكب شدي هر چند خطاي بسيار بزرگ و  گناهي نا بخشودني اما من يك نكته را به تو مي گم و اميدوارم كه درسي باشد براي زندگي و آينده ات.

سپس نگاهي عميق به من كرد وگفت اگر تو با من زنا مي كردي دقيقن مانند اين بود كه با مادر تمام اين مردم  و خودت زنا كرده بودي.

و بعد از مكثي كوتا ه گفت:يادت باشه كه همه زنان به يك گونه اند فقط و فقط از نظر ظاهري با هم اختلاف دارند ولي ماهيت وجود همه آنها يك گونه است. تو به هر دختري كه در اين آبادي و آبادي هاي اطراف علاقه داري كافي ست فقط بگي آنوقت من آن را برايت خواستگاري خواهم كرد....

ديگر نمي دانستم چي مي گويد. چشمم سياهي رفت گوشهايم ديگر هيچ صدايي را نمي شنيد  و چشمهايم هيچ جايي را نمي ديد.

بك لخظه ديدم كه دارند آب به صورتم مي پاشند دو نفر از مستخدمهاي بانو  آنجا بودند زير بغلم را گرفتند و از آنجا بيرون بردند  ... بگذريم.

بعد از مدتي بانو و خان دختر يكي از اهالي آنجا را برايم خواستگاري كردند همين خانم فعلي ام را مي گم.

تمام وسايل زندگي و يك خانه بهتري را داختيار من گذاشتند و من زندكي جديدي را شروع كردم

رفتار آنها با من به گونه اي بود كه انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است . و من هنوز هم كه هنوز است احساس مي كنم كه لايق اين همه محبتهاي آنها نبوده و نيستم  و اگر چندين بار ديگر نيز بدنيا بيام نمي توانم محبتهاي اين خانواده را جبران كنم.

ادامه

بدون عنوان 9

بدون عنوان 9

من يه نوازنده دوره گرد بودم.و زندگي و امرار معاشم به وسيله نواختن و خواندن در عروسي و جشنهاي محلي بود.واقعيت اين است كه نوازندگان محلي در بين مردم آن زمان جايگاه اجتماعي بسيار پستي داشتند و چندان احترامي براي آنها قايل نبودند.

ضمنن هر گاه دعوت مي شدند براي حضور در مراسم هيچگونه طي و قراري هم براي دستمزد در ميان نبود و در واقع همت عالي بود و احيانن شاباش  كه حاضرين در مهماني مي پرداختند  و البته گاهي اوقات هم هيچي پرداخت نمي كردند و شايد بسنده ميشد به شام يا ناهاري كه در مهماني صرف مي شد.

روزي در يك مهماني عروسي سنگ تمام گذاشتم و تمام هنرم را بكار بردم. بعد از اينكه مهمانان رفتند چندين نفر از مهمانان اختصاصي شب را در همانجا ماندگار شدند و بعد از صرف شام   مرا به اتاق پذيرايي بردند كه براي مهمانان بطور اختصاصي بخوانم و بنوازم .البته نوازندگان ديگري هم در آن مهماني بودند كه بعد از اتمام جشن مر خص شدند.

به هر حال ميهمانان در صدر نشسته بودند و من نيز در انتهاي سالن شروع به نواختن سه تار كردم و آهنگ ملايمي را نيز زمزمه مي كردم.ميهمانان به گفتگو با هم مشغول بودند و بنظر نمي رسيد اصلن كسي توجهي به من داشته باشد.

حدود 2 -3 ساعت مشغول خواندن و نواختن بودم.لحظه اي سر بلند كردم يكي از ميهمانان با دست به من اشاره كرد كه جلو تر بروم.ساز را گوشه اي گذاشتم و نزديك رفتم و و تعظيمي كردم.يك اسنكناس 10 توماني نو به من مرحمت كرد.چنين پولي را در عمرم هيچ و قت يكجا نديده بودم.بعد هم گفت ديگر چه سازي بلدي بزني ؟

گفتم قربان ني و بلوور و سه تار و چنديدن ساز كه بلد بودم را گفتم!

گفت كجا ياد گرفتي .؟گفتم خودم ياد گرفتم از نوازنده هاي دورده گرد قديمي .سپس گفت فردا به فلان جا بيا كارت دارم.

و دوباره مشغول گفتگو با همترازان خود شد.و من نيز تا پايان مجلس سعي مي كردم بهترين آهنگهايي كه بلد بودم را بنوازم و بخوانم.

ساعت از نيمه شب گذشته بود كه به من اجازه مرخصي داده شد.

فردا ي آن شب خودم را به منظقه اي كه عبدالحسين خان فر موده بود رساندم  و از اولين نفر كه آدرس را پرسيدم خودش جلو افتاد و راه را نشانم داد.

ويلاي خان بالاي تپه اي بود مشرف به ده.دهي آباد و پر دار و درخت و محوطه ويلا هم بسيار نظيف و مشجر و چندين باغبان مشغول گلكاري و آبياري بودند خدا قوتي گفتم و گفتم كه خان دستور داده كه به خدمتش برسم.

مرا راهنمايي كردند وارد ويلا شدم يك نفر خدمت كار مرا به اتاقي راهنمايي كرد.تا ظهر همانجا ماندم و ناهار مفصلي برام آورددند.بعد هم يك دست لباس  و گفتند برو حمام و اين لباسها را بپوش و بر گرد.

به هر حال يكي دو روز همينطوري آنجا معطل بودم و همه گونه از من پذيرايي مي شد و كور از خدا چه مي خواست دو چشم بينا.من هم كه برام فرقي نمي كرد و از خدا مي خواستم هيمنطور انجا بمانم.بعد از دو سه روز گفتند كه خان از سفر برگشته  بعد از مدتي نزدكهاي عروب يك نفر مرا برد به اتاق كار خان.خان مشغول نوشت  بود.بعد از اتمام كار گفت اسمت چيه!

عرض كردم نوكر شما احمد.

گفت كه خانم علافه زيادي به موسيقي داره اگر نواختن شما مورد پسندش بود شما استخدام خواهي شد.راستش استخدام را اصلن نمي فهميدم معنيش چيه!اما برام مهم نبود همينكه در جوار اين خانواده باشم برايم كافي بود.

خان از پشت ميز بر خاست و اشاره كرد كه به دنبالش برم با فاصله چند قدم پشت سرش را افتانم به طبقه بالاي ويلا رفتيم در زد .خانمي كه ظاهرن خدمتكار بانوي خانه بود در را باز كرد و بانو پشت پيانويي نشته بود و در حال نواختن.

خان و بانو با هم اخوالپرسي صميمانه كردند و بانوي جوان گله كرد كه چندين روز است كه رفته اي بدون خبر و ....بگذريم.

خان مرا به بانو معرفي كرد و گفت اين احمد است نوازنده خوبي ست ظاهرن اما بايد تعليم ببيند.اگر مايل بودي نگهش دار در مواقعي كه مي خواهي سر گرمت كنه.

و بعد هم با اشاره دست مرا مرخص كرد.

بعد از چند روز بانو احضارم كرد و گفت پيانو بلدي بنوازي.راستش من اصلن تا آن زمان اسم پيانو را هم نشنيده بودم.گفتم خير بانوي گرامي اما جند نوع ساز محلي بلدم .سوالات ديگري هم پرسيد و من همچنان كه سرم را پايين انداخته بودم پاسخ مي دادم.

بعد از من خواست كه با هر سازي كه بلدم قطعه اي را بنوازم.من نيز تمام سعيم را كردم مي دانستم كه اقبال به من روي آورده و نبايد به اين سادگي از دستش بدهم و اگر مورد پسند واقع شدم  از آوارگي و در بدري نحات پيدا خواهم كرد.

به هر حال همچنانكه مي نواختم گاهي زير چشمي نگاهي هم به حالت جهره بانو مي كردم اما هيچگونه علايمي ناشي از خشنودي در جهره اش نمايان نبود.

نا اميد شده بودم.

هر سازي كه بلد بودم و همراه داشتم را نواخته بودم اما بنظرم نحوه نواختنم مورد توجه قرار نگرفته بود.

همينطور كه پشت به من و رو به پنجره بزرگ ايستاده بود گفت كه ديگر چي بلدي!؟

دست و پايم را گم كردم صداي بسيار دلنشيني داشت كه از هر موسيقي خوش آهنگتر بود.با لكنت گفتم چيز ديگري كه قابل باشد بلد نيستم.بعد در يك آن بارقه اميدي در دلم دميد و با عجله گفتم كه بلوور هم  كمي بلدم!

بر گشت نگاهي كرد و گفت بلوور؟ اين ديگر چيست!

من نيز بسرعت همين بلوور فعلي را از بقچه ام بيرون آوردم و با تمام وجودم سعي كردم كه يك نواي ملايم  بنوازم.

چند دقيقه در كمال نا اميد و با هر نفسي از عمق وجود نواختم و دردل به همه امام زاده هايي كه مي شناختم متوصل شدم كه مورد قبول بانو واقع شود و نذر كردم كه اگر قبول شوم ديگر لب به هيچ نوع نجسي (منظور مشروبات الكلي) نزنم.

بانو  مستخدمش را صدا زد و گفت جا و مكاني به اين آقا بديد .تعظم كردم و در حقش دعا كردم و رفتم بيرون.

در نزديكي ويلاا تاقي به من دادند  مستخدمهاي ديگري هم بودند كه با خانواده در آنجا زندكي مي كردند از آشپز و مسول اسطبل و با غبان و نظافتچي و ... من نيز در يك خانه كوجك ولي نظيف با مقداري وسايل سكنا دادند.

سر پرست مستخدمها كارهاي متفرقه اي را به من ارجا مي داد من هم سعي مي كردم هر چه سريعتر و به بهترين نخو ممكن كارهاي محوله را انچام بدم  و با توجه به اينكه مقدار زيادي شغر و لطيفه بلد بودم و داستانهاي مختلف .شبها براي  خدمه خانه تعريف مي كردم و گاهي هم برايشان ساز و آوازي مي نواختم و بزودي در بين آنها فرد محبوب و مورد اعتمادي شدم.

 

زمان مي گذشت و البته گاه گاهي در مهمانيهايي كه خان ترتيب مي داد من نيز چيزي مي نواختم  و البته  خان نيز انعامي به من مرحمت مي كرد.

چندين سال به همين منوال گذشت.لباسهاي شيك و غذاي خوب و محل استراخت تميز باعث شده بود كه بر و رويي بگيرم و از نظر قيافه راستش تا خدود ي هم خوش قيافه بودم.و خيلي از دختر هاي آبادي به نوعي خواهانم بودند اما  من هر چند كه در خدمت خان بودم و وضعيتم بد نبود اما از نظر احتماعي از موقعيت پستي بر خوردار بودم و در جوامع سنتي نوازنده ها هميشه جز پايين ترين و پست ترين اقشار جامعه محسوب مي شوند و بديهي ست كه هيچ كس از كشاورزها و يا حتي چوپانها  هم دختر خود را حاظر نيستند به عقد چنين كسي در آورند.

در طي اين سالها بانو تشويقم كرد كه به كلاسهاي سواد آموزي برم و تا حدودي نيز خواندن و نوشتن ياد گرفتم و گاهي نيز اختصاصي براي  براي بانو عمدتن بلوور و به ندرت بعضي سازهاي ديگر مي نواحتم.

كم كم احساس مي كردم در خانواده خان  از قرب بيشتري بر خوردارشده بودم بعضي دستورات و نامه هايي كه خان براي افراد بخصوص مي فرستاد به من مي داد كه برسانم و به مرور مورد اعتماد آنها شدم. زيرا از انجام هر نوع فرماني كه به من داده مي شد روي گردان نبودم و سعي مي كردم به بهترين نحو ممكن  دستورات را انجام دهم.

ادامه

بدون عنوان8

بدون عنوان 8

حضور من  داشت طولاني ميشد.5 روز گذشته بود و احساس مي كردم كه بيش از اين ماندن ديگر صلاح نيست.

اما هرچه اصرار مي كردم بانوي مهربان اجازه نمي داد.خيلي جدي گفت امير كيهان  مطمينم كه اين  آخرين ديدار من و تو خواهد بود.پس لطفن جد اقل تا پايان هفته بمان و اين شد كه من ماندم.راستش داشتم يواش يواش عادت مي كردم به ماندن و نوعي دلهره و نگراني نيز داشتم از اينكه دل كندن از اين پير زن مهر بان و تنها برام سخت باشه. و اين حرفش كه ممكن  است آخرين ديدار ما باشد.

قسمتهايي هست كه نمي خواستم بنويسم ولي مي نويسم زيرا اسامي اغلب مستعار هستند و در نهايت فكر نمي كنم كسي باشد كه اين لاگ را بخواند و آشنا باشد از نزديك.

 

  واقعيت اين است كه من از لا بلاي صبحبتهاي بانوي مهربان دريافتم كه ممكن بود ايشان مادر من باشد.اما اتفاقاتي كه روي داد باعث شد كه پدر من نتواند با ايشان ازدواج كند و بنظرم اين عشق كهنه سالهاي سال همچنان ماندگار بوده.

و همين باعث ميشه كه پدر بيگانه اي را دور از وطن به همسري بر گزينه و .... راستش من وفادار تر از پدر در عالم خانه و خانواده و همسر داري نديده ام بطوري كه بعد از سالها از مرگ مادر هنوز هم بنظرم چشم انتطار است كه بيايد يا اينكه خودش برود و به مادر ملحق شود.

.........................................................................................

با احمد آقا بيرون رفتيم.گشتي در شهر و تصمصم گرفتم به شهرهاي نزديك و احيانن آثار باستاني منظقه نيز بازديدي بكنيم.

سر صحبت را با اين مرد مودب و كم گوي باز كردم.به ندرت حرف مي زد و تا سوالي نمي پرسيدي چيزي نمي گفت.

پرسيدم احمد آقا چند سال است كه خدمت اين خانواده را مي كني! خيلي كوتاه گفت بيش از 40 سال.

گفتم مدت زيادي است .سعي نكردي كه جاي ديگري بروي و يا شغل ديگري انتخاب كني؟

خيلي جدي گفت :حتي به ذهنم هم خطور نكرده يك لحظه!!

گفتم:چطور شد كه استخدام شدي اينجا؟

خيلي جدي گفت استخدام؟ و نگاهي پرسشگر وپرسشگر و استفهام آميز به من كرد! و سپس ساكت شد!

سكوتي سنگين.احساس مي كردم در درونش جدالي سخت در گرفته چهره اش از خشم يا خجالت بر افروخته شده و سعي مي كنه كه چيزي نگويد يا بگويد.

من هم سكوت كردم و خودم را با روشن كردن سيگار سر گرم كردم.مي دانستم دير يا زود به سخن خواهد آمد .

زير درختي در دامه كوه فرشي پهن كرديم فلاكس چاي و مختصر تنقلات.

احمد آقا چايي برايم ريخت و با صدايي نجوا مانند گفت: آقا؟ مي توانم خواهشي از شما بكنم!؟

گفتم بفرماييد: گفت لطفن اگر امكان داره سيگاري  به من بدبد؟

گفتم مگه تو سيگار مي كشي ؟طي اين مدت نديدم  سيگار كشيده باشي؟

گفت خير ولي الان مي خوام بكشم!سيگاري روشن كردم و به دستش دادم.ناشيانه لاي انگشتانش گرفت!پك عميقي زد و به سرفه افتاد.گفم احمد آقا عجله نكن مي خواي خودتئ خفه كني !

معلوم بود ميخواست چيزي بگه كه سالها در دلش مانده بود.نگه داري يك راز جتي براي قوي ترين آدمها هم بسيار سخت است و معلوم بود كه اين پير مرد نيز سالهاي سال رازي را در درون خود پنهان كرده و امروز بنظرش مي تواند آن را بيان كند و شايد ديگر چنين فرصتي برايش پيش نيايد.

براي اينكه جو را تغيير داده باشم گفتم احمد آقا شما  مرا و يا پدرم را از قبل مي شناسي؟

گفت راستش شما را خير اما پدرتان را سالها پيش ديده ام.همان اوايل با مادرتان آمدن خانه بانو  و چند روزي مهمان بودند و بعد از آن هم ديگر هيچ وقت .

گفتم خوب نگفتي چگونه شد كه ماندگار شدي اينجا؟

گفت :راستش از بيانش شرم دارم .

گفتم بجز من و شما كسي ديگر اينجا نيست بگو  ! و به دخت تكيه دادم و نگاهم را از او بر گرفتم و به دور دستها دوختم تا راختر بتونه حرف بزنه.

لحظه اي بلند شد و به طرف ماشين رفت.شييي لوله مانند از جنس برنز در دستش بود.

نشست گوشه اي چهره اش لحظه اي در هم رفت.ظاهرن نوعي ساز بود.آن را بر لب نهاد و شروع به نواختن كرد.اول باش كمي مشكل بود ولي بعد از چند لحظه صدايي بسيار حزين و روان با ملوديي بسيار غمگين از آن لوله برنزي بيرون ميامد كه برايم باور كردني نبود چنين نواي دل انگيزي از چنين ساز ابتدايي بيرون آيد.

حدود 15 دقيقه چندين ملودي مختلف را نواخت .سپس آن را از لب بر داشت از دستش گرفتم نگاهي به ان انداختم لوله اي بود از جنس برنز با قطر حدود يك چهارم يك پنجم اينچ  و چند سوراخ چيزي شبيه به ني!اما صدايي به مراتب هزين تر از ني.

گفتم اسم اين ساز چيه؟

احمد آقا گفت در زبان محلي به اين مي گن بلوور.

گفتم زدن اين ساز را كجا ياد گرفتي؟

احمد آقا نفس عميقي كشيد و گويي كه منتظر چنين سوالي بود.

گفت: من يه  آواز خوان و موسيقي نواز دوره گرد بودم

ادامه

 

بدون عنوان 7

بدون عنوان 7

احساس آرامش مي كردم!

آرامشي كه شايد سالها از آن بي بهره بودم.آرامش حضور در خانه و در بين فاميل بودن!

زمانهاي كوتاهي كه در خانه بوده ام هميشه به نوعي برايم چندان آرامش بخش نبودهواز همان نوجواني .سر كش و نافرمان و گريزان از بسياري از رسوم و قيد و بندهاي خانوادگي.و البته مقدار زيادي هم  سر گرم درس و تحصيل دور از خانه و خانواده.

بنا بر اين حس خوبي بود و مي دانستم كه اين نيز بايد يكي از آن كارهاي بر نامه ريزي شده پدر بايد باشد . ولي به هر حال من از آن موقعيت لذت مي بردم.حال كه بانوي مهربان نيز خواهان حضور من  است و با تمام وجود سعي مي كند مرا راضي نگه دارد بنا بر اين سعي مي كنم كه هر طور شده  چند روزي قيد همه كارهاي  ديگر را بزنم.هميشه وقت براي كار هست.

شايد بنظرتان سخت باشد كه حضور در يك خانه براي چندين روز كه تنها ساكنان آن يك بانوي سالخورده و 2 نفر خدمت كار باشد اما من راضي بودم.جكايتهاي بانوي مهربان مرا به به گذشته مي برد.

بزرگي گفته است ( هر گاه پيري بميرد كتابخانه اي در زير خاك دفن شده است.))

و اين واقعيتي ست و من يك لحظه فكر كردم حيف است اين همه خاطرات فراموش شوند.

امير كيهان فكر نكن اين مملكت به سادگي و به همين آساني حفظ و حراست شده است. بنظرم  در هر 30-40 سال فطعه اي  از اين خاك از پيكر و طن بريده شده ...از ايروان و نخجوان و شكي و گنجه و باكو و....نمي گم!آخرين نبودن هرات  يكي از ايالتهاي ايران در زمان ناصر الدين و  بحرين  نيز پاره اي از اين تن در زمان محمد رضا و اكنون نيز درياي مازندارن مانند گوشت قرباني بين بظاهر كشورهايي كه تا همين اواخر خود جزيي از اين مملكت بودند.

اگر عشاير نيودند  هميني هم كه داريم الان نبود.

از مرز سيتان و بلوچستان بگير بيار تا  آذربايجان در تمام طول نوار مرز پاسداران اين سرزمين ايرانيان اصيل بلوچ و لر و كرد و گيل و ... بوده اند و هستند.

زماني كه نفت در خوزستان كشف شد بدبختي ايران و ايرانيان نيز صد چندان شد.عايدي كه نداشت هيچ  بلكه برنامه ريزهاي بريتانياي كبير نيز تغيير جهت داد.

در آن زمان مسجد سليمان تحت حاكميت ايلخان بختياري بود و والي خوزستان شيخ خزعل نامي .نزديكترين مسير براي صادرات نفت بندر آبادان بود  و جزيره آبادان نيز ملك شخصي خزعل.وي به راحتي با انگليسي ها كنار آمد و زمينهاي آبادان را به اجاره 99 ساله به انگليسي ها واگذار كرد كه پالايشگاه بسازند و اسكله و بار انداز ايجاد كنند و دقيقن سال 1387 مدت اجاره آن سر  خواهد آمد و هنوز  هم اولاد و احفاد خزعل خان از انگليسي ها بابت اجاره آبادان پول دريافت مي كنند. هر چند كه سالهاست ديگر در آنجا حضور فيزيكي ندارند.

و اما بختياريها مقدار زيادي مقاومت كردند و هر از گاهي به لوله هاي نفت صددمع مي زدند ولي به هر حال با آنها هم كنار آمدند تا حدودي تعدادي از سران طوايف جيره خوار انگلستان شدند و امنيت چاهاي نفت و خطوط لوله را بعهده گرفتند و در واقع پشت ايلخان بختياري را ول كردند و او ماند تنها بگذريم. و از اين زمان عملن ايل بختياري به چند پاره شد.آنهايي كه با انگلستان كنار آمدند فرزندانشان در دانشگاهاي انگلستان پذيرفته شد و با پرواز شخصي از آبادان به لندن مي رفتند اما آنها كه حاظر نشدند تن به ذلت دهند سر انجامشان معلوم بود.

در غايله يكجا نشين كردن ايلات و خلع سلاح آنها ايلاتي كه با حكومت كنار آمدند نيز همينگونه بودند و به راحتي سران آنها توانستند سهمي در حكومت پهلوي ها بدست بايرن.نمونه اش ايلات تركمن.اين ايلات در زمان قجر هميشه  مايه در سر مردم و حكومت بودند و از هيچگونه قتل و غارتي كوتاهي نمي كردند اما در زمان رضا شاه بدون هيچ مقاومتي  همه اوامر او را اطاعت كردند و البته پاداش خود را هم گرفتند. و تعداي از ايلات كردستان نيز همچنين نمونه اش اردلانها و....به جز طايفه برا دوست و طوايف گوران  و جاف و البته در بين آنها  نيز بزودي شكاف افتاد و سلاحاهي خود را عمومن تحويل دادند.

بيشترين ضربه ها را ايلخان بختياري و خان قشقايي و والي پشتكوه  و همچنين تعدادي از خوانين لرستان متحمل شدند.

بگذريم از دادشاه براهويي در سيستان كه البته تقريبن تمام طايفه اش به خاك سياه نشست و بعد از آن هم ديگر هيچوقت اين طايفه به هيچ غريبه اي اعتماد نكرد و همه را سرحدي و قزاق مي خوانند هنوز هم.

ادامه...

 

بدون عنوان 6

بدون عنوان 6

مدتي كه ميهمان بانوي مهربان بودم را بايد جز بهترين مرخصي و استراحت خودم بعد از سالها قلمداد كنم!تقريبن هيچگونه دغدغه اي نداشتم.اصلن هر گونه فكري را از سر بدر كردم!

با پدر نيز تماس گرفتم و اينكه خدمت رسيده ام و دسنورش را اجرا كردم و اگر دستور ديگري هست به ديده منت.ايشان هم گفت لطفن تا حد ممكن در كنار ش باش و اگر بتواني چند روز بيشتر بماني من نيز خوشحالتر خواهم شد و با آهنگي از قدر داني در كلام كه هيچ وقت از پدر سراغ نداشتم.

به هر حال صبح هيچ زنگ ساعتي مرا از خواب بيدار نمي كرد و هر زمان بيدار شدنم در اختيار خودم بود.

صبحانه را ساعت 10-11 صبح صرف مي كرديم و ناهار 3-4 عصر و شام نيز هر وقت كه مايل بوديم.

بنظرم آهنگ زندگي قانونمند بانوي مهربان را نيز دستخوش بي قانوني كرده بودم.

همراه با احمد آقا نزديك ظهر گشتي در شهر زديم!اما بيشتر مايل بودم كه پاي درد دل و خاطرات بانوي مهربان باشم تا گشت و گذار كه هميشه مورد علاقه من بوده و هست.اما فكر مي كردم شايد ديگر هيچوقت فرصت هم صحبتي با ايشان برايم پيش نيايد و بايد غنيمت مي شمردم.

هميشه مرتب و منظم بود با چهره اي بشاش و نگاهي نافض و لباسي اشرافي .

امير كيهان فكر مي كنم هم صحبتي با زني سالخورده مثل من برايت ملالت بار باشه .تو از نظر روحيه بيشتر به مرحوم مهران خان رفته اي و بيشتر علاقمند با هم نشيني و مصاحبت با  زيبا رويان.اما اين چند روز را هم هر طور كه شده تحمل كن.

و من سرم را پايين مي انداختم و مي گفتم خوب افتضاي جواني بود  من الان ديگر مردي ميانسال و عيالوارم!

لبخند شيطنت آميزي مي زد و عشوه اي كه از وي بعيد مي نمود!

همه تان را مي شناسم.فقط در بين مردان خانواده تنها كسي كه پايبند بود و هست پدرت امير حسين خان است. زندگي اش را وقف توو امير مهران كرد .اما هيچكدام از شما قدر ندانستيد.

و آهي كشيد و گفت همه مثل تخم خاك شير در اكناف دنيا پراكنده شديد با يه تند باد بلا.

خوب امير كيهان كمي از خودت بگو؟

عرض كردم از چي بگم؟بنظرم شما همه چي را در مورد من مي داني ؟

گفت بله اما دوست دارم از زبان خودت بشنوم.مدت زيادي ست كه ايران هستي .چقدر خوشحال شدم وقتي كه فهميدم در ايران هستي و داري خدمت مي كني!

گفتم راستش من در هر جايي از جهان مي تونم كار كنم و شايد در آمد بيشتر و امكانات بيشتر هم داشته باشم در آنجا ها اما نمي دانم چرا ماندگار شدم .من براي 5 سال قرار بود اينجا بمانم اما الان نزديك به 8 سال است كه پايبند شدم.

گفت:آفرين همين است.يادت باشد كار كردن تو(تاكيد بر تو جونكه هميشه شما خطاب مي كرد) در ايران نبايد براي در آمد باشد و به عنوان شغل بلكه افتخاري بايد باشد براي تو خدمت به وطنت!

گفتم واقعيت اين است كه من در طول عمرم فقط يك بار احساس افتخار كردم به وطن اصلي ام ايران. فكر مي كنم در سال 1380 بود با پاسپورت ايراني ام مسافرتي داشتم .از خيل انبوه مسافران غیرایرانی  مرا جدا كردند و و بدون بازرسي و تشريفات معمول از يك كانتر ديگري وارد ترمينال شدم و با احترام خاص وقتي كه علت را پرسيدم گفتند كه شما ايراني هستي و ديپلمات.!! گفتم ولي من يك نفر آدم عادي هستم و و پاسپورت سياسي(ديلماتيك)ندارم!

كه جواب دادند همه ايراني ها براي ما در حكم ديپلمات هستند.و اين زماني بود كه تا قبل از آن بسيار بد با مسافران ايراني بر خورد مي شد و متاسفانه الان نيز دوباره همان بر خوردهاي بد شروع شده است.

آهي كشيد و گفت بله در گذشته پاسپورت ايراني  ارج و قربي فراوان در جهان داشت و بسياري از كشورها بدون ويزا ايرانيان را مي پذيرفتند و علت آن نيز سياستهاي حكومت شاهنشاهي بود.به همه كشورهاي جهان اعلام شده بود كه دولت ايران تا 3 مليون دلار هزينه و خسارتي كه هر ايراني در كشور ميزبان بوجود آورد را پرداخت مي كند و اين بود كه بجز كشورهاي سوسياليستي  همه كشورهاي ديگر جهان مقدم ايرانيان را گرامي مي داشتند و البته از قبل آن هم پولهاي هنگفتي خيلي ها به جيب مي زدند.نيس فرانسه را بخاطر بياور ويلاهاي ايرانيان از گرانترين و زيبا ترين ويلاهاي موجود در فرانسه و يا كنار درياچه لو مان  سويس و يا همين لس آنجلس و....بگذريم باز هم كه من پر چانگي كردم.

ادامه

 

بدون عنوان5

بدون عنوان 5

تا شب به صحبتهاي متفرقه و درد دل  و خاطره گويي گذشت.

هنگام صرف شام چندين نوع خورش و غذا هاي گوناگون  اصيل ايراني كه من حتي اسم بعضي از آنها را هم نمي دانستم!سر ميز  فقط دو نفر بوديم اما به اندازه 20 نفر غذا سرو شده بود.

خورش خلال بادام! خورش فسنجون! و چند نوع هم پلو! و چند نوع كباب و...

ميزبان مرتب سفارش مي كرد !مي دونم مي دونم امير كيهان كه به خورش علاقه داري  ميل كن مادر ميل كن! طفلك بچه ام  و من مانده بودم و يك دنيا مهر و محبت و لطف و صفا در رفتار و گفتار اين بانوي سالخورده و مهربان.

ضمن تعارف از خواص هر كدام از خورشهاي سنتي و تر كيبات آنها هم صحبت مي كرد! و اينكه هر نوع خورش مختص چه منطقه جغرافيايي از ايران است!

و همه اين ها در كمال متانت و آرامش! بگونه اي  كه چنان مشغولم كرد كه متوجه نشدم بيش از 2 ساعت ما سر ميز شام بوده ايم! و بنظرم اين نيز از شگردهاي ايشان بود براي وادار كردن من به خوردن و  با لذت خوردن!

بعد از شام   وقتي كه هر دو نشسته بوديم به دود كردن سيگار يكباره از من پرسيد راستي امير كيهان شماا منطقه اي (محلي ) به اسم فيليه در خرمشهر آشنا هستي؟

كفتم بله شنيدم كه  منظقه اي به اين نام در دهانه اروند رود وجود داره!

برقي از شادي در چشمهاي زيبايش درخشيد و گفت آفرين!اسم واقعي اين رودخانه را گفتي!و ادامه داد متاسفانه بعضي از افراد نا آگاه يك اسم عربي براي اين رودخانه بكار مي برند. در حالي كه بيش از هزار سال پيش ابولقاسم فردوسي در شاهنامه به زيبايي  تمام اسم اصلي آن را براي هميشه در حافظه تاريخ  ثبت كرده است. و بعد اين بيت از شاهنامه را خواند.

اگر پهلواني نداني زبان

به تازي تو اروند را دجله خوان

و آهي كشيد و گفت آنجا قتلگاه چريكهاي غلامرضا خان ابو قداره والي پشتكوه است  كه در جنگي نا برابر در مقابل ناوگان و سپاهيان انگليس در جنگ اول جهاني در مقابل اجانب از اين آب و خاك دفاع كردند و مردانه شهيد شدند.شهدايي كه در هيچ كتاب تاريخ نامي از آنها برده نشده.بله آنها گروهي از چريكهاي كرد بودند كه غلامرضا خان آنها را براي مقابله با اجانب به آنجا برد و همگي شهيد و مجروح شدند و تا آخرين نفس و آخرين نفر جنگيدند آن هم با سلاحهايي بسيار ابتدايي! و انگليسي ها بخاطر همين موضوع از غلامرضا نفرت عجيبي پيدا كردند. گفتم ولي آنجا كه منطقه اي عرب نشين است و تا اقامتگاه و محل حكومت كردها فاصله اش بسيار زياد است.

گفت هميشه اين ايرانيان اصيل بوده اند كه در مقابل تجاوز بيگانه سينه سپر كرده اند بله  با وجود بعد مسافت وطن دوستان هميشه در هر كجا كه نياز بوده است حاظر مي شدند و مي شوند.

خاطره اي برايت بگويم!كشوري كه الان عراق ناميده مي شود قبلن و جود نداشت بعد از جنگ عثماني را پاره پاره كردند و يك قسمت از آن هم شد عراق فعلي و حتي مي خواستند والي خوزستان به اسم شيخ خزعل را هم به عنوان پاشاه عراق و خوزستان به تخت بنشانند  که داستانش بماند براي بعد.

بسياري از مرزهاي غربي و شمال غربي تا حنوب غربي ايران  و حتي شرق ايران به وسيله همين عشاير حفظ شده است .

هنگامي كه مي خواستند مرزهاي غربي ايران و كشور فعلي عراق را ترسيم كنند غلامرضا خان هم جز هيت بود و سفير كبير انگلستان هم همه كاره و در واقع رييس هييت.بسياري از شهرهاي حاشيه مرز فعلي ايران در واقع به قوت شمشير همين عشاير از عثمانيها  گرفته شده و به تصرف ايران  در آمده بود و مانند نفت شهر و بسياري از مناطق ديگر  و هييت مي خواست هر طور شده آنها را به عراق واگذار كند . سفير انگليس هم همه گونه سعي مي كرد و اعمال نفوذ  مي كرد كه هر طورشده مقداري از خاك ايران را ضميمه آنها كند.در يك بر خورد جدي كه بين غلامرضا خان و سفير انگليس  براي تعيين حدود پيش ميايد سفير با تبختر وغرور مي گويد من نماينده دولت پادشاهي انگليس هستم و كلاهي سيلندري مختص سفرا بر سر داشته  گفته است هر گجا كه سايه كلاه من باشد آنجا مرز است.غلامرضا خان كلاه را از سر سفير بر مي دارد و بر زمين مي كوبد و با لگد بر روي آن ميزند و مي گويد هر كجا كه چكمه من باشد آنجا حدود است. و در نهايت آنگونه كه خود مايل است مرز را تعيين حدود مي كند. ومي گويند غلامرضا خان دستور داد در فواصل معيني تمام نوار مرزي را گودالهايي بكنند و در آنها گوني هايي پر از ذغال در زير خاك دفن كرد زيرا مي دانست كه مرور ايام نمي تواند زغال را از بين ببرد و ممكن است روزگاري برسد كه باز هم اختلاف بر سر تعيين مرز پيش بيايد.وي با درايت اين روز را پيش بيني كرده بود و هنوز هستند كساني كه دقيقن مي دانند كه مرزها  كجا هستند و محل دقيق زغالهاي دفن شده را مي دانند.

بنظر مي رسيد اين بانوي سالخورده در بيان خاطرات خستگي ناپذير است  .با اين وجود احساس كرد كه من خسته شده ام.

شب به خير گفت و بقيه حكايت را براي شبهاي بعد گذاشت.

---------------------------------------------

پ.ن:پهلواني =منظور زبان پهلوي ست

پ.ن2:تازي در زبان پارسي به معناي سگ شكاري ست و ايرانيان به طعنه اعراب را تازي خطاب مي كرده اند.

پ.ن:فيلي  طايفه اي از كردهاي پشتكوه (ايلام ) هستند كه در زمان واليان پشتكوه جز چريكهاي آنها بودند و هنوز هم چنين طايفه اي در منطقه مهران و دهلران وجود دارد

 

بدون عنوان4

این روزها دستم به نوشتن نمی ره!

اصلن فکر می کنم همه دوستان من این روزها اینگونه اند!کی ست که وقایع میهن را ببینه و باز هم بتونه از می و معشوق بنویسه!

اما می بینم که دوستانم هستند در کنارم هستند و دلم می خواد با نوشته هایم حتی اگر شده برای لحظه ای این همه فشار عصبی و ظلم آشکار ار فراموش کنند.

شعری یادم آمد جالبه بدانید از امیر اسماعیل ابن نوح سامانی:

گویند مرا چو سلف خوب نسازی

آرامگه آراسته و فرش ملون

با نعره گردان چه کنم بانگ مغنا

با پویه اسپان چه کنم مجلس گلشن

جوش می و نوش لب ساقی به چه کار است

جوشیدن خون باید بر اریبه جوشن

اما بنظرم زندگی همچنان ادامه داره و اینها نیز چزیی از زندگی همه ماست بنا بر این ما زندگی خواهیم کرد ما می سازیم آنچه که باید ساخته شود و آن ایران است!ایران مال ماست از آن ماست میراث پدران ماست و هیچکس نمی تواند ما را از داشتن آن مجروم کند.ما می سازیمش  همانگونه که می خواهیم حتی اگر ۱۰۰ سال دیگر طول بکشد.پس  ما نا امید نیستیم!زنده ایم و زندگی می کنیم با تدبیر و درایت و با دلیری و شهامت!ما ایرانی هستیم و افتخار می کنیم به آنچه که هستیم!

ایران ما پاینده و سر فراز ملت ایران.آمین

================================

 

بدون عنوان۴

تازه  دوران كالج را تمام كرده بودم!اما همچنان كلاس زبان فرانسه را هفته اي 3 روز در همان كالج ژاندارك مي رفتم!بورداهاي  مد پاريس  در اسرع وقت روي ميز كلاسهاي ما بود!ترجمه مي كرديم و براي خودمان  از روي الگوهاي آخرين مد لباس مي دوختيم!

نگاهش به نقطه اي مانده بود خيره و بنظر مي رسيد از ياد آوري آن دوران لذت مي برد.

نگاهي به من انداخت و گفت امير كيهان چرا بي كار نشسته اي ؟با ظرافت تمام جامي شراب برايم ريخت! حركاتش چنان نرم و ماهرانه بود كه گويا سالها براي اين كار تمرين كرده است و لذت نوشيدن آن را صد چندان كرد! سيگاري نيز روشن كرد و به دستم داد!تشكر كردم  و اينكه چرا شما زحمت كشيدي؟گفت مي بينم كه هنوز احساس غريبي مي كني؟

و ادامه داد حدود 17 سالم بود كه عبدلحسين خان به خواستگاريم آمد.حانواده آنها نبست فاميلي بسيار دوري با خانواده ما داشتند.در آن زمان رسم نبود كه دختر و پسر همديگر را ببيند و بپسندند!بزرگترها تصمصم مي كرفتند و جالب اينجا بود كه زندگي ها هم به خوبي و خوشي شروع ميشد و زوجها هم تا پايان عمر در كمال وفاداري زندگي هاي خوبي را با هم داشتند!من در خاطر ندارم كه طلاقي اتفاق افتاده باشه!نه! ابدن!ممكن بود آن اوايل كمي اوقات تلخي پيش ميامد ولي به مرور ايام  اغلب  زوجها تبديل ميشدند به ليلي و مجنون!

البته بودن كساني كه حارج از زندگي خانوادگي براي خود سرگرمي هايي ديگر هم داشتند اما اين عموميت نداشت و اگر هم بود تا حدود زيادي پذيرفته شده بود.

من براي اولين بار ايشان را ديدم جواني بود حدود 25 ساله!آن سالها تازه از فرنگ بر گشته بود!با پدرت همكلاس بودند تحسيل كرده آلمان! و پدرت هم كه بعدها همانجا با مرحوم مادرت ازدواج كرد و آهي كشيد و ديگر ادامه نداد.

عبدلحسين خان جوان برازنده اي بود و هر دختري شايد آرزوي ازدواج با او را داشت!اما من دل در گرو ديگري داشتم!ولي اين سرنوشتم بود و بايد مي پذيرفتم!

بهانه هايي آوردم!اينكه خانواده اي فيودال هستند و دهاتي و دور از تهران و اينكه زندگي در دهات براي من سخت است و ...اما گوش كسي بدهكار نبود.

فرار مدارها گذاشته شد.و سيقه محرميت خوانده شد!عبدلحسين خان بسيار مهربان و خوش بيان بود!تربيت يافته و مبادي آداب!

وقتي كه با هم صحبت كرديم به عنوان يك دوست و يك مرد بسيار دوست داشتني مي نمود اما به عنوان همسر برايم سخت بود پذيرفتنش!

وارث چندين ده بود و باغ و رمه هاي بسيار!و قلعه اي اربابي!

بسياري از زمينهايش را قبل از اصلاحات ارضي خودش به رعايايش بخشيده بود!و مردم ايل بسيار دوستش مي داشتند!با وجود سن نسبتن كم در بين خوانين ديگر هيچ كس روي حرفش حرفي نمي زد.همه مي دانستند كه او انسان شريفي ست و خير خواه همه.بنا بر اين در هر مناقشه اي كلام آخر را عبدلحسين خان مي زد!

به هر حال عقد و ازدواج صورت گرفت!وچقدر دل كندن از شهر و ديار و خانه پدري برايم سخت بود و كيلومترها دور از مر كز بودن بدون امكانات ارتباطي و جاده و اتومبيل و تلفن  امروز.

از سختي راه هيچي نمي گويم و اينكه چه مدت طول كشيد زيرا ممكن است كسي باور نكند كه مثلن در 50 سال پيش وضع مملكت چگونه بوده!

تصميمم را گرفتم.بله بايد زندگي كرد.در نگاه اول يك ده سوت و كور و خاك گرفته!بدون برق و آب لوله كشي!سرگين گوسفند و گاوها را تپه كرده بودند! و....راستش جالم به هم داشت مي خورد ولي به هر زحمت كه بود توانستم خودم را كنترل كنم.

حانه ارابي يا بهتر ه بگم قلعه در بالاي تپه اي بود! نزدك و نزديكتر كه شديم با محيط باصفا يي رو برو شدم باغي بزرگ در اطراف قلعه با خيابانهايي سنگ فرش و حوضهايي با آبي روان و شفاف ! ميهماناني كه همراه ما بودند شايد بيش از 200 نفر و تعداد نسبتن زيادي اتومبيل كه تا آن زمان هيچ كس حتي در شهرهاي نسبتن برزك هم اينقدر اتومبيل گرانقيمت كسي در يك جا جمع نديده بود و اصولن تعداد اتومبيلهاي موجود در مراكز استانها نيز بسيار كم بود چه برسد به يك ده دور افتاده....

چندين روز صداي سرنا و دهل در پايين تپه براي مردم آبادي و در محوطه باغ هم اركستر از نوازنده هاي مركز

به اتاقم راهمايي شدم  دكراسيون داخلي آن بسيار خوب طراحي شده بود!حتي يك پيانو اروپايي اصل هم در گوشه اي از سالن به چشم مي خورد!

برق را هم توسط ديسلژنراتور تامين كرده بودند.عبدلحسين خان سعي كرده بود كه چيزي كم  نگذارد.

چندين روز مهماني به طول انجاميد با رسومات مختلف از اركستر مدرن گرفته تا ساز دهل و سرنا و مسابقه اسب سواري و تير اندازي...هنگامه اي بود!

ميهماني و مراسم كه تمام شد همه سر خانه و زندگي خود رفتند و من هنوز نتوانسته بودم كاملن با عبدلحسين خان صجبت كنم!

به هر حال تصميم گرفتم  زندگي كنم !كي دانستم سرنوشت من همين است كه هست بنا بر اين بايد از آن به بهترين وجه ممكن استفاده كنم.

زندگي مشترك ما شروع شد.خان را بسيار بهتر از آن يافتم كه قبلن تصور مي كردم.اهل شعر و موسيقي  كتاب!و بسيار نرم خو!به همين خاطر بعد ها فهميدم كه رعايا از اين نرم خويي او بسيار سويه استفاده مي كنند .اما بزودي خودم بيشتر كارها را بعهده گرفتم و جلوي بسياري از دله دزدي هاي آنها را گرفتم و حتي يكي دو نفر را هم فلك كردم هر چند خان از اين كارم بسيار ناراحت شد.

به هر حال بزودي به همه جا سرك كشيدم زمينها خانواده هاي رعيت خانواده هاي چوپان!خانواده هايي كه گلهاي گاو و اسب را نگهداري مي كردند باغبانها و كاركنان خانه!

متوجه شدم كه امور چندان نظم و نسقي نداره بزودي سر و ساماني به وضع خانه و زندگي خان دادم!حسابدار و تحصيلدار را و پيشكار را فرصت دادم كه در نحوه كار خود تجديد نظر كنند اما آنها انگار كه مرا آدم حساب نكنند هيچ به حرفهايم گوش نمي داند.من هم در اولين فرصت براي هر كدام از آنها نفر مناسب پيدا كردم و حق و حقو آنها را دادم و گفتم به امان خدا!او.ل باور نمي كردند اما ديدند جدي ست به خان شكايت كردند حان خواست وساطتت كنه اما من با اشاره فهماندم كه اين تصميم آخر منه و به انها قبلن فرصت دادم!

به هر حال همه چي را از نوع سازماندهي و مديرت كردم!و اوضاع بكلي عوض شد.

تا يكي دو سال اول خودم را به اين كارها مشغول كردم گاهي حانواده نيز سري به ما مي زدند ولي من فرصت نمي كردم كه سري به آنها بزنم!

اوضاع دنيا در حال عوض شدن بود!با وجودي كه خان اصولن يك اديب بود و نه سياستمدار اما گاهي بحثهايي نيز پيش ميامد و خوانين ديگر نيز به خانه ما ميامدند يا او مي رفت و به آنها سر مي زد و گاهي تا يك ماه نيز طول مي كشيد رفت و برگشت او!

يك راديوي فليپس نيز سفارش داد برايمان آوردند.حبرهاي خوبي پخش نمي شد!دنيا در حال دگر گوني بود!

و ما نمي دانستيم چه اتفاقي قرار است يفتد اما حس مي كرديم كه هرچه هست خوشايند نيست.

 پ.ن:

هی هی رفیق نبینمت اینگونه نا امید!
یادت باشه مردان و زنان بزرگ آرزوهای بزرگی دارن!این را فراموش نکن!
و دیگر اینکه یه حقیقت می خوام بهت بگم البته امیدوارم که برداشت بد نکنی و این که می گم حاصل مطالعه و برداشت خودم است از  تاریخ ایران بعد از اسلام
در یک کلام:ایرانیان از نظر دینای عرب و بقیه مسلمانا اصولن به هیچ وجه مسلمان به حساب نمی آیند. بلکه با اسامی مانند رافضی و مجوس و صفوی و....خوانده می شوند و به نوعی حتی از کفار هم بد ترند از دیگاه عربها! این را من در مباجثه با روحانیون عرب فهمیدم! اصلن در یک کلام عربها حتی مسلمانان سنی ایرانی را هم مسلمان نمی دانند چه برسه به شیعه!
و ضمنن یادت باشه که ایران و ایرانی در دنیا تنهاست!و در یک کلام بنظرم من تنها دوست ایرانیان یهودی ها هستند این را آینده به همه ما ثابت خواهد کرد و بدترین دشمن ایرانیها در تمام طول تاریخ عربها بوده وهستند.
یادت باشه دوست من که ما (ایرانیان) در این دنیا تنها هستیم

بدون عنوان3

بدون عنوان 3

تمام بعد از ظهر را با هم بوديم .از هر دري سخني!سعي مي كرد هر طور شده  مرا به نوعي سر گرم كنه!رفتارش چنان مهر بان و مادرانه بود كه لحطه اي اخساس كردم مادرم است!خاطره اي دور گنگ و مبهم از مهر مادري براي لحظه اي در ذهنم جريان پيدا كرد!سيال و لطيف و مهربان!

حسي بسيار خوب!شايد احتياج داشتم  به اين حس! احساسي كه يادم نمياد تحربه اش كرده باشم!

دنبال فرصتي بودم كه بدانم آيا فرزنداني دارد يا خير و اگر دارد كجا هستند!ادب اجاره نمي داد مستقيم بپرسم!

سعي كردم غير مستقيم متوجه بشم.قابهايي بر ديوار بود.مشخصه يه خانواده قديمي.گفتم :اجازه مي فرمايي نگاهي بندازم به اين عكسها!

خودش از جا بر خاست و يكي يكي با نام و نشان و سن و سال و نسب و نسبت همه را معرفي كرد.جتي اينكه عكس در كجا و توسط كدام عكاس حانه و آتليه بر داشته شده را هم مي دانست!

اين را مي بيني!جوانييي زيبا داشت و قامتي رعنا!غلامرضا خان اركوازي از دوستان مرحوم عبدالحسين خان! و با ما رفت و آمد داشت!اين ناصر خان صولت الدوله و اين ...خسرو خان قشقاييو اینها برادران....ایلخان بختیاری مردان مرد!!واين. محی الدین شیخ المشایخ قبایل بنی کعب واین.....

و با افسوس گفت هيچكدام سر سالم به گور نبردند!2 تا از پسرهاي خسرو خان  كه آن زمان هر كدام 10-12 ساله بودند مدتي ميهمان ما بودند زمان درگيري ايل بختياري ...هيچ پناهي نداشتند.عبدالحسين آنها را پيش خودش نگه داشت به دور از چشم ماموران مخفي حكومت.و آبها از آسياب كه افتاد  آنها را دست آدم اميني سپرد و روانه فرنگ كرد!آن زمان دوستي ها ارچ و قربي داشت و تا پاي جان.

و بعد زيركانه موضوع صحبت را عوض كرد!باشه به وقتش همه داستان را برات مي گم تا آنجا كه حافظه ياري كنه!

راستي امير كيهان؟تو چند وقته غذاي خانه نخوردي؟ و چنان بر روي ضمير (تو) تاكيد كرد كه جاي هيچگونه غربي و و رودر واسي برايم نگذاشت!

با لبخندي گفتم مدتهاست!و دقيقن نمي دانم كه آخرين بار كي غذاي خانگي خوردم!ايشان گفت:ولي من مي دانم!پسرم !لازمه يه مقدار در زندگي تغيير رويه بدي!پدرت و دوستان پدرت در سن و سال تو و حتي بسيار جوانتر از تو كه بودند هر كدام مي توانستند مملكتي را اداره كنند!اما تو هنوز در عوالم ديگر سير مي كني! و بعد آهي كشيد و گفت هر چند زمانه بسيار تغيير كرده!

گاهي احساس مي كردم  كه اين خانم مهربان و كهن سال ذهن مرا مي خواند!و جتي ديگر جرات نمي كردم كه در ذهنم سوالي را مطرح كنم!

كنار هم نشستيم!سيگار تعارف كرد!گفت مي دانم كه سيگار زياد مي كشي پس بكش و اصلن نيازي نيست مراعات كني!اگر قرار است با دود سيكار تو بميرم بگذار رودتر چه از اين بهتر!اصلن هم نمي خواد رعايت ادب و نزاكت كني و هرسوالي هم داري بپرس!

انواع مختلف  بادام و پسته و مغز گردو و...يك بطر شراب اصل بوردو!

گفت تا شام آماده بشه سر گرم شو! و اينكه راستي ؟امشب را من گفتم  ريحانه خانم شام چي درست كنه!

از فردا ديگر تو بايد بگي!هر غذايي كه ميل داري!

مثل اينكه مي خواست مرا با خانه  و زندگي در خانواده آشنا كنه و طعم زندگي خانوادگي را به من بچشاند!

سر گرم گفتگوهاي متفرقه شديم!ندانستم چگونه رشته كلام را به اينجا كشاند!

كه در كالج ژاندارك درس مي خوانده مدرسه مسيونرهاي فرانسوي تهران! وگفت!

در آن زمان اين مدرسه بيشتر فرزندان سفرا و نمايندگان دولتهاي خارجي و همچنين مسيحيان و ارامنه و يهوديان دختران خود را به اين كالج مي فرستادن.البته بعضي از اعيان روشنفكر هم دخترانشان را در اين كالج ثبت نام مي كردند و شهريه هاي كلاني هم مي پرداختند.

حالا كه نگاه مي گنم مي بينم كه هيچكدام از همكلاسي هاي آن دروه ام به شغل خاص  يا تخصص خاصي دست نيافتند.

زبان و ادبيات فرانسه كمي احتماعيات  و سياست و شعرو مختصري رياضيات و طبيعيات اينها درسهاي كالج بود!اما درس هاي اصلي در واقع چيزهاي ديگري بود!

آداب و معاشرت!حانه داري و تربيت قرزندان!آداب لباس پوشيدن و حرف زدن وآرايش و همسر داري!و حتا مقداري گلدوزي و خياطي!و موسيقي  و رقص..

در واقع شاگردان اين كالج را فقط و فقط براي كدبانو گري تربيت مي كردند آن هم در بين قشر خاصي از مردم اجتماع!حتا نحوه بيان كلمات و تن و آهنگ كلام!نخوه غذا خوردن و ....

بله شاگردان اين كالج در واقع تربيت مي شدند براي خانه داري  و كانون خانواده بودن و اينگونه بود كه سعي مي كردند فرهنگ اشرافيت  از نوع فرانسوي آن را تعليم دهند .

مي داني كه فرانسه در واقع مهد اشرافيت و زندگي پر زرق و برق  است!

پ.ن:من تقریبن هیچی از تاریخ معاصر نمی دانم و اطلاعاتی که در اینجا نوشته میشه فقط و فقط حاصل گفتگو های من و یک بانوی محترم است که سن و سالی از او گذشته و حاصل دیده ها ی خود اوست و خود به نوعی در گیر آنها بوده.بنا بر این من به هیچ وجه نمی دانم که آیا مستند تاریخی دارند یا خیر نامها و اسامی ایلات و اماکن و رویدادها و غیره...چونکه در ادامه هم مسایلی مطرح خواهد شد.

پس لطفن اینها را صرفن خاطرات یک نفر بدانید و و صحت و سقم آنها را من نیز نمی دانم

پ.ن:غلامرضا خان ابوقداره(ارکوازی)با غلامرضا ارکوازی شاعر کرد اشتباه گرفته نشود.

خاطره ای از یکی از چریکهای ایشان که پیرمردی بود سالخورده و آخرین جنگ او با رضا خان را بعدن خواهم نوشت

ادامه

 

 

بدون عنوان2

بدون عنوان2

براش توضيح دادم كه پدر بسيار تاكيد كرده كه حتمن خدمت برسم  براي عرض تسليت و از اينكه  حضور خودش امكان پذير نبوده عذر خواهي كرده.و اينكه آدرس شما را نداشتم  و مدتي طول كشيد تا آدرس را توانستم بدست بيارم.

لبخند ي بر لبش نقش بست.زيبايي گذشته اش براي لحظه اي عيان شد همچون جرقه اي در تاريكي بسيار گذرا و نا پايدار.

همه چي دستگيرم شد.اينكه پدر آدرس و شماره تلفن را مي دانسته ولي قرار نبوده به من بگه!

بايد خودم پيدا مي كردم. هر چيزي نبايد آسان بدست بياد.و اين كمترين جريمه من بوده  به خاطر بي اطلاعي از فاميل.بايد خودم مي گشتم و پيدا مي كردم.بله هيچ چيز نبايد آسان بدست بياد و الا قدر آن دانسته نميشه!

مدتي طول كشيد تا پيشكار خانم با جامه دان من از راه رسيد.مرا براي تعوض لباس به اتاقي كه برام در نظر گرفته بودند راهنمايي كرد.

خانم صدايم زد!به اسم كوچك!امير كيهان!لباس راحت بپوش.احساس نكن مهمان  هستي!مي دانم كه از محيطهاي رسمي دل خوشي نداري.مي خوام چند روز با من باشي اين خواسته يه پير زن تنهاست!پس لطفن ديگر چيزي نگو.برايم خوشايند بود لهن مهربان و خودماني و در عين حال دستور مابانه!

لباس راحتي پوشيدم اتاقي معمولي با تختي يك نفره و مختصر اثاثيه و چند جلد كتاب!كتابهاي مورد علاقه من!

به پدر همه چي را مي دانسته و شايد اولين كسي بوده كه از مرگ همسر خانم اطلاع پيدا كرده و مطمينم بسياري از كارها را هم خودش تلفني و از راه دور انجام داده.پدر را بيشتر دوست دارم حتي با وجودي كه مدتهاست داره مرا امتحان مي كنه! با كارهايي از اين دست.قبلن كه هيچ!اصلن من كه به هيچ صراتي مستقيم نبودم ايشان هم كمتر سعي مي كرد با من بحث كنه!و در كارهاي دخالت!

اما ميدانستم همان زمان هم مواظب همه چيز است و بسياري از موانع را ايشان از راه من بر مي داره بدون اينكه برويم بياره.و مي دانستم كه همه جا مواظب من است بدون اينكه اظهار كنه و...بگذريم.

به نشيمن كه بر گشتم متوجه شدم ساكنان خانه 3 نفر هستند خانم ميان سال ديگر هم هست.

كارهاي خانه رفت و روب و پخت و پز!

زن و شوهر بودند !رسم نيست كه مستخدمين خانه را به مهمان معرفي كنند و خانم اين را در ورود من رعايت كرده بود!

هردو حضور داشتند  خانم گفت :امير كيهان يادم رفت معرفي كنم!ايشان احمد آقا هستند و ايشان هم همسرش ريحانه خانم! مثل فرزندان من هستند و بيش از 40 سال است كه زحمت من به گردن آنهاست!خيلي به گردن من حق دارند! و آنها هم مختصر تعظيمي و بدون كلام منتظر فرمان خانم!نفهميدم  چي شد ولي بنظرم با اشاره دست خانم اجازه مرخصي خواستند و بيرون رفتند.

ادامه

 

 

بدون عنوان1

مانده ام عنوان اين نوشته را چي بگذارم!شايد زندگي! شايد هم جريان زندگي!شايد ... به هر حال اگر يكي از دوستان خوش ذوق اسمي پيشنهاد كند متناسب  با آن  به ديده منت مي پذيرم.

 ===================================

چند روز را صرف يافتنن آدرس كردم.تقريبن به جز يك ااسم ديگر هيچ اطلاعي نداشتم.حتي اگر ميديدمش ايشان را نمي شناختم.تا به حال به خاطر ندارم كه ملاقاتي با هم داشته ايم حتي در گذشته هاي دور.

البته پدر مي گويد  مي شناسي ! ديد اي ! تور ابر زانوانش نشانده! اما من هيچي به خاطر ندارم!

چند سالي ست ديگر سعي مي كنم اوامر پدر را اجرا كنم!سر كشي  و نا فرماني هاي گذشته را بكلي كنار گذاشته ام! به اقتضاي سن! و اينكه  من و پدر تا چند سال ديگر با هم خوايم بود؟بايد قدر بدانم اين لحظات را و اين زمان را.

به هر حال با جستجوي فراوان و پرس و جوي بسيار آدرسي از ايشان پيدا كردم!وقتي كه تا حدود زيادي برايم مشخص شد كه آدرس درست است  مسافت حدود 800 كيلومتر را با ماشين پيمودم  آن هم به تنهايي!بدون همراه.هميشه برايم سخت ترين كارها رانندگي در مسافتهاي طولاني ست.و فكر كردن به آن هم برايم كابوس و نمي خواستم راننده اي داشته باشم!يه جورايي دلم مي خواست به تنهايي اين كار را انجام بدم.

به شهر مورد نظر كه رسيدم از چند نقر آدرس محله مورد نظر را پرسيدم.تقريبن همه مي دانستند و به راحتي  محله را يافتم.مانده بود خيابان و كوچه و پلاك و آن نيز زياد طول نكشيد.

ساعت حدود 4 بعد از ظهر.

زنگ در را بصدا در آوردم. بعد از لحظه اي پيرمردي آراسته با لباس تمام رسمي در را باز كرد!مي دانستم كه صاحب خانه نيست !

خودم را معرفي كردم!

لبخندي و شاديي كودكانه بر لبانش نشست!ظاهرن مي شناخت اما من هيچ سابقه  ذهني نداشتم!

تعظيمي كرد و راهنمايي  به درون خانه!

پدر تاكيد كرده بود كه به تعزيت حتمن  بروم از طرف ايشان!وقتي كه كفتم كار دارم و فاصله آن شهر تا محل من بسيار دور است و...پدر با قاطعيت گفت در اين لحظه هيچ كاري از نظر من مهم تر از اين نيست و پاكتي نيز ارسال كرد كه اين را نيز حتمن تحويل بايد بدي حتي اگر قبول نكرد به هر نحو ممكن بايد تحويلش بدي.حدس مي زدم كه ممكن است پاكت حاوي چه باشد.

آپارتماني نه چندان بزرگ و در خور شان و شخصيت آنچه كه پدر گفته بود!اما دكراسيون و نور پردازي و تابلو ها و عكسها و تزيينات نشان از يك خانواده بسيار قديمي مي داد. در همان نگاه اول حدس زدم كه قيمت اشيا موجود در پذيرايي شايد چند برابر كل ساختمان باشد.

بعد از لحظه اي كوتاه بانويي سالخوره ولي بسيار برازنده به استقبالم آمد.به قول اميد عزيزم از آنگونه  پيرهايي كه موجب مي شود آدم از پير شدن خوشش بياد و سختي هاي كهولت را فراموش كند.

با لبخندي بر لب و متانتي اشرافي بنظرم حتي عصاي دستش هم بيش از آنكه يك نقص باشد وستونی برای تکیه گاه دروران کهولت به نوعي حالتي برازندگي به ايشان داده بود.برقي از شادي و شعف در چشمانش براي لحظه اي احساس كردم كه جوان شده است .جواني زيبا! هر چند پيريش نيز زيبا بود!

دستهايش را باز كرد در آغوشم كشيد!پيشانيم را بوسيد بدون هيچ گفتگويي!احساس عجيبي داشتم!واقعيت اين است كه نمي دانستم در مقابل رفتار ايشان چه عكس العملي بايد نشان دهم.!!؟

من اصولن آدم كم رويي نيستم و هميشه  در زندگيم  براي هر پيش آمد آمادگي داشته ام و دارم!

اما اين بار واقعن نمي دانستم چه عكس العملي بايد نشان دهم!

بر روي مبل  در كنارم نشست.

از پدر پرسيد و از همسر و فرزندانم!و افسوس براي جوانمرگ شدن عمويم امير مهران!

و اگر مخاطب را نمی دیدی و فقط صدایش را می شنیدی اصلن تصور هم نمی کردی که این صدای زنی ست با بیش از ۷۰ سال سن!نه لرزشی در صدا و نه...کلمات شمرده شمرده و بیان فاخر!فقط گاهی احساس می کردم در مقاطعی نفس کم می آورد.البته به ندرت!

همه چيز را در مورد من مي دانست و من تقريبن هيچي در مورد او نمي دانستم.بانوك عصايش شاسي را فشار داد!

همان مرد آمد مختصر تعظيمي و فرمايش...

حتي مي دانست كه من سيگار مي كشم!جاسيگاري و قوطي سيگار و براي اينكه من راحت باشم اول خودش سيكاري روشن كرد.و کاملن مشهود بود که سیگاری نیست!

لحظه اي بعد سيني با دو ليوان شربت و متعاقب آن بيسكويت و دو فنجان قهوه!

پرسيد كي رسيدي؟گفتم ديشب دير وقت!با تعجب گفت پس تا به حال كجا بودي!گفتم هتل!

آشكارا ناراحت شد.همان مرد را صدا زد و گفت برو ماشين را بگذار پاركينگ به هتل برو تسويه حساب كن و چمدان آقا را بيار!

راستش در مقابل دستورات محكم ايشان هيچ عكس العملي نمي توانستم نشان بدهم!

وقبل از اينكه من هر  حر في بزنم گفت بايد چند روز پيشم بماني من تنها هستم.حضورت برایم مايه آرامش و تسكين است.

ادامه

 

تقدیم به بهترین دوستانم

یک روز بارانی--------------

ديويد را كه بخاطر داريد؟چند پست قبل خاطره اي از نحوه آشنايي با ايشان را نوشتم.سعي كردم سلسله خاطرات با اين شان را بنويسم كه تقريبن بيش از نصف تاريخچه زندگي خودم است.اما نشد. مثل هميشه!

امروز هم مي خوام يه اتفاق ساده را بنويسم كه منجر به يك زندگي شيرين شد.

در يك روز مرطوب و باراني من و ديويد سوار بر موتورسيكلت خيس خيس اما شاد و سر خوش در يك جاده خلوت جنگلي طي مسير مي كرديم.

در آن روز باراني بيش از دو ساعت در جاده رانديم بدون اينكه هيچ اتومبيلي يا وسيله نقليه ديگري ديده باشيم.

آن مسير در روزهاي عادي هم بسيار خلوت و كم تردد بود چه برسد به اينكه از زمين و آسمان سيل آسا باران ببارد.

جاده بسيار لغزنده بود و ما با همه جواني و شيطنتهاي جواني به آرامي و با احتياط مي رانديم.

نگران هيچ چيز نبوديم.

نه كسي منتظرمان بود و نه از كاري باز مي مانديم.

بنا بر اين عجله اي هم نداشتيم.يا شايد اصلن مقصد خاصي نداشتيم!!

صداي آرام و يكنواخت متور سيكلت با صداي ترنم باران بر سطح جاده و مناظر اطراف همه و همه رخوت شاعرانه اي را بوجود آورده بود.

دلم نمي خواست آن لحظات به پايان برسد.

دوست داشتم آن جاده تا آخر دنيا ادامه داشته باشد .

آيا تا كنون چنين حالتي براي شما پيش آمده است؟

از آنگونه حالتها كه نميشود وصفش كرد.بلكه بايد حسش كرد و در آن موقعيت قرار گرفت تا درك كرد آن را.

تركيب صداها و مناظر حالتي هيپنوتيزم  گونه در من ايجاد كرده بود....

زندگي چقدر لحظات لذت بخشي دارد!!بايد قدر دانست.ممكن است ديگر هيچ وقت پيش نيايد.

پيچ جاده را كه رد كرديم از در هم تنيدگي درختان كاسته شد.ديگر درختان تك  تك و با فاصله بودند...اما چشم انداز تپه ماهورهاي سبز دنيايي دگرگونه بود و زيبايي خاص خود را داشت.

صداي قدرتمند موتورسيكلت براي لحظه اي دگرگونه شد.

مثل اينكه در اين سمفوني يك نفر نتي را خارج از هارموني مي نواخت.

چند بار تكرار شد..

و مانند كسي كه آخرين نفسهايش را بكشد  با صدايي بسيار ضعيفتر از حد معمول خاموش شد.

مانند اين بود كه از خوابي عميق بيدار شده باشم.

گفتم ها.. ديوو چي شد؟!!

چرا نگه داشتي!!

باخنده و لودگي هميشگیش گفت:امشب ميهمان جاده ايم كيهان...

از اتاق راحت و غذاي گرم هم خبري نيست و بلند زد زير خنده!

كفتم مسخره بازي را بزار كنار الان وقتش نيست.روشن كن بريم هوا دارد تاريك مي شود.

ديويد كفت موتور خاوش شد .نمي دانم چرا؟

گفتم بنزين كه داريم؟نداريم؟

گفت باك پره...

. من و ديويد به اندازه هيچ از مكانيكي سر در مي آورديم(الان هم به همين مقدار)

سیگاري روشن كردم.

اما بزودي خيس از باران شد و ناچار به دور انداختم.

كمي موتور را زيرو بالا كرديم اما....هندل ...استارت...و فقط صداي جيرجير و چند سرفه مانند از سينه موتور و همچنان خاموش!

ظاهرن بيفايده بود.كاري هم از ما بر نمي امد.

ديويد گفت:كيهان چي كار كنيم؟اين موتور سيكلت سنگين را كه نمي تونيم ببريم بهتر نيست پياده را بيفتيم شايد به جايي برسيم؟!!

گفتم:ظاهرن چاره اي نداريم هوا هم داره تاريك ميشه بهتره موتور همينجا كنار جاده بماند ...

هنوز چند قدم از موتور دور نشده بوديم كه صداي اتومبيلي از پشت سر شنديدم.

بنظرم خوش آوا ترين صدا ها بود در آن لحظه.

وقتي كه فكر مي كردم بايد كيلومترها در زير باران پياده را بروم بدنم مور مور ميشد.اما آن صدا نويد چيز ديگر ي بود.

اتومبيل در نزديك ما ترمز كرد.

يك وانت بدفورد قرمز رنگ...از آن وانتهايي كه انحصارن كشاورزا استفاده مي كنند.

معلوم نبود راننده چگونه آدمي است؟

رفتم كنار ماشين شيشه را پايين آورد...صداي زنانه اي گفت اتفاقي افتاده؟مي تونم كمكتان كنم؟

در آن جاده خلوت.. در آن روز باراني...يك وانت با رانندگي يك دختر جوان ۱۹-18 ساله..برايم تعجب آور بود.

سلام كردم و گفتم كه موتور سيكلت ما خاموش شده و ما مانده ايم!!

پايين آمد.قد بلند و ميانه اندام.پانچويي پوشيده بود...در زير باران اين فرشته زيبا...

استارتي به موتور زد...گفت كه قسمت برق پر از آب شده و به آساني در اين شرايط روشن نميشه.ببينيد مي توانيد موتور را روي وانت بزاريد...تا  جايي شما را مي رسانم.

با زحمت فراوان موتورسيكلت را روي وانت بار كرديم.و خود نيز سوار.

دخترك گفت حسابي خيس شده ايد.چه وقت موتور سواريه در اين باران شديد؟

به هر حال.

بعد از خدود 2 ساعت رانندگي  حانه اي را نشانمان داد يك خانه تنها در يك مزرعه.گفت اينجا خانه ماست.

و ماشين را وارد گاراج پشت خانه كرد.

دعوت كرد كه به خانه برويم و ..

البته در بين راه خود را به ايشان معرفي كرديم .

ايشان مارا به پدر و مادر و برادرش معرفي كرد و شرخ مختصر ماوقع.

چندان آدمهاي مهرباني بنظر نمي امدند در نگاه اول.

به هر حال لباس خشك به ما دادند ...قهوه و شام و گپ . گفتگويي با خانواده.

بر خلاف رفتار سرد اوليه بسيار آدمهاي خونگرم  و مهربانو مهمان نواز.

ابعد از شام اتاقي گرم با دو تختخواب...و خواب ي شيرين و رويايي

وفتي كه بيدار شدم ساعت 9 صبخ بود.

صبخانه و شرمندگي ما از آن همه لطف و مهرباني

ديويد و مگي موتور را را ه انداخته بودند.سالم سالم.

مگي مثل يك مكانيك متبهر گفت مقداري آب واردسر شمع و مقداري هم وارد كاربراتور شده بود و لبخند شيريني زد.

فرشته نجاتي بود در آن غروب باراني براي ما...

و شد فرشته زندگي ديويد.

الان مگي و ديويد بيش از 12 سال است كه با هم زندگي شيريني را دارند و بهترين دوستان من.

و دختر كوچولوي آنها شيرني زندگي ديويد و مگي و دو خانواده آنها

آخر هم پدر و ماد ديويد زنده اند و هم مگي..

ايرلندي هاي كله شقي كه ظاهري بسيار خشن . اما با قلبي به ملاطفت و مهراني فرشته ها.

-----------------------------------------------------------------------------------------

تقديم به ديويد و مگي و فرشته زندگي آنها

پ.ن:اسامي مستعار هستند

هانترس کلاب 5

آلكس را به سرعت بستري و تحت مداوا قرار دادند.

من نيز تمام فرمها و مردارك را تكميل كردم و متذكر شدم كه فاكتور كليه هزينه ها را به ادرس من بفرستند.

مسول بيمارستان گفت كه به نظر مي رسد كه درگيري بوده و بايد پليس را در جريان قرار بدهيم.من هم گفتم هر كاري كه بنظرتان لازم مي ايد انجام دهيد.ضمنا آلكس خود مي تواند تمام وقايع را به پليس گزارش دهد و چنانچه نيازي به توضيحات بيشتر بود آدرس من نيز موجود است.

سپس همگي ما مراجعه كرديم.

وقتي كه به خانه(پانسيون من هانترس كلاب بود) رسيدم به عمه باربارا گفتم كه بايد لوازمم را جمع كنم و خودم را براي حداقل دو سال زندان آماده كنم.

همه بيش از آنكه براي آلكس ناراحت باشند نگران من بودند.

به سرعت با و كيلم تماس گرفتم و ما وقع را تعريف كردم.

ايشان هم گفت :كار بسيار خطر ناكي كردي اما نگران نباش.واقع قضيه اين بود كه من به هيچ وجه نگران نبودم.و به نظر خودم زندان نيز تجربه اي جديد مي توانست باشد و جايي جديد بود كه من تا كنون نرفته بودم.

چند روز از ماجرا گذشته بود يك روز فاكتور ي بدون رقم و سفيد از بيمارستان بستم رسيد.

در زير آن نوشته بود ضمن تشكر از شما كليه هزينه ها پر داخت گرديده است.

ضمنا هيچ كونه خبري هم دال بر شكايت از من نبود.

حدود ده روز بعد از ماجرا يك بهد از ظهر كه من و ديويد مشغول راست و ريس كردن وسايلمان در ماشين من جلوي كلاب بوديم آلكس با صورت باند پيچي شده و به همراه يك خانم بسيار زيبا از اتو مبيلشان پياده شدند.

راستش من و آلكس تا آن زمان هيچ وقت از همديگر خوشمان نيامده بود و حتي به هم سلام هم نمي كرديم.

به طرف ما آمدند.كم نمي دانستم منظورشان چيست و چه عكسالعملي بايد نشان دهم.

آلكس جلو آمد و با صدايي كه كمي نامفهوم بود و تا خدودي شرمساري در چهره اش مشاهده ميشد گفت:آقاي سپهر همسرم را به شما معرفي مي كنم.

راستش از تعجب كم مانده بود كه دو تا شاخ بلند روي سرم سبز شود.

ايشان نانسي همسر من هستند .و نانسي با كمال وقار و تنازي دستش را به طرفم دراز كرد.

سعي كردم كه بر خودم مسلط باشم.حركت آلكس و نانسي براي من واقعا غير منتظره بود.

به ايشان دست دادم و اينكه از آشنايي با ايشان خوشوقتم.نانسي متوجه وضعيت من شد زيرا تا بنا گوش سرخ شده بودم.

با خنده مليحي گفت خيلي مايل بودم با شخصي آشنا بشم كه اينگونه آلكس را ادب كرده است و كمي با صداي بلند خنديد.

من هم ايشان را دعوت به سالن كردم.

چهار نفري سر يك ميز نشستيم.

عمه بار بارا و سمويل هم به ما ملحق شدند و پذيرايي جانا نه اي شد.

راستش نانسي چشم از من بر نمي داشت و اين بيشتر بايث آزارم ميشد.

من هم به شوخي گفتم حانم عزيز زيبايي شما خيره كننده است و ميترسم اين بار آلكس از حسادت حساب من را برسد.

نانسي گفت:آقاي... اصلا فكر نمي كردم با شخصي مثل شما مواجه شوم.شما بسيارظريفتر و با نزاكت تر از آني هستي كه من تصور مي كردم.فكر مي كردم كسي كه آلكس را به اين روز در آورده بايد يك غول وحشت ناك باشد اما شما...

گفتم اما من چي؟باور بفرماييد كه از ترس جان بود و الا من كه حريف آلكس نبودم.

خلاصه زيادي سرتان را درد نياورم.بعد از آن من جز دوستان خانوادگي آلكس شدم و هميشه در مهمانيهاي حانوادگي آنها جز دعوت شدگان اصلي بودم.

---------------------------

در حين تعريف اين وقايع براي اليزابت ناگهان آلكس و نانسي وارد شدند .حتما عمه بار بارا جريان آمدن مرا به اطلاع آنها رسانده بود.مي دانستم ديويد و همسرش هم بزودي ميرسند.

من به پيشواز آنها رفتم.و تقريبا با صداي بلند گفتم نانس عزيزم تو روز به روز زيباتر و جوانتر ميشي.

آلكس را در بعل گرفتم واقعا دلم براي همه آنها تنگ شده بود.

به شوخي گفتم نانسي عزيز شما هنوز اين پير مرد قر قرو را ترك نكرده اي؟

ايشان هم گفت:نمي شد چاقو را كمي پايينتر بزني تا من يه عمر از دستش راحت ميشدم. و همه ما خنديديم.

نانسي و آلكس واقعا عاشق هم بودند و من كمتر زن و شوهري ديده ام كه اينقدر به هم علاقه داشته باشند.

ديويد و همسرش نيز وارد شدند .جمعمان بعد از سالها جمع شده بود.

و گفتگوها و شوخي و خنده ادامه داشت.

در اين بين گفتم آلكس ؟!!داشتم داستان شرارتم را براي اليزابت تعريف مي كردم.

آره اليزابت عزيز!!؟ اينگونه بود كه لقب پسر شرور به من داده شد.

-----------------------

چنانچه حوصله داشته باشيد داستان دوستيم با ديويد و نحوه آشنايي ايشان با همسرش را نيز خواهم نوشت.

پ.ن به قول بعضي دوستان:اين نوشته آن لاين است و من هيچگونه اديت و اصلاحي نكرده ام راستش تمام نوشته هاي من همينگونه هستند.پس به بزرگواري خود غلطهاي املايي و انشايي مرا ببخشيد

هانترس کلاب 4

 

 

خوب ! اليزابت عزيز.حالا جريان ماوقع را از اول تا آخر برات تعريف مي كنم.

يك روز تقريبا سرد پاييزي من و ديويد نزديك ساعت 4 بعد از ظهر از شكار مرغابي برگشته بوديم.

من با دوست دخترم در همين جا قرار ملاقات داشتم. با همان لباس شكار وارد اينجا(منظور هانترس كلاب) شدم.روي يك چاهر پايه جلوي پيشخوان نشسته بودم و با دوستم در حال گفتكو بوديم.

صداي نخراشيده اي توجه ام را جلب كرد كه تقريبان با لحن بي ادبانه اي از "بار من" نوشيدني ديگري خواست.

سمويل سعي مي كرد هر طور شده ايشان را آرام كند و مرتبا خواهش مي كرد كه آرامتر صحبت نمايد.اما آن شخص همچنان تقريبا با داد و بيداد و كلمات ركيك همه را خطاب ميكرد.

من هم به طرف صاحب صدا برگشتم.نگاهي به او انداختم.در نظر بگيريد مردي با قد حدود 190 سانت و وزني بيش از 90 كيلو.

خيلي با ملايمت گفتم آقاي عزيز لطفا آرامتر!شما ظاهرا اينجا را با ميخانه هاي محلات پست لندن اشتباه گرفته ايد.

چشمتان روز بد نبيدند همينكه اين حرف از دهانم خارج شد مثل اينكه آن آقا منتظر چنين كلمه بود.

چناند لگدي به چاهر پايه اي كه روي آن نشسته بودم زد كه با چهار پايه چند متر آنطرفتر پرتاب شدم.

جواني و انعطاف عضلات و همچنين سبكي وزنم (قدم 175 و وزنم حدود 60 كيلو بود آن زمان)بايث شد كه بتوانم با زحمت زياد تعادل خود را حفظ كنم و چندان آسيبي نبينم.

اما مگر دست بر دار بود.

دوباره به طرفم هجوم آورد.سمويل مرتب مي گفت:كيهان از جلوي اين گاو وحشي برو كنار و خودت را درگير نكن.

راستش براي من خيلي ننگ آور بود جلوي چشم همه مخصوصا دوستم جا را خالي كنم و فرار نمايم.بنا بر اين كله شقي كردم.

چهار پايه را بلند كرد و به طرفم پرتاب نمود.به هر بدبختي بود خودم را از شر آن ضربه خلاص كردم.ولي اين شراط نا مساوي چندان قابل دوام نبود و اگر ضريه اي به من ميزد حتما از پا در مي آمدم.

سعي كردم من هم به جاي دفاع حمله نمايم .مشتي به طرف شكمش زدم.ولي مثل اين بود كه به يك گوني پر از كاه ضربه زده باشم و كوچكترين تاثيري بر او نداشت به جز اينكه بيشتر عصباني شود و همچنان ناسزاا گويان به طرفم هجوم آورد.

شانس ديگر من اين بود كه چن گلاس اضافي نوشيده بود و تعادل درستي نداشت.

دوباره چهار پايه اي برداشت و به طرف سرم پرت كرد.سرم را عقب كشيدم ولي كمي پشت ابروي مرا خراش داد و خون جاري شد.

براي لحظه اي يادم آمد كه كارد شكاري هنوز به كمرم آويزان است.

كارد هاي شكاري ساخت كارخا نه "وود من "در بين شكارچيان از معروفيت و محبوبيت خاصي بر خوردارند.

نمونه اي كه من داشتم داراي تيغه اي پهن و دولبه بود با طول تيغه خدود 30 سانتيمتر.

اين كارد ها داراي قبضه اي توخالي هستند كه درون آن قلاب و نخ ماهي گيري و سوزن و نخ و مو چين و يك تيخ كوچك و چند دانه چوبكبريت در درون آن قرار داده ان كه در شرايط اضطراري بسيار به درد بخور هستند و انتهاي قبضه با يک بلت بزرگ و خوش تراش بسته شده است.

راستش من قصد صدمه زدن به ايشان را نداشتم ولي بايد هر طور امكان داشت شرش را كم مي كردم.

وقتي كه دوباره به طرفم هجوم آورد خودم را به عقب كشيدم و در همان لخظه يك ضربه با انتهاي كارد به گيجگاه او زدم.باور بفراييد مانند اين بود كه به يك ديوار بتوني ضربه زده باشم.دست خودم درد گرفت.

ظاهرا ضربه خوبي زده بودم چونكه از شدت حمله اش كاسته شد ولي دست بر دار نبود و همچنان با چهار پايه سعي مي كرد به من ضر به اي بزند.

برا لحظه اي خواستم كه ضربه اي با تيغه كارد به بازوي آلكس بزنم.اما ايشان سكندري خورد و ضربه كارد من به جاي اينكه به با زو يا كتف الكس بر خورد كند ضربه به زير كوش ايشان و تمام فك پايين الكس خورد.

يك لحظه سفيدي استخوان فك ايشان را ديدم دقيقا از زير لاله گوش سمت چپ تا انتهاي فك پايين را شكافته بود.

الكس مثل يك بوفالوي تير خورده با صورت به زمين افتاد.

فرياد زدم سمويل كشتمش زود باش يك خوله بيار.

سمويل با سرعت يك ملحفه نمي دانم از كجا آورد.به سرعت الكس را بلند كرديم و به وانت من منتقل كرديم . سر ايشان را در بغل گرفته بودم و سعي مي كردم كه جلوي خونريزي را بگيرم نمي دانم كي بود كه رانندگي مي كرد .

به سرعت الكس را به بيمارستان رسانيدم.

ادامه دارد

هانترس کلاب3

ادامه.هانترس.
من جلوي پاي ايشان بلند شدم اما باربارا و سمويل  فقط كمي نيمخيز شدند.انتظار داشتم كه ميزبانانم ما را به  هم معرفي كنند.اما اين كار را نكردند.
بنابر اين بايستي اين خانم جوان ار قبل با من بايد آشنا باشد!
اما هرچه به ذهنم فشار مي آوردم ايشان را نمي شناختم.
با هم  سلام احو.الاپرسي كرديم .اما من همچنان ذهنم مشغول بود.زيرا به هيچ و جه نمي توانستم قبول كنم كه خانواده سمويل شخصي را كه من نمي شناسم و بر ما وارد ميشود را به من معرفي نكنند.
همينظور كه ذهنم مشغول زير و رو كردن تمام  كساني بود كه ممكن است ايشان باشد به حركات و طرز گفتار ايشان هم دقت مي كردم..مي دانستم كه ايشان را جايي ديده ام اما كجا؟
ضمنا بايد فرد تحصيل كرده اي هم باشد .اين از نحوه بيان كلمات ايشان معلوم بود.همچنين طرز راه رفتن و لباس پوشيدن ايشان نيز نشان مي داد كه علاوه بر تحصيل كرده از يك خانواده متشخص هم هست.
صحبت كردن اايشان با من نيز نشان از يك آشنايي ديرين داشت.اما كجا و كي؟من واقعا ناراحت بودم ار اين وضع و كمي هم احساس دلخوري از عمه باربارا مي كردم كه  با معرفي ما به هم مرا از اين مخمصه نجات نداد.
بعد از حدود 10 دقيقه عمه باربارا متوجه وضعيت وخيم من شد.و با تعجب گفت:
كيهان؟!!نكنه اليزابت را بجا نياوردي؟
با كمال شر مندگي گفتم :خير عمه اصلا بجا نياوردم. و اين موضوع داشت منو ديوانه مي كرد خوب شد به دادم رسيدي و گرنه حسابي كلافه تر ميشدم.
باور بفرماييد  مانند اين بود كه بار بسيار سنگيني از روي دوشم  برداشته باشند.
به نظر من اصلا  با زماني كه  ايشان را ديده بودم هيچ وجه تشابهي نداشت.اگر شما بتوانيد يك شفيره اي  كه تبديل به پروانه شده را تشخيص دهيد كه اين پروانه همان شقيره است من نيز مي توانستم اليزابت را بعد از اين سالها بجا بياورم.
بعد از اينكه فهميدم ايشان اليزابت است مقداري راحتر شدم  و گفتگو را راحت ادامه ميدادم.
چايي و شيريني صرف شد. حدود يك ساعت تمام عمه باربارا سوال كرد و من جواب دادم.سامويل هم گاهي سوالاتي مي كردواما اليزابت!ايشان سوالات بسيار جالبي مطرخ مي كرد.از آب و هوا گرفته تا فرهنگ و آداب و رسوم مردم.از نحوه پوشش گياهي  و جانوران وحشي .
ديگر آن يخ اوليه بين من و اليزابت آب شده بود و به راحتي با هم صحبت مي كرديم.
من هم سوالاتي از ايشان كردم.اينكه چكار مي كند و براي آينده شغليش چه برنامه اي دارد؟
گفت كه دارم محيط زيست مي خونم و ديگر در حال اتمام است دوره تحصليش و اينكه رزومه داده كه در اداره نگهداري حيات وحش كار كند و....
وقتي كه به 5 سال قبل بر مي كردم و اليزابت را بخاطر مي آورم دختركي بود شيطان و مو بور با صورتي ككمكي و من هيچ وقت فكر نمي كردم كه وقتي بزرگ شد بتواند چنگي به دل بزند .
اما انصافا بسيار زيبا شده بود.و من حالا كه خوب به چهره اش دقيق مي شوم توي دلم به خودم گفتم كه بايد مي توانستم  ايشان  را بجا بياورم.
ديگه تقريبا گفتگو ها خيلي خودموني شده بود و جمع حسابي گرم شوخي و خنده.
كه اليزابت گفت:
 كيهان؟شما اصلا  شرور بنظر نمي آيي!..
براي لحظه اي فكر كردم كه اشتباه شنيده ام!
تقريبا متحير شده بودم!
شرور؟؟!!
جمع براي لحظه اي متحير شده بودند.
براي اينكه اين حالت نا خوشايند  ادامه نداشته باشد گفتم:اتفاقا من خيلي هم شرور هستم.
باربارا معترضانه گفت بتي؟!!اين چه حرفيه ميزني؟
اليزابت خيلي معصومانه گفت:ماما ؟شما و پدر هر وقت كه حرفي از كيهان به ميان مياد مي گيد اين پسر شرور معلوم نيست كجاست؟معلوم نيست چه بلايي سر ش آمده .معلوم نيست...
ااين  بار سمويل اعتراض كرد .و گفت بتي؟آن فقط يه شوخي است.
كه من به داد هر 3 نفر رسيدم و گفتم:اليزابت عزيز من داستان شرارتم را برات تعريف مي كنم  البته اگر  عمه باربارا اجازه بده.ضمنا حكايتش هم خالي از لطف نيست.
راستش از آن روز ديگر تقريبا اين لقب روي من ماند.

ادامه دارد

هانترس کلاب 1

هانترس كلاب
هر وقت  گذرم از آن منطقه بيفته حتما سري به آنجا ميزنم.
هانترس كلاب را مي گويم.
خاطرهاي  اوايل دوران جواني و نوجواني و حتي تا حدودي كودكي گويي مانند آهنربايي قوي مرا به آنجا هدايت مي كند.
بنا از بيرون ظاهري هجومي دارد.از آنگونه ساختمانهايي كه به سبك گوتيك ساخته شده اند.بي شباهت به يك قلعه قرون وسطايي نيست.داراي دوطبقه با پنجره هايي بزرگ در چهار طرف بنا.
نشسته بر بلنداي تپيه اي .مشرف به دره اي زيبا با چشم اندازي بي نظير.محوطه اي وسيع در جلوي ساختمان با محلي براي پاركينگ  مشتريان دايم آنجا.حدو.د 50 ماشين را به راحتي مي توان آنجا پارك كرد.و هركس ميداند جاي پارك ماشينش كجاست.سالها رفت و آمد تقريبا همه  مشتريان را صاحب حق كرده است.
اما درون ساختمان بر خلاف بيرون آن بسيار فضايي است مطلوب و دلنشين.
از در بزرگ حال كه وارد ميشوي پيشخوان بار روبرويت است.با نمايي بسيار شكيل و رديف شيشه هاي نوشيدني در پشت آن.
و چندين چهار پايه بلند با روكش مخمل در جلوي آن براي مشتريان سرپايي كه وقت براي نشستن ندارند و با عجله چيزي مي نوشند و خوش و بشي با مدير آنجا كه نقش بار من را هم به عهده دارد مي كنند و ميروند.
روبروي آن سالن بزرگي است با ميزها و صندلي هايي  از چوب بلوط به سبك ويكتوريا.
ميزهاي دو نفره و چهار نفره و شش نفره و تك و توكي هم ميز هشت نفره.
ديوارها به سبك بسيار زيبايي با چوب بلوط صيغل شده و روغن خورده تزيين شده اند.پنجره هاي بزرگ با پرده هاي مخملي  و با آهارهاي طلايي پوشانده شده.
در سمت راست بار و با 3 پله بلند تر از كف آنجا محلي براي ميهمانان مخصوص.با ظرفيت حود 30 نفر.علاوه بر ميز و صندلي مبلهاي بسيار شكيل و سنگين و ميزهاي با پايه كوتاه نيز در آنجا تعبيه شده است.
شومينه اي كه هميشه با  هيزم بلوط روشن است نيز در اين قسمت جلب توجه مي كند.
يك قسمت از دوار  وي آي پي بي شباهت به موزه تاريخ طبيعي نيست.
به شكل بسيار زيبايي اين ديوار با شاخ تروفه هاي شكار شده مشتريان تزيين شده است.در كنار هر تروفه اسم شكار چي و تاريخ شكار و محل شكار آن نوشته شده است.
ببر سيبري 19... شكارچي ادموند...
از شكار چيان معروف تا شكارچيان بي نام و نشان.
به راحتي مي توان حدس زد قدمت اين بنا بيش از 200 سال است.
لا اقل تاريخ يكي از اين تروفه ها 1847 است.
در قسمت بالاي  شومينه  نيز تروفه اي وجود دارد.شاخ هايي به طول تقريبا يك متر و پيچ در پيچ مانند پيچهاي خودكار.
زير آن نوشته شده :مارخور .محل شكار كوهاي تورا بورا 1991
شكار چي :امير كيهان سپهر
در انتهاي سالن درست روبروي پيشخوان يك سن ساخته شده است.با پيانويي زيبا كه من به ندرت ديده ام كسي را در حال نواختن آن.
اما گاهي  بعضي از شكارچيان كه روز خوبي داشته اند ويلن خود را بر داشته و با صدايي نخراشيده و يك آهنگ كانتري بقيه مشتريان و همسرانشان يا دوست دخترهايشان را به رقص وا داشته است.و اين اوقات من چقدر مي خنديدم به  نواختن ناشيانه و رقصهاي ناشيانه تر بعضي از آنها.
------------------------------------------------------------------------------------
صاحب آنجا مردي است بسار خوش مشرب و بذله گو به نام سامويل  با چشماني آبي به رنگ آسمان و صورتي كه ديدنش به انسان شادي و نشاط ارزاني مي كند.با قدي متوسط و هيكلي كمي چاق .البته نه آنقدر چاق كه توي ذوق بزند.
همسرش خانمي بسيار متشخص.در جواني بسيار زيبا و اكنون نيز ته مانده اي از آن زيبايي را ميشود هنوز مشاهده كرد.بسيار با وقار و متين.با رفتاري اشرافي كه هركسي را وادار به احترام مي كند.
من هميشه ايشان را عمه صدا زده ام از زماني كه به ياد دارم.سلام عمه بار بارا.و هميشه عمه بار بارا آغوشش را باز مي كرد و پيشانيم را مي بوسيد گويي كه عزيزي را بعد از سالها دوري دوباره مشاهده مي كند.حتي زماني كه مرد گنده اي شده بودم باز هم  با من اينگونه رفتار مي كرد.بطوري كه گاهي من خجالت مي كشيدم.
وقتي كه مي گفتم عمه باربار من ديگه بزرك شدم اين كارا چيه مي كني؟با اخمي ساختگي مي گفت.:بزرگ؟تو فقط هيگلت كنده شده كيهان. و بعد ا ضافه مي كرد :
من بايد همون موقع كه تو توي قنداق بودي مينداختمت جلوي گربه تا حالا اينجوري براي من بلبل زباني نكني پسره شرور.نگاش كن از اينكه عمه اش پيشانيش رو ميبوسه خجالت ميكشه.
و بعد يه لبخند به من ميزد و قدمي به عقب مي رفت و چند لحظه نگام ميكرد.مثل اينكه نگاه مادرم بود.چه مادرانه و مهربان.
دختر زيباي دارند به نام اليزابت.آخرين باري كه ديده بودمش 12 سالش بود.دختركي شيطان و زبر و زرنگ.در خيالم هنوز همان دخترك  كوچولو بود.
----------------------------------
تا اينجا در حد توان شمه اي از اين كلاب شكارچيان را بيان كردم.
بقه خاطره را در پستهاي بعد خواهم نوشت.